❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

وقتی که صمیمیت پیچیده می شود

امروز با چند تا از بچه های دوران هنرستان قرار ملاقات گذاشتیم.
دوستم قرار بود هفته دیگه سه شنبه برای کار بره خارج و یه جورایی مناسبتش هم همین دیدار قبل از رفتن بود.
نمی تونم دقیقا حسم از این دیدار رو بنویسم. بعد از برگشتن به خونه دچار یه جور ادبار قلب شدم شدید، احساس افسردگی و کسلی بدی بهم دست داد.
فکر میکنم برای هر انسانی یادآوری گذشته به هر شکل، چه چیزهایی خوب باشه چه بد، همراه یک جور حس غریب دورافتادن و جاماندن، یکجور حس ... نمی دونم، فقط می تونم بگم برای من گذشته همیشه همراه حس افسردگی هست.
دوست داشتم نزدیک تر و صمیمی تر با بچه ها وارد گفتگو و صحبت می شدیم، همیشه وقتی تعداد زیاد میشه ملاقات با افراد هم سطحی تر و کوتاه تر میشه و برای آدمی مثل من که دوست دارم روابط عمیق و طولانی تری رو شکل بدم زیاد جالب نیست.
رفتن دوستم به خارج برای کار باعث شد به چیزایی فکر کنم که قبلا فکر نمی کردم. الان دچار یکجور حس پوچی هستم، همش این تو ذهنمه که آخر تمام اینها که چی!؟ ما قراره چی بشیم، بیایم یک سری کار انجام بدیم و بعد بمیریم !
خیلی از لذات و احساسات و کارهای ما در این دنیا، فقط برای همینجاست و اینکه تو میبینی آخرش چقدر بیهوده همه چی می تونه مثلا با یک تصادف تمام بشه انسان رو بدجور توی خودش فرو میبره.
خیلی دوست دارم درباره این حسم با یکنفر حرف بزنم، اما کسی که مثل خودم باشه، کسی که مثل خودم درک کنه و هر چیزی رو از همون دیدگاهی که من میبینم و مزه میکنم ، ببینه و بچشه، پیدا نمی کنم.
و مطمئن هستم که اگر روزی حتی توی خیابون هم از کنارش رد بشم قطعا متوجه اش خواهم شد.
اما هر چی که سنم بیشتر میشه میبینم که از رابطه دوستی با افراد بیشتر فاصله میگیرم، چند وقت پیش مستندی درباره گروه موسیقی سویدیش هاوس.مافیا میدیدم، و برام خیلی جالب بود که میدیدم اونها هم در بخشی از حرفهاشون به این نکته اشاره می کنند.
اینکه از خیلی وقت پیش چطور با هم آشنا میشوند و شروع میکنند و الان بعد از گذشت مدتها، چطور خودشون حس می کنند دیگه نمی تونند مثل گذشته با هم صمیمی باشند و اینکه چطور رابطشون دچار یکجور.پیری شده!
من هم میبینم هر چی جلوتر میرم کمتر می تونم با کسی رابطه صمیمی و عمیق ایجاد کنم، کسی که مثل دوران بچگی.بتونی باهاش حرف.بزنی و از هر چی.که می خوای باهاش صحبت کنی بدون اینکه دغدغه قضاوت شدن، درک نشدن، فهمیده نشدن یا طرد شدن رو داشته باشی.
فکر می کنم این به بلوغ انسان ها بر میگرده، این درون فطرت انساان ها هست و اینکه حتما دلیلی وجود داره که اینطور میشه.
امروز حس کردم دچار یکجور حس انقطاع از دنیا و همه لذت ها و رنجهاش شدم.

 

۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر
محٌـمد

جودو رو شروع کردم

این پست رو بخونید. (به سَرَم زده).

امروز اولین جلسه جودو رو رفتم، کلا همین جلسه اول رفتن و لباسشو به تن کردن خیلی همت می خواست. اینکه دارم تنها میرم بدجور حالم رو گرفته، واقعا خیلی خوب میشد اگر یکی دوستام هم پیدا میشد باهام میمومد تا حداقل کمتر احساس غریبگی کنم. هرچند محیط به نظر صمیمی میومد ولی دوست خودت باشه یه چیز دیگست.
ولی نمی دونم چیشد الان که اومدم خونه یهو حس کردم دیگه دوست ندارم برم، انگار تو همین یه جلسه به همه اونچه که می خواستم رسیدم! شایدم فقط خیلی خسته ام، که واقعا هستم.
انشالله این راهو ادامه میدم، من باید ورزش کنم. ورزشکار بهتر از تنبل هست. اینطوری بهتر میشه روی دیگران تاثیر گذاشت.

 

۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر
محٌـمد