❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

تولد 33 سالگی

تولدم مبارک :)

امروز تولد دختر بی شعور هم بود.

توی استوری یه پیج دیدم صدای کسی که تبلیغ میکنه آشنا هست، یقین کردم که خودش هست و از اونجایی که چیزی رو میخواستم بخرم که باید اونجا حضورا میرفتم با دوستم رفتیم.

دیدمش ، کوتاه تر بود... خیلی بهش نگاه نکردم اما میدونم که اونم منو شناخت. قبلا هم یه بار اتفاقی توی یه مجتمع خرید دیده بودمش، میون جمعیت اتفاقی نگاهمون بهم افتاد و از کنار هم رد شدیم. چندقدم بعد برگشتم و دیدم اونم هم برگشت ... و بعد دیگه ندیدمش.

فکر کنم اینکه چیزی بخوای و بهش نرسی و همینطوری توی دلت بمونه هم از اون امتحاناتی هست که هر کسی باید توی زندگی این دنیا پس بده. خوش بحال اونایی که از این امتحان معافن.

۱۵ مهر ۰۲ ، ۱۸:۲۷ ۳ نظر
محٌـمد

حالم ازت بهم میخوره

رابطه ام با زهرا وارد پیچیدگی هایی شده که البته طبیعی هم هست.
زهرا خودش رفته یه مشاوره تلفنی 10 جلسه ای گرفته بود. از من هم خواست که چند جلسه صحبت کنم ، تا الان 2 جلسه باهاش حرف زدم.
اول این داستان یه جورایی از دستش عصبانی شدم، از اینکه اینقدر اول رابطه بهش درباره مشاوره و اهمیت این موضوع گفتم و اون لودگی و مسخره بازی در میاورد و جدی نگرفت قضیه رو. من هم بخاطر شرایط خاصی که داشتم زیاد پاپیچ نشدم.
ولی چیزی نگفتم و گفتم بزار ببینیم چی میشه.
2 تا موضوع هست که خیلی توی این رابطه اذیتم میکنه.

یکی اینکه زهرا روش برخوردش در مواقع احساسات منفی پرخاش و بی احترامی هست. در واقع کامل کنترل همه چی رو از دست میده. بارها بهم با پرخاش بی احترامی کرده و من هم آدمی نیستم که بخوام خشن برخورد کنم و مجبور شدم باهاش قهر کنم. در واقع فعلا تنها ابزاری هست که برای نشان دادن ناراحتیم بهش دارم. چون نمیشه باهاش حرف زد . در واقع هیچوقت ندیدم که خودشو مسئول رفتارش ببینه و همیشه دنبال مقصره و شدیدا گارد داره نسبت به اینکه توی هر بحثی اون مقصر بشه در حالی که من فقط دارم درباره مساله و مشکل صحبت میکنم و توضیح میدم.
شاکی هست که چرا من فکر میکنم همیشه اون مقصره! دیگه پیش خودش فکر نمیکنه که من بودم که بهش بی احترامی کردم ، مقصر بی احترامی انجام دهنده فعل هست.

موضوع دوم هم اندامش هست، وزنش خیلی بالا رفته و شده 83 کیلو، در واقع من توی خواستگاری هام دختر چاق رو دوست نداشتم و عملا از رابطه جنسی باهاش لذت نمیبرم. اونم اینو فهمیده و من به مشاور گفتم که اندامش رو دوست ندارم و هر بار به زهرا با ملایمت گفتم که به اندامش برسه بهم پرخاش و بی احترامی میکنه. در آخرین مورد که رسما گفت اره اول رابطه زیر چادر بودم ندیدی میخواستی حواست جمع کنی و من پر از احساس گوه بازنده بودم میکردم. جالبه که الان هم که تصمیم به کاهش وزن گرفته رفته یه رژیم پیدا کرده که ماهی 10 کیلو کم کنه ! هر چی بهش میگم این روش درست نیست اما مساله اینه که زهرا کلا عجول هست و میخواد همیشه چیزی که میخواد رو سریع بدست بیاره.
یکم سخت بشه بیخیال میشه.

به مشاور هم گفتم که زهرا نمیتونه به اندام مناسب برسه هرچند که تلاش کنه... چون نظم لازم برای اجرای برنامه رو نداره. دفعه قبل هم که رژیم گرفت کاملا بی نظم بخش هایی از رژیم رو اجرا کرد و وقتی نتیجه نگرفت گفت که رژیم بدرد نمیخورد! حالا زیر بار هم نمیره که من رژیم رو درست اجرا نکردم!

هفته پیش توی مطب جلو بقیه بهم پرخاش کرد و چندبار بهش گفتم یواشتر صحبت کن اما گوش نکرد، منم رفتم بیرون و برای اولین بار بهش گفتم که از چشمم افتادی. واقعا افتاد. میدونی مساله فقط زهرا نیست، مساله اینه که من میبینم اینقدر توی زندگیم زجر و زحمت کشیدم تا خودم رو به اینجا برسونم که بتونم خونه و ماشین و درآمد خوب داشته باشم و حالا که با ازدواجم با زهرا خودم رو از تفریح و آزادی ام محدود کردم چیز زیادی از این رابطه گیرم نمیاد.

فکر میکنم که ضرر کردم. اشتباه کردم و پشیمونم. در واقع الان اصلا مثل گذشته احساس تنهایی اذیتم نمیکنه و اون نیاز به آزاد بودن و استقلال خیلی در من بیشتر شده. اما حالا انگار زندگی من برعکسه، اون زمان که تشنه عشق بودم نبود، حالا که هست مبینیم دیگه مثل قبل بهش نیازی ندارم و در عوض نیازم به چیزی هست که همون عشق ازم میگیره.
گاهی تصور میکنم که اگر زهرا نبود زندگیم خیلی بهتر بود الان و بیشتر از زندگیم لذت میبردم.

اما حالا باید هم توقعات یکی دیگه رو برآورده کنم هم توقعات خودم برآورده نشه و آخرش هم بی احترامی و قدرنشناسی ببینم.
میدونم که مشکل از تربیت پدر و مادر زهرا هست، همیشه خیلی دلسوز برخورد کردن و هر سه تا بچشون لوس و پرتوقع و بدرد نخور هستن. از برادر زهرا که بخوام بگم یک کتاب میشه.
در طرف مقابل من آدم کم توقع و رنج دیده ای هستم و تحمل بعضی چیزها الان برام سخته.
اگر راهی بود که بدون دردسر جدا بشیم قطعا انتخابش میکردم ولی نیست و سعی میکنم با جریان زندگی پیش برم از دردسر دوری کنم.
از حضرت دوست آزاد شدم و به زندان دیگه ای افتادم.
حالم از احمقی خودم بهم میخوره
۱۵ مهر ۰۲ ، ۱۸:۲۲ ۲ نظر
محٌـمد

شب عروسی

شنبه 27 ام شب عروسیم بود، تقریبا یه عروسی خوب گرفتم، لباس عروس و آرایشگاه تقریبا بهترین توی شیراز بود. باغ هم همه راضی بودند.

پامو که توی باغ گذاشتم بابام اومد جلوی زهرا و اولین حرفی که بهش زد این بود "خیلی زشت و بی ریخت شدی، توی روت هم میگم". بعدشم حاضر نشد بیاد جلوی و برای توی فیلم باهام دست بده، با اصرار اومد و تا دست داد روش کرد اونور رفت...

آخر شب هم موقع حجله رفتن توی کوچه حالش بد شد و بردنش بیمارستان.

از هیچی لذت نمیبرم.

۰۴ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۷ ۶ نظر
محٌـمد

خریدن خونه

بالاخره خونه رو خریدم، 10 روز پیش هم کلید رو تحویل گرفتم.
خونه تقریبا همون چیزی بود که دوست داشتم، فقط یکم شلوغ بودن مجتمع رو دوست ندارم، اما قابل تحمله. 16 واحدی هست که هر طبقه 4 واحد.
یک میلیارد و سی میلیون تومن از شرکت وام گرفتم. 700 هم خودم دادم.
از طرفی خوشحالم، اما از طرفی یک حس بدی اومده سراغم. این حس که ای کاش قبل از ازدواجم این شرایط برام مهیا شده بود، ای کاش زمانی که مادرم زنده بود خونه میخریدم که اونم باشه کنارم.
زهرا خیلی منو دوست داره، اما حس میکنم این مساله که ازم میخواد خیلی بهش توجه کنم برام دردسر میشه.
اندام زهرا رو خیلی دوست ندارم، بخاطر افزایش و کاهش وزن ناگهانی دچار پارگی و شل شدگی پوست شده، با اینکه من 8 سال ازش بزرگترم اما پوست من 10 سال از اون جوونتره.
تا همین الان هم خیلی این مساله روی ذهنیت جنسی من بهش تاثیر منفی داشته.
رضا الان دیگه 3 سالش شده، وقتایی که باهاش بازی میکنم و قهقهه میزنه از ته دل احساس خوشحالی و ذوق میکنم. اما آخرش با گریه تموم میشه خنده ام، حسرت اینکه ای کاش اونم بود و میدید، ای کاش اونم کنارمون خنده های رضا رو میشنید.
جاش تا ابد برام خالیه و هیچوقت این زخم خوب نمیشه.
دوست دارم خوشحالش کنم، گاهی قرآن میخونم اما از اینکه نمیتونم هیچ ارتباطی باهاش داشته باشم ناامید میشم. دلم میخواد صداشو بشنوم، هیچوقت حتی دیگه به خوابم هم نمیاد. چقدر این انقطاع دردناکه.

۱۰ دی ۰۱ ، ۲۳:۲۹ ۲ نظر
محٌـمد

به مو رسیدن

قضیه خونه خریدن ما هم انگار دقیقا داره به مو میرسه.... 6 ماهه منتظر یه رشد از بورس هستم اما دقیقا همین امروز بنظر در انتهای همون اصلاحی هستم که مدتها منتظرشم.

دقیقا همین هفته پیش هم وامم اوکی شده و دقیقا 2 روز پیش کلی سهم خریدم و یکم رفتم ضرر... از طرفی توی این مدت بازار مسکن رشد کرد و ما جا موندیم، زمان دشمن منه... نمیتونم عقد رو طولانی کنم و تا اینجا هم اونا بخاطر فوت عروسشون چیزی نگفتند.

نمیدونم چرا باید به مو برسه... من بارها میتونستم بیشتر از اینها داشته باشم، خدا داره خیلی چرتکه میندازه

۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۷ ۱ نظر
محٌـمد

مسیر بزرگ شدن

فکر میکنم کم کم باید سلسله مطالبی در باب مسیر بزرگ شدن بنویسم.

یکی از اتفاقاتی که میافته اینه که آدم خیلی انتخاب گر و Selective میشه...

یه زمانی میخواستیم انتخاب رشته کنیم یه لیست هزارتایی رشته میزاشتن جلومون و واقعا فکر میکردیم میتونیم هر کدوم از اون رشته ها رو بریم و موفق باشیم، اما الان که بهش فکر میکنم میبینم فقط یک رشته برای من وجود داشته ، همین و بس.

یه زمانی هر فیلمی که توی سایت های دانلود فیلم قرار میگرفت رو باید میدیدم، و واقعا وقت میزاشتم بدون اینکه حتی جلو بزنم میدیدم. اما اینروزها بعد از خوندن چند خط از داستانش نهایت تریلر فیلم رو ببینم و به یه ایده کلی از داستان و خود فیلم میرسم و دیگه بنظرم فیلمه ارزش دیدن نداره. اما گاهی میشینم فیلمهای چندین سال پیش رو برای بار چندم میبینم.

یه زمانی فکر میکردیم به هر چی که میخوایم باید برسیم، چرا؟ چون خیلیییی میخوایمش... اما کم کم میفهمی که منابع و امکانات و فرصت ها خیلی محدودن و باید بعضی رو فدای بعضی دیگر کنی... اینجاست که سعی میکنی سیستم اولویت بندی بسازی و اهدافت خیلی واضح تر و شفاف تر میشه. انگار دقیقا میدونی از زندگی چی میخوای.

یه زمانی فکر میکردیم لایق عشقیم، و باید بهمون داده بشه، اما کم کم درگیر رابطه ها و آدم ها و امیال و خواسته هاشون شدیم و فهمیدیم قضیه پیچیده تر از اونه که یه کلمه عشق بتونه توضیحش بده. کم کم میفهمی که عشق و رابطه یه جور سرمایه گذاری بلند مدت هست، و اونقدرا هم که فکر میکنیم همه مثل هم نیستن، دقیقا مثل کسی که میخواد روی یک نهال سرمایه گذاری کنه باید بگردی و بگردی... چون میفهمی که توی 50 سالگی دیگه دیره، دیگه وقتی باقی نمونده که درخت عشق 30 ساله ای داشته باشی، باید از قبل فکر میبودی...

این زندگی خیلی نیاز به آموزش داشت، نمیتونم قبول کنم که همین یکبار، تنها فرصت خدا به انسان برای ساختن زندگی ابدی اش باشه.

۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر
محٌـمد

دوگانگی سرنوشت ساز

این روزها درگیر دوگانگی در حسم هستم...

از طرفی عقلم میگه کار درستی کردم که ازدواج کردم.

از طرفی احساسم میگه تو که عمری به خودت بی توجهی شده و کردی حالا که استقلال مالی پیدا کردی چرا رفتی سفره آماده برای یکی دیگه پهن کردی که الان باز هم مجبور باشی خودت و خواسته هات رو فدا کنی!

فکر میکنم باید چیزهایی رو به هر قیمتی قبل از ازدواج تجربه میکردم و الان دیگه دیر شده. این حس ولم نمیکنه.

مدیرمون وام رو عقب انداخت، پولم توی بورس رفته توی ضرر، خونه متوسط 30% گرونتر شده... همه این استرس ها و مسئولیت ها داره اعصابم خورد میکنه...

با خودم میگم آیا ارزشش داشت؟ ارزش داشت ده سال همه خواسته ها و نیازهات رو به ازدواج گره بزنی و الان به هیچکدوم نرسی؟ زهرا منو دوست داره اما من اون حس دوست داشتن رو بهش ندارم، از لحاظ عاطفی زخم خورده تر از اونم که با حرف دلم راضی بشه... تا حالا هم هیچ فداکاری ازش ندیدم، فقط من بودم که داشتم خواسته هاش رو تامین میکردم، این ازدواج برای اون ریسکی نداشته، چیزی رو از دست نداده، پس چرا خوشحال نباشه...

منم که عمری برای مقدمات ازدواج زجر کشیدم، منم که شکست عاطفی خوردم و باز بلند شدم، منم که دارم همه مخارج رو میدم... و باز هم منم که باید پاسخگوی هر کمبودی باشم... بدون هیچ کمک و پشتوانه ای. چه عاطفی چه مالی... کو منفعت من؟ هر چی هم که بدست آوردم که تاوانش رو دادم، غذای داغی که زبون رو بسوزونه که لذتی نداره.

ظهر عاشورا فقط یه چیزی توی دلم گفتم... خدایا من کدوم طرفی بدم؟

پیش خودم میگم شاید این افکار و وضعیت روحی بخاطر شرایط تحت فشار الانم هست، حس تنهایی ام خیلی تغییر نکرده، نمیتونم محبتی که به کلی مسئولیت گره خورده رو هضم کنم، دوست داشتنی که انگار قراردادی هست و بابتش پول دادم! خرید عاطفه با کلی شرط و پیش شرط... خیلی حس عاشقی توی این نیست.

رفتارهای برادر خانمم هم بعد از فوت خانمش خیلی روی اعصابمه، به خودم بود یه کتک کاری باهاش کرده بودم تا حالا... اینقدر لوس بارش آوردن که توی سن 40 و خورده ای مثل بچه ها با پدر و مادرش رفتار میکنه، بهشون توهین و تشر میزنه... سعی کردم دخالت نکنم و خودمو ازش دور نگه دارم. نمیخوام احترام بینمون از بین بره

۱۹ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۱ ۴ نظر
محٌـمد

قلب نیمه کاره

خدا رحمتش کنه، خیلی زن خوبی بود... منطقی، فهمیده و فداکار....

چندسالی که برادر خانمم دیسک کمر داشت و کار نمیکرد این کمک میکرد، متخصص بیهوشی بود، بچه شون 4 سالشه...

بودنش، بدرد میخورد، فایده داشت... دور و برش امنیت بود.

خدا رحمت کنه اینطور آدما رو...


زن داداش خانمم به رحمت خدا رفتند، عمل قلب داشتند که متاسفانه اوضاع خوب پیش نرفت و همه ما رو داغدار کرد... این چندروز خیلی درگیر بودم، کل اتفاقای فوت و دفن مادرم یکبار دیگه انگار جلوم مرور شد.

سعی کردم کنار زهرا باشم و بهش دلداری بدم، صبح زود رفتم خونشون که موقع دادن خبر پیششون باشم، بهم زنگ زد که محمد کجایی، گفتم دارم میام خونه تون، گفت محمد چی شده؟ تو این موقع صبح نمیومدی اینجا، تورو خدا بگو چی شده، بهش گفتم هیچی نشده اما وقتی رفتم خونه شون دیدم کف حیاط با چشمای خیس نشسته... گفت محمد چی شده، که طاقت نیاوردم و نشستم یه گوشه گریه کردن، کاش صدای ناله و شیون شون رو نمی شنیدم...


۱۴ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر
محٌـمد

گرونی خانه و بلاتکلیفی

گرون شدن خونه بعد از عید بدجور اعصاب و روانم رو بهم ریخته... بعد از عید مدیرمون یه روز پرسید محمد برای خرید خونه منتظر چی هستی، گفتم وام ازدواج که شده 120 میلیون، گفت منتظر نباش ، من میزارم روی وامت برو دنبالش...
رفتم اما نشد... تا اینکه خونه گرون شد، یه بار به بهانه گرون شدن مصالح، یه بارم گرون شدن مرغ!!
قبلا با 1200 میتونستم خونه خوب بگیرم اما الان باید با 1400 بگردم دنبالش...
2 هفته پیش یه مورد خوب دیدم که به مدیرم گفتم آقا پول وام رو بده بیاد که نجاتش بدم، گفت محمد همش میگفتم کاش اینروزا بهم نگی...
گویا مدیریمون رفته بود با پولش کلی سرمایه گذاری کرده بود و بهم گفت که چندماهی صبر کنم، البته تضمین داد که هر جور شده کمک میکنه که خونه رو بخرم... اما...
احساس میکنم زندگیم داره از کنترلم خارج میشه، کم کم غر زدن های زهرا هم داره شروع میشه که محمد کی عروسی میکنیم...
این مسئولیت فقط فقط روی دوش خودمه... اگر بحث خرید خونه پیش نیومده بود تا حالا یه خونه رهن کرده بودم و تمام بود کار. اما این قضیه داره استرس زیادی بهم وارد میکنه که اگر نشه چی... با این وضعیت تورم و گرونی... آخرش هم بدهکار میشم اگر نشه! همین الانم کلی افکار منفی توی ذهنم داره میچرخه که آیا واقعا ازدواج ارزشش رو داشت، هر بار از یه زاویه ای بهش فکر میکنم و گاهی میگم آره، گاهی میگم نه... میگم بهتره مغلوب شرایط سخت الان نشم، این تصمیماتی که من توی یکسال گرفتم رو مردم توی کل عمرشون هم نمیگیرم... اینکه اینقدر خرج روی دستم هست و دیگه حتی نمیتونم به خودم و تفریحم و دلم برسم دلگیرم میکنه... میگم اینقدر خرج کردی واسه چی؟ با این درآمد و پس انداز میتونستی خیلی راحتتر زندگی کنی... اما فکرش که میکنم میگم آخرش که چی، مجردی هم درد و رنج خودش رو داره، و من مطمئنم اگر ازدواج نمیکردم نفسم به فساد میافتاد...

هفته قبل سر موضوعی اینقدر از حضرت دوست ناراحت و عصبانی بودم که رفتم شهرستان سر خاک مادرم، بهش نگفتم کجا میرم و حتی نمیخواستم صداش رو بشنونم زنگ هم زد جوابش ندادم... کمی با زهرا درد و دل کردم که امیدوارم بعدا پشیمون نشم... از شانسم اونجا هم مریض شدم و همش خوابیدم... اما از اینکه ازش دور بودم احساس بهتری داشتم... چقدر یه آدم میتونه به نزدیکانش ظلم کنه آخه...

دیشب نمیدونم چرا خوابم نبرد، یهو انگار تمام افکار منفی بهم حمله کردند، نشستم گریه کردم که خدایا چرا هر طرف میرم حالم بدتر میشه، چرا همش دارم دور خودم میچرخم، کدوم طرف برم که یکم آرامش پیدا کنم، یکم لذت...
۰۳ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۸ ۱ نظر
محٌـمد

بی عدالتی پس از زندگی

برنامه زندگی پس از زندگی رو مدتیه تماشا میکنم، قبل از اونم تجربه های نزدیک به مرگ رو توی یوتیوب دیده بودم ...

این چیزا بیشتر اعصابم رو خورد میکنه، نمیهفم چرا خدا همون اول بسم الله شروع میکنه عمل رو جزا دادن، این خیلی بی عدالتی هست چون عمل ما تا حدود زیادی وابسته به شرایط محیطی ما در دنیا هست...

خب مشخصه کسی که توی محیط خراب بزرگ شده باشه خیلی عمل خوبی نمیتونه انجام بده، اون شخص دائم به فکر بقا و نجات خودش هست و نه اینکه نماز شب با چه کیفیتی خونده میشه و مراحل عرفان رو چطور باید طی کنه... حالا تو خودت اونو آفریدی و توی همچین محیطی قرارش دادی بعد یقه اش رو میگیری که چرا پول دزدیدی ؟!

حالت خوبه حاجی؟ با خودت چندچندی؟

نمیفهمم عدالت خدا کجاست، حس میکنم اونطرف هم مثل اینجا درگیر یه بوروکراسی پر از بی عدالتی هست که راحت حق ناحق میشه... یعنی درسته من دزدی کردم اما چرا هیچکس نمیپرسه که من چاره دیگه ای نداشتم، چرا داشته ها و استعداد ها و محیطم رو در نظر نمیگیره!؟ همینطوری میخوای منو با کسی که اصلا شهوت دزدی نداشته مقایسه کنی؟ خب خیلی فرقشه.

چرا خدا هیچوقت درباره زندگی مون توضیحی نمیده، از بند ناف مارو گرفتن و افتادیم توی یه چرخه رو به جلو، همینطوری اتفاقات بر ما حادث میشه بدون اینکه بدونیم چه خبره.. همش هم شانسی... شانست بزنه از کدوم رحم بیرون بیای و همینطور این بروکراسی مسخره از پیش تعیین شده ادامه پیدا میکنه تا جهنم!

قبلا به شنیدن این تجربه ها علاقه داشتم اما الان بیشتر اعصابم خورد میکنه، حس نمیکنم عدالتی وجود داره، هیچکس قرار نیست با انسان همدردی و همدلی کنه که چی به سرت گذشت، زندگی سخته...

عدل خدا کجاست، من عدالت نمیخوام...

عدالت یکم دیر وارد میدون میشه

۲۵ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۳۴ ۱ نظر
محٌـمد