من ذهن خوان نیستم اما حدس میزنم در ذهن خیلی از افراد تعریفی به این شکل وجود دارد که, نقطه ای وجود دارد به نام پایان؛ پایانی بر سختی یا پایانی بر مبتدی بودن یا پایانی بر مجبور بودن یا پایانی بر ناراحت بودن یا پایانی بر عدم نیاز به پیشرفت.
چندی پیش با خودم فکر می کردم در یک مساله ای اونقدر خبره شده ام که حرف برای گفتن داشته باشم, اونقدر که بتونم راحت بقیه رو به چالش بکشم بدون اینکه کسی بتونه منو به چالش بکشه تا اینکه با یکی از دوستان فرصتی شد و مباحثه ای حول همان مساله مذکور داشتیم.
پس از چند ساعت صحبت کردن, کم کم دیدم نظرات و ایده هام دارند ته می کشند و حرفی برای گفتن ندارم. و حرفهای طرف مقابل هم من رو در چالشی قرار داده بودند که می بایست کل داده هایی که از قبل در ذهنم آرشیو و طبقه بندی کرده بودم رو بیرون بکشم و تجدید نظری کنم.
حس بدی داشتم, از اینکه چرا هر چی میرم جلو بازم اشتباه می کنم, چرا هر چی سعی می کنم درست قدم بردارم و درست فکر و نتیجه گیری کنم آخرش میبینم اشتباهی داشته ام و هنوز در مسیر غلط هستم.
گیج شده بودم, نمی دونستم چطور به راهی برسم که بتونم دیگه اشتباه نکنم و کسی باشم که همیشه می دونه راه درست چیه!
این ماجرا در ذهن من ماند و من گذشتم.
امروز توی شرکت یکی از دوستان که از نظر من شخص پخته و حرفه ای در کاری که انجام میده هست, یعنی همون کسی که اشتباهاتی رو که من فکر می کنم رو انجام نمیده, مصداقی از کسی که من در انجام کار درست قبولش داشتم اشتباهی انجام داد.
جریان چی بود!؟ یک سامانه نرم افزاری رو حدود دو ماه کار کرده بود و الگوریتم های مختلفی رو در اون بر اساس پیش فرض های نانوشته ای پیاده سازی کرده بود, کاری دشوار و زمانبر. تا اینکه امروز بعد از یک جلسه چند ساعته متوجه شدند که یکی از نیازمندی های سیستم به درستی درک نکرده اند و در نظر گرفتن این نیازمندی یعنی دور ریختن ساعت ها زمان و انرژی که صرف پیاده سازی سامانه بر اساس نیازمندی های قبلی شده بود.
و اشتباه:وارد شدن به فاز پیاده سازی بدون تهیه کامل و نهایی همه نیازمندی های سیستم و نگرفتن تاییدیه شروع کار از مدیر فنی شرکت.
این ماجرا من رو به فکر فرو برد, اینکه آیا اصلا نقطه ای وجود داره که از اون به بعد مسیر صاف و هموار باشه و بشه با خیال راحت توی اون راه رفت!!
نچ, وجود نداره.
زندگی مثل بازی می مونه که وقتی فکر می کنی به آخرش رسیدی, ناگهان مرحله جدیدی, مرحله ای سختتر از مرحله قبلی برات باز میشه که تو برای پیشرفت ناچاری در هر مرحله پیش بینی مرحله بعد رو در همین مرحله کنی و نیازمندیهات رو همینجا بزاری توی کوله ات, چون برای رد شدن از هر مرحله نیاز به چیزهایی داری که باید توی قسمت قبل با خودت میاوردی در غیر این صورت محکوم به در جا زدن در همان سطح خواهی بود.
الان فکر می کنم که  هر اشتباهی که انجام میدم, ممکنه همون ابزاری باشه که توی مرحله بعد بهش احتیاج پیدا خواهم کرد.
احتمالا دیگران این ابزار رو دارند اما همه اونها ابزاری رو هم که من دارم رو ندارند پس هر کسی اشتباهات خودش رو خواهد داشت.
اما من, باید چهار چشمی حواسم به اطراف باشه تا هر چیزی رو که ممکنه در مرحله بعد که از الان پیش بینی اش کرده ام, مورد نیازم باشه رو بردارم تا ... پیشرفت کنم.
الانم  حواسم باشه که تا سیستمی نیازمندی هاش دقیقا معلوم نشده و تحلیلش به درستی انجام نشده, وارد پیاده سازیش نشوم.