❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

امشب چه غوغا کرده ای طو فان چه بر پا کرده ای

امشب چه غوغا کرده ای طو فان چه بر پا کرده ای
                          در سرزمین سینه ام دل را چو دریا کرده ای
گاهی به مدم می کشی گاهی به جذرم می کشی
                                ای ماه  پر افسون مرا بالا و پایین کرده ای
تا کی به ساحل سر زنم امواج را بر در زنم
                                تا کی بجویم من تو را لنگر کجا را کرد ه ای
کی در هوا فانی شوم کی ابر بارانی شوم
                               بر من بتاب ای ماهتاب کاتش به دلها کرده ای
پا در رکاب موج بر با خود مرا تا اوج بر
                                آی و وفا کن در کنار عهدی که با ما کرده ای

آی و تنی در اب زن چرخی در این گرداب زن
                               آیا به عمرت اینچنین موجی تماشا کرده ای
تو سینه ام را میدری تا کی نمایی دلبری
                               گویا میان یک صدف گوهر تو پیدا کرده ای
پر شور گردیده دلم با آن که نزد ساحلم
                               می میرم از تشنه لبی از ما چه پروا کرده ای
بردی ببر این ابرو در هم مکش آن چشم و رو
                                 از آبروی من عجب ابری مهیا کرده ای
شد رعد و برق این ابر من یعنی سر امد صبر من
                               باران که می بارد بیا دل را تو رسوا کرده ای
دیگر چه سود از گفتگو رو گل ندارد پشت و رو
                               با ما مگر تا پیش از این بهتر از این تا کرده ای
دریای من آرام گیر از عکس رویش کام گیر
                            مه در بغل کی آیدت دل خوش چه بیجا کرده ای

 

سراینده: حجت الاسلام علیرضا پناهیان

پ.ن : داستان سروده شدن این شعر رو اینجا می تونید پیدا کنید، بسیار زیباست: http://www.ahmad3.blogfa.com/8704.aspx

۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۲ ۲ نظر
محٌـمد

به دلم افتاده برم کربلا

 

به دلم افتاده برم کربلا...واسه پیاده روی اربعین، فعلا فقط تونستم کارهای گذرنامه ام رو انجام بدم، هیچی معلوم نیست.

قرار نیست با کاروان برم، با چند تا از دوستان و آشنایانی که صرفا راه بلد هستند، همین.

یعنی میشه؟

۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۹:۲۲ ۰ نظر
محٌـمد

درخواست استعفا شفاعی دادم

 بالاخره دو هفته پیش تصمیم رو گرفتم و با مدیرم صحبت کردم که دیگه نمی خوام توی پروژه دیگه ای با شرکت همکاری کنم.

واقعا دلم نمی خواد اونجا کار کنم... برام خیلی سخت بود که بشینم روبروش و بگم دیگه نمیام...یعنی خیلی از این کار ترس داشتم ولی خب باید باهاش روبرو می شدم.

البته شرایط اونطور که فکر می کردم پیش نرفت...اولش خیلی منطقی و آرام حرفهامو شنید و بعد که قبول کرد...متاسفانه من برای بعدش نقشه ای نداشتم.

من همه انرژیمو گذاشته بودم برای گفتن اینکه نمی تونم بیام اما برای اینکه اگر اون قبول کرد و یه پیشنهاد داد یا زمان مرخص شدنم دیگه اصراری نکردم متاسفانه.

فکر می کنم فکرمو زیادی تو بن بست مذاکره نگه داشته بودم...مسائل مهمتری هم وجود داشت مثل اینکه اگر بهم گفتند که بیا همین پروژه یکماهه رو هم انجام بده بعد برو من باید چیکار کنم! یا اینکه دقیقا تصمیم بگیرم که چه مدت دیگه می خوام اونجا باشم.

آخرش نتیجه این شد که یک پروژه دیگه که به گفته خودش یک ماه طول میکشه رو هم انجام بدم و در کل دو ماه بعد می تونم بیام بیرون....اما فکر می کنم قراره یه رکب حسابی بخوروم.

از اونجایی که درخواست استعفا رو به صورت کتبی ارائه ندادم احتمال می دم که بعد از دوماه بزنند زیریش رو بخوان زیرآبی برن...توکل بر خدا....امیدوارم که کار به اونجاها نکشه که واقعا انرژی واسه کار توی اون محیط ندارم.

خیلی محیطش خفه و مسخره است...7 نفر آدم توی یک اتاق کوچک، تکون هم نمیشه خورد، آقا بالاسر هم که داری و دائم باید نگران جواب پس دادن باشی...خدا شاهده روزی نبوده که من استرس و دغدغه کار رو نداشته باشم...اصلا نمی تونم ذهنم رو از درگیری با کار جدا کنم...آخه اینطوری چه فایده داری، این چه زندگی شد که 24 ساعت ذهنت درگیر کار باشه...ضمن اینکه افزایش دستمزدم رو هم به کل فراموش کرده بودند! وقتی هم که بهش گفتم، گفت من بهت گفته بودم که خودت پیگیرش باشی چون من یادم میره!!

به نظرم دروغ می گفت، تازه پیشنهاد شراکت هم میده، تو حقوق منو یادت میره اونوقت از کجا معلوم اون سهم ناچیز من از شراکت رو یادت نره!؟

خدایا اگر قراره این سختی رو تا آخر بکشم که هیچ، خودت مصلحت منو بهتر می دونی و فقط تحمل و ظرفیتم رو بیشتر کن که جا نزنم...اگر هم که نه، پس کمک کن زودتر خلاص شم از اینجا که واقعا دارم از کار توی این محیط دیوانه میشم.

 

۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر
محٌـمد