هفته پیش برای مشکل چربی و کبد چرب رفتم دکتر . برام آزمایش نوشت و انجامش دادم.
اوضاع بدتر از چیزی بود که فکر میکردم.
کلسترول روی 230 و تری گلیسیرید هم روی 508 ! یکی از آنزیم های کبدم به نام ALT هم 51 بود.
برام دوتا قرص مینویسه دکتر و تاکید میکنه که رعایت کنم.
به این فکر میکردم که آخه چه غلطی میتونم بکنم وقتی صدبار توی خونه میگم غذای چرب درست نکنید برای من، چرا خورشت بادمجونی که توی روغن آشغال سرخ شده میزارید جلوی من.
فکر میکردم که اگر مستقل بودم میتونستم برای خودم رژیم غذایی سالمی رو بر مبنای روغن سالم و سبزی و این چیزا داشته باشم اما استقلال چطوری؟
تنها راهش برای من ازدواجه، اگر نخوام ازدواج کنم یعنی که برم خونه مجردی رهن کنم، بعد همه داشته هام رو که باقی میمونه بدم یه سری اجناسی که بدرد زندگی متاهلی نمیخوره و بعد، احتمالا همه چی فراموش بشه و خدا میدونه تنهایی زندگی کردن چی به روزم بیاره.
کاش یکم درک میکردن.

مدتی هست که انگار بی حس شدم، نمازم رو یکی در میون میخونم و انگار برام مهم نیست و ناراحت نمیشم. اصلا دیگه نمیفهمم خدا یعنی چی و دین یعنی چی.
نمیفهمم اصلا خدا کجای این زندگی هست، نماز بخونم به کدام قبله و برای کدام خدا؟
ما فراموش شدگان تاریخیم. برای هیچکس هم مهم نیست و نخواهد بود. فکر میکنم بی فایده هست همه این کارها...این همه زور بزنی و فوقش یه عادت بد هم مثلا ترک کنی، خب بعدش چی ؟؟ اصلا به چی رسیدی؟ چه ارزشی داشته؟
اونوقت وقتی زندگی افراد پولدار رو توی شهر میبینم پیش خودم میگم پوف، ما درگیر تقلا کردن و دست و پا زدن برای نماز اول وقتیم و اینها دارن از زنده بودن و زندگی لذت میبرن... حس خشم دارم از اینکه یه عمر چیزایی بهم تحمیل شده که هیچوقت بدرد زندگیم نخورده.
من نه خدا میفهمم چی هست و نه دین که اصلا بخوام یا نخوامش... من فقط میخوام زندگی کنم و ازش لذت ببرم همین... و از اینجایی که وایسادم و نگاه میکنم هیچ امیدی به اینکه بتونم یه همچین چیزی برسم ندارم.

گاهی فکر میکنم شاید همه اینها به خاطر مشکل کبدم هست، شاید اگر درمان کنم همه ای ابرهای سیاه هم کنار بره، شاید. دوست دارم توجیهی پیدا کنم و چیزی که تقصیر رو بندازم گردنش.