دیگه کاری با مادرم برای بحث ازدواج ندارم... کلا دیگه هیچ صحبتی هم در این باره باهاش نمی کنم و گهگاهی که حرفی میزنه میگم شما نگران نباش خودم درستش میکنم.
دو مورد اخیر رو خودم تنها رفتم و با دختر صحبت کردم، البته با حضور نفر سوم مورد اعتماد. به خانواده حتی یک کلمه هم در این باره نگفتم.
اولی رو که اول بهم گفتن 76 هست که بعد فهمیدم 78 هست و دیگه به جلسه دوم نکشید... که شاید بتونم بگم تنها مشکلش همین بود و از دختر در کل خوشم اومده بود، حیفش.
مورد بعدی هم 71 بود و با اینکه چادری نبود خانم پوشیده ای بود اما خیلی قد کوتاه تر از من بود و از لحاظ شخصیت هم زیاد برون گرا بود و کلا به هم نمیخوردیم.
من موندم و حوضم. دیگه زیاد دل و دماغ این کارا رو ندارم. از بس تلاش کردم و حتی به نتیجه نزدیک هم نشدم امیدم از دست دادم.
خستم از اینکه باید همه کارا رو خودم تنهایی انجام بدم. جالبه که مادرم هم دیگه دراینباره حرفی نمیزنه... انگار که فراموش شده باشه همه چی!
حدود 3 ماه میشه که دیگه نماز نمی خونم... احساس بدی ندارم، یعنی کلا مدتیه که هیچی حس نمی کنم و برام عادی شده. فکر کنم دچار طرز فکر پراگماتیسم شدم که دین رو تا وقتی برام منفعت دنیوی نداشته باشه نمی تونم قبول کنم.
ناآرومم... واقعا احساس میکنم دلم مرده شدم.