❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۲۷ ب.ظ محٌـمد
دوراهی انتخاب

دوراهی انتخاب

در فیلم قمار باز (The Gambler) صحنه ای پایانی فیلم بعد از تمامی گند هایی که مارک میزنه، به این ختم میشه که طرف تمام مبلغ بدهیش رو از خطرناکترین کسی که می تونه میگیره و مستقیم میره کازینوی کسی که همان مقدار پول رو بهش بدهکاره و تمام اون پول رو میزاره وسط... نصف میبازی و هر دوشون می کشنت، نصف میبری و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه! و شانس میاره و میبره.

امروز دوجا برای مصاحبه مراجعه کردم، جای اول کمی غیر مرتبط با تخصص اصلیم و ساعات کاری بالا اما با حقوق و مزایای خوب، و جای دوم یک شرکت دیگه که محیط و تیم حرفه ای در زمینه تخصصی خودم دارند.

الان نمیدونم چی شد یهو همه اینها بهم گره خورده و منو توی همون حالت فیلم قمارباز قرار داده؛ خیلی دو دل هستم و نمی دونم کدومش رو انتخاب کنم که برام بهتر باشه.

امیدوارم خدا افضل مصلحتش رو برام بفرسته؛

 

۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۲۷ ۱ نظر
محٌـمد
شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ب.ظ محٌـمد
افت به کام ترس

افت به کام ترس

امام على علیه السّلام فرمودند:
 
إذا هبت أمراً فقع فیه، فإنّ شدّة توقّیه أعظم ممّا تخاف منه؛
 
هرگاه از کاری ترسیدی، خود را بـه کام آن بینداز، زیرا ترس شدید از آن کار، دشوارتر و زیان‌بارتر از اقدام به آن کار است.
 
غررالحکم، 8955
 
عجیب جمله ای که من رو عجیب درگیر خودش کرده است.
۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۶ ۰ نظر
محٌـمد
شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ق.ظ محٌـمد
نگاه یک چشمی به خط زندگی

نگاه یک چشمی به خط زندگی

یادمه خیلی زمان قبلتر ها، وقتی مدرسه میرفتم، یه مدت بدجور تو خط برنامه نویسی بودم جوری که اکثرا منو با همین ویژگی بارز می شناختند و معمولا بیشتر سوالات برنامه نویسیشون رو از من می پرسیدند.

اما همیشه یک نکته وقتی که یکیشون باهام تماس میگرفت جالب بود، اونم اینکه اولین سوالش این بود که: "الان داری برنامه نویسی می کنی؟!" .

که خب جواب به این سوال کمی دشوار می نمود، وقتی که با سرعت خودم رو برای پاسخ به زنگ تلفن از دستشویی به پذیرایی رسونده بودم و هنوز دستم رو هم نشسته بودم!

دیگران وقتی که من رو با یک بعد دیده بودند، همیشه یک تصویر از من در ذهنشون داشتند، و اونم برنامه نویس بود و تنها حالتی هم که می توانستند از من در ذهن خود مجسم کنند، پشت کامپیوتر در حال برنامه نویسی بود، که ناشی از همان شناخت ناقصشون از من و عقل کال خودشون بود.

قبلا درباره یک چشمی به خط زندگی دیگران نگاه کردن نوشتم، اینروز ها خیلی سعی می کنم چشمم بینا باشد، و راه خودم رو پیدا کنم.

مطمئن هستم الان اگر از هر شخصی بپرسی فکر می کنی الان بانو شکیرا مشغول چه کاری هستند احتمالا خواهید شنید که: "داره روی سن می خونه!" . که خب ممکنه از حقیقت خیلی دور باشه، چون شاید هم الان مثل خیلی از انسان ها مشغول مبارزه با مرض یبوست خود در مفراق باشند! حالتی که از ذهنیت ما درباره اون شخص خیلی دوره اما در واقعیت خیلی احتمال داره.

این دید، مخصوصا هنگامی که دیدگاه مقایسه ای هم بهش اضافه میشه میتونه خیلی خطرناک باشه. وقتی که سعی می کنی مثل کسی باشی که از اون فقط همون یک بعدی که خودت می خواستی رو دیدی و اینجاست که به خطا میزنی. اینجاست که گاهی ناامید و عصبانی میشی!

 

۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۵۹ ۰ نظر
محٌـمد

گاکه

امروز تو باشگاه، بعد از روال نرمش قبل از تمرین به نیت گرم شدن بدن، سنسی قصد شیایی نمودند.

بنده هم که منتظر این لحظه، با شخصی کمر قهوه ای اقدام به گلاویز شدن کرده و یقه و آستین حریف را محکم در دستان خود گرفته و حریف را به سمت جناحین می کشیدم بلکن توفیقی نصیب گردد و اوچی گاری یا دی آشی هارای در این میدان دَشت کرده و خود را به مرحله "من می توانم" برسانم که ناگاه حریف کارکشته و توفیق یافته، از تلاش و هارت و هورت این حقیر به این نتیجه رسید که اینگونه درو نتوان و در اوج لحظه تلاش این حقیر و پس از چند تلاش ناموفق در اوچی ماتا و دیگر فنون نمیدانم اسمش! به ناگاه قصد کوسوتو گاکه کرد و اجرای فن همانا و قفل شدن زانوی این حقیر همانا و پیچش بدن در فرود همانا و نپیچش زانو همان.

و اینگونه شدن که همینک با زانوی دردآلود و کمپرس شده، در حالت استراحت مشغول ریختن این کلمات در ویرایشگر متن می باشم.

تا خدا در ادامه داستان چه خواهد.

باشد تا بهتر شده و کمر خود را به درجات عالیه ارتقا داده و بتوانم!

 

 

۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۰ ۱ نظر
محٌـمد
جمعه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۲۶ ب.ظ محٌـمد
شاید آخرین حسرت

شاید آخرین حسرت

معمولا افراد با یکجور حس حسرت و افسوس به گذشته نگاه می کنند.
وقتی که خودم به گذشته نگاه می کنم بر یک چیز افسوس می خورم و اون اینه که ای کاش با شهامت تر بودم؛ وقتی که از بالا و به دور از جو روزمره گی، میشینم و یه حساب سر انگشتی درباره زندگیم می کنم، میگم خب فوقش ۷۰ سال هم عمر کنم، این مدت زیادی نیست که اینقدر نگرانش باشم، فرصتی هست که در اختیارم گذاشته شده چرا شانسم رو امتحان نکنم!؟ اگر شهامتش رو داشته باشم و سنگم رو بزنم، بدترین احتمال اینه که نمیخوره و من هم دیگه سنگی ندارم، اما اگر از ترس نشدن و نتوانستن سنگ رو همینطور تا دقیقه آخر توی دستم نگه دارم، فقط یک احتمال وجود داره اونم اینه که سنگ نخورده و سنگ با اتمام وقت باید اونو تحویل بدی به حضرت عزراییل!!
همیشه گذشته رو با این افسوس مرور می کنم که ای کاش گستاخ تر و شجاع تر زندگی کرده بودم، تموم اون بدترین موقعیت های ممکن، تموم اون ترس ها امروز در نظرم خیلی بچه گانه و حبابی هستند.
میگم ای کاش فلان جا اینقدر منفعلانه حرف نزده بودم، اینقدر ترسووار رفتار نکرده بودم و ای کاش کمی بیشتر وحشی تر! و شجاعانه تر و مغرورانه تر برای زندگیم و چیزهایی که منو شاد میکنه جنگیده بودم.
به ترسهام که نگاه می کنم، خندم میگیره؛ با این پوف! که واقعا اونقدر ها هم ترسناک نبود و اگر همان موقع با درندگی به سمتشون می رفتم الان اتفاق های خیلی بهتری توی زندگیم رخ داده بود.
بعضی از اون ترس هام اینا بودم:
_ ترس از ناراحتی دیگران؛ گاهی نباید اینقدر به دیگران و احساسشون اهمیت میدادم و وحشی تر، برای رسیدن به اهدافم، نسبت به احساس دیگران بی تفاوتی می کردم و اینقدر ذهنم رو درگیر اینکه بقیه چه احساسی دارند نمی کردم. یه جاهایی توی زندگی برای اینکه بشه اون قدم بزرگ و رو به جلو را برداشت باید بعضی ها رو نادیده گرفت، اون بعضی ها می تونند هر کسی باشند، از قدیمیترین و صمیمیترین دوستهات تا والدینت! هر کدوم به روشی، یکی رو به نرمی ، یکی رو با خشونت و خراب کردن پل پشت سر. مهم بلد بودن این فن، و شهامت اجرای اون هست.
_ ترس از قضاوت شدن؛ همیشه از قضاوت دیگران نسبت به خودم واهمه داشتم که نکنه این کار من باعث بشه دیگران فکر کنند من خوب! نیستم و تصویری که با محافظه کاری و ترس و سرکوب خودم به شکلی خوب سعی میکردم برای دیگران ترسیم کنم، یک وقت خراب بشه! الان که در گذشته دقت میکنم به نظرم این ترس واقعا بیجاست، دیگران هیچوقت متوجه احساس و شرایط تو نخواهند شد و همیشه این امکان وجود دارد که حتی در بهترین عملکرد هم به شکل ناجوانمردانه و مظلومانه ای، عمدا یا سهوا اشتباه قضاوت بشی و اگر این ترس رو داشته باشه اونوقته که بیچاره میشی.
الان به نظرم فقط باید به خدا و انجام کار درست متمرکز شد و فقط نگران قضاوت خدا بود، چون بعد از یک عمر و لحظه مرگ میدونم که یقین میکنم که تنها قاضی فقط خداست و تنها کسی هم که در تمام عمرم باید با ترس قضاوتش زندگی میکردم خدا بوده و غیر از این یعنی خسران و حسرت ابدی.
الان به نظرم فقط باید گفت "به درک که بقیه چی میگن". اونها هیچ وقت اهداف و آرمان های تورو درک نخواهند کرد پس چرا یک عمر با این ترس، توی لونه خودم رو حبس کنم.
حال، گذشته ای که درموردش حرف زدم، مربوط به همین ۸ سال پیش هست، گذشته ای که اگر از بالا نگاه کنی خیلی هم از حال دور نیست و همچنان فرصت های زیادی باقیست. برای هر کدوم از شما ممکنه این گذشته خیلی با حال فاصله داشته باشه اما نشنیده مطمین هستم که قطعا شما هم با این مظر من موافق هستید و همین حس رو درباره گذشته دارید (اگر اندیشه کنید!).
 الان یه جورایی خودم رو توی یک پیچ سرنوشت ساز زندگیم حس میکنم، پیچی که مسیر انتخاب های سرنوشت ساز بعدیم رو هم تغییر خواهد داد. اینکه بخوام از گذشته ام، برای آینده ام ، آموخته هایم رو جمع کرده و بهشون عمل کنم، کاری که خیلی از مردم انجام نمیدهند و با تنبلی و بیتفاوتی نسبت به زندگیشون خودشون رو راحت و آسوده تسلیم سرنوشت میکنند و اجازه می دهند که روزگار هر کار که خواست به سرشون بیاره و اونها هم با سرکوب خودشون لبخند بزنند و با حماقت اون رو بپذیرند ... اما راحت باشند!! یا اینکه کمی بجنگم، کمی علاقه های سطحی و پر سر و صدای خودم رو فدای علاقه های عمیقتر و ساکت تر اما قوی تر و پر ارزش تر و پایدارتر کنم.
می خواهم وقتی که هشت سال دیگر دوباره به حال نگاه میکنم، با همین افسوس، دوباره نگاه نکنم.

راستی، شما با کدوم افسوس به گذشته نگاه می کنید؟

 

 

۱۴ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۲۶ ۰ نظر
محٌـمد