❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۸ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

اسباب خوشبختی

نمی تونم باور کنم که خدا اسباب و لوازم شاد بودن و رسیدن به خوشبختی رو در درون هر انسانی از قبل کپسوله کرده و در اون قرار داده. بعضی ها هر روز به داستان زندگیشون نگاه کنی می بینی راهی براشون وجود نداشته که بتونند به احساس خوشبختی رو شادکامی در زندگی برسند.

و بعضی ها دقیقا برعکسه، هر طور به خط زندگیشون نگاه می کنی از همون اول هم برات قابل حدسه که این خوشبخت هست و از ابتدا همه اسباب اساسی رسیدن به حس خوشبختی درش وجود داره و تنها کاری که خودش باید بکنه اینه که زندگی رو تنفس کنه .
اما از طرفی هم می بینم این با عدل خدا جور در نمیاد و نمی تونم باور کنم که خدا عادل نباشه!
نمی دونم با این پارادوکس چیکار کنم :(
۲۴ دی ۹۶ ، ۱۹:۵۳ ۰ نظر
محٌـمد
شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ب.ظ محٌـمد
تصویر جدید، قضاوت متفاوت

تصویر جدید، قضاوت متفاوت

رفته بود برای مصاحبه، داشت بهم میگفت که طرف عجب آدم بی شعوری بود و همش تیکه می انداخت بهم. برگشته گفته که دو سال خوابیدی توی خونه حالا 2 تومن هم حقوق میخوای ! منم گفتم آره عجب آدمی بوده و حرفش اصلا جالب نبوده، گفت که تیکه انداخته که معلومه خیلی حساسی و اگر وسط پروژه بهت بگن توی تاخیر هستی ول می کنی و میری؛ گفته که سنت خیلی بالاهست و اینجا از همه کوچیکتری! ؛ گفته که چه تضمینی وجود داره که اگر ازدواج کردی وسط پروژه ول نکنی بری؛ و از این دست حرفهایی که فقط از کسی که داره از بالا به پایین بهت نگاه می کنه می شنوی.
از اینکه یک کارفرما چنین دیدگاهی داشته و حرف های تلخ و نیشدار اینطوری بهش زده بود ناراحت شدم و فکرم درگیر شد؛ به اینکه منم شاید یه مدت دیگه مجبور بشم باز با چنین آدمایی دهن به دهن بشم و باز روز از نو روزی از نو....
شب دیدم یه عکس برام فرستاده بود و زیرش نوشته بود که اینا اینم عکس طرف، عکس رو که دانلود کردم شوکه شدم!! طرف دوست قدیمی و صمیمی خودم بود که توی همین تابستان هم قرار بود استارت یه پروژه رو باهاش بزنم اما به دلایلی از سمت خودشون اوکی نشد (گفته بود که از طرف کارفرمای پروژه تامین مالی نشده و قضیه ول شد و منم رفتم روی یه پروژه دیگه).
خیلی تعجب کردم که اول چنان قضاوت و تصویری ازش توی ذهنم ایجاد شده بود و الان تصویری که از قبل خودم طی سالها ازش در ذهن داشتم رو کنار این تصویر جدید می ذاشتم و مقایسه می کردم.
دیدم چقدر قضاوتم مشکل داشته، اینکه گاهی برای اینکه به دید درستی از شخصیت یک نفر برسی باید اونرو از دید آدمای مختلف با شخصیت های مختلف بتونی ببینی تا پی به واقعیت طرف ببری.
باید دید که یه آدم مغرور رفتار فلان دوستت رو چطور می بینه، یه آدم انعطاف پذیر و مصالحه گر چی ؟ کسی که اعتماد به نفس و خصلت کنترلگری زیادی داره چه چیزی از اون می بینه؟ برآیند همه اینها رو تازه میشه کنار هم گذاشت و به یه دید صحیح تر و واقعی تری رسید.
جالب بود، بهش اصرار کردم که بیشتر توضیح بده درباره شخصیتش... گفت که آره خیلی بزرگی می کرد و با اعتماد به نفس حرف میزد. این رو خودم هم فهمیده بودم و همون موقع هم از نوع حرف زدنش موقعی که داشت درباره کار حرف می زد این غرور خیلی زیاد رو درونش فهمیدم. از نظر من که میخواستم در کنارش کار کنم چیز خوبی بود اما برای کسی که بخواد زیر دستش کار کنه به نظرم خیلی بده. چون همین غرور و اعتماد به نفسش باعث میشد که اینقدر بی مهابا و بی ملاحضه نیش و کنایه بزنه و افراد رو از خودش برونه.
به نظرم اومد که این غرور و اعتماد به نفسش خصلت گمشده من هست، منی که هیچوقت نمی تونم حتی وقتی خق خیلی با منه اما اگر ببینم با گفتنش کسی رو می رنجونم یا باعث بحث و نزاع میشه کوتاه میام و سکوت می کنم.بیخودی انعطاف پذیری نشون میدم و اجازه میدم دیگران فکر کنند من دو دل هستم در حالی که تنها چیزی که هست اینه که نمیدونم چطور محکم و جدی و با قاطعیت طرف مقابلم رو بشورم بندازم روی بند. اینکار از من بر نمیاد.
به این فکر می کردم که چقدر خوب میشد که زندگی کسی رو ولو مدت کوتاهی با چنین شخصیتی کنار من قرار میداد تا ما هم کمی باهاش مخلوط بشیم شاید بتونم بر این ضعف و عیب خودم غلبه کنم.
جالبه که وقتی عمیقتر به وقتایی که عصبانی میشم فکر می کنم  میبینم دقیقا هروقت کسی روی نقطه ضعف هام فشار میاره عصبانی میشم، یا اگر بخوان به نحوی من رو در موقعیتی قرار بدن که میدونم بالاخره نقظه ضعفم رو میشه و این منو عصبانی می کنه.
این فکر کردن تا اونجا ادامه پیدا کرد که به این نتیجه رسیدم که خب اگر اینطور باشه خدا که دست از سرم بر نمیداره تا این عیب رو از دلم نشوره، پس احتمال زیاد یه همسری گیرم میاد، یا فرزندی که همیشه اون چندتا نقطه ضعفی که می دونم خیلی توشون ضعف دارم رو حسابی روش نمک می پاشن و هی با انگشت فشار میدن.
تا جایی که دیگه دردش برام عادی بشه و دیگه این درد حواسم رو پرت نکنه.
با خودم فکر کردم آیا این تنها راهه؟ یعنی فقط چنین دردی میتونه من رو درست کنه؟ آیا من نباید از همسرم توقع داشته باشم که بهم رحم کنه و اگر ضعفی در من دید با نقطه قوت خودش ضعف من رو بپوشونه ؟ خب این حالت ایده آله، واقعا نمی دونم اگر چنین کسی اون بیرون باشه و اگر هست قسمت ما بشه.
به این فکر می کنم که تعبیر لباس چقدر زیبا نوع رابطه همسری رو تعریف می کنه... لباس که عیب های جسم رو می پوشونه!

۲۳ دی ۹۶ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر
محٌـمد
شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ب.ظ محٌـمد
بشقاب غذا

بشقاب غذا

چنان شوکه شدم که چشمام از حیرت باز موند! اما خیلی سریع چنان عصبانیتی جاش رو گرفت که بشقاب غذام که جلوم بود رو بلند شدم کوبیدم به دیوار طوری که پودر شد کلا، بعدشم در رو محکم به هم زدم و اومدم توی اتاق. سعی می کنم که با گوش دادن به موزیک با صدای بلند و گیم ذهنم رو به وضعیت نرمال هدایت کنم تا بتونم دوباره کنترل اوضاع رو از خشم بگیرم و به عقل بدم.

فرداش از بس ذهنم درگیر بود اصلا نفهمیدم کیف عینک که هندزفری محبوبم هم داخلش بود چطور و چگونه و کی توی مسیر شرکت از دستم افتاده بوده که منم متوجه نشدم! فقط توی اتوبوس واحد یهو به دستم نگاه کردم و گفتم که پس کیف عینکم کو! من همیشه اون توی دستم بود، با کنجکاوی اتوبوس رو با نگاه می گشتم اما نبود، بیخیالش شدم.

شب دستم رو دراز می کنم که چیپسی که معلوم نبود چطور و چگونه توی کابینت رفته بود رو بردارم که یهو میخوره به یه لیوان و میافته و هزار تکه میشه، اینم قضا و بلای دوم که خورد توی سر این لیوان!

همجنان مطالبی هست که در پیش نویس خاک می خورند.

و حرفهایی که سهمشان گفته نشدن و شنیده نشدن هست.


۱۶ دی ۹۶ ، ۲۲:۳۳ ۱ نظر
محٌـمد

بی عنوان

دلتنگی را تجربه می نماییم....

چه ناخوشآینده! :(

۱۴ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۲ ۱ نظر
محٌـمد
سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۰۴ ب.ظ محٌـمد
ذهن غوطه ور

ذهن غوطه ور

از سونا بیرون میام و بی معطلی دماغ گیر رو میزنم و با کله میرم توی حوضچه آب سرد! از نوک موهای سرم تا نوک ناخن پام جزر و مد میشه از سرما یهو سرم رو بیرون میارم و نفس نفس زنان سمت تخت های استراحت میرم و ولو میشم.

به فکر فرو میرم، یهو انگار ذهنم باز شده باشه یهو چند سال گذشته ام در چند ثانیه از جلو چشمان رد شد، با خودم میگم خودمونیما، هر جا تلاشی کردم و یه نیم نگاهی هم به کمک خدا داشتم آخرش هر اتفاقی افتاده بعد فهمیدم که به نفعم بوده! و هرجا خودم گرفتم نشستم و دست رو دست گذاشتن و غر غر کردن آخرش ضرر کردم.

الان که به روزهای که پیشگامان میرفتم و صبح تا شب عذاب می کشیدم فکر می کنم می بینم چقدر تجربه اونجا برای من لازم بود و چقدر همه چیز اتفاقی جوری جور شد که من وارد اونجا بشم و بعدشم صحیح و سالم بیام بیرون! انگار از وسط آتیش از روی بند رد شده باشم دقیقا.

و الان می بینم محال بود که اون موقع که وسط آتیش و سختی بودم، می تونستم پی به حکمت اون سختی ها ببرم که اگر می دونستم و عاقبتش رو خبر داشتم ذره ای آرامشم بهم نمی ریخت و اینقدر خودم رو زجر نمیدادم و خودخوری نمی کردم به خاطر اتفاقاتی که نمی فهمیدم دارم از کجا می خورم و چه به سرم میارن!

مثل شترسواری بودم که افسارش رو از دست داده بود و از بالا فقط نگاه می کردم و حرص می خوردم.

چشمام رو باز می کنم و به سقف استخر خیره میشم، پیش خودم فکر می کنم که همون بهتر که کار تهران جور نشد، توی غربت و تنهایی برای مثل منی که همین الانم دارم افسردگی میگیرم چه به سرم میومد! تازه آخرشم هر طور حساب کردم دیدم عمرا می تونستم اندازه الان پس انداز داشته باشم. بهرحال دیگه خرج خانه وخوراک و اینچیزا رو ندارم و بالاخره چندتا دوست و آشنا اطراف آدم هست که گاهی سری بزنی و دلت باز بشه.

ذهنم تا اومد که سر رشته این بحث رو که همیشه در هر حالی در حال آزمونی هستی به دست بگیره و سعی کنه بفهمه الان که اینجا هستم قراره چی بهم اضافه بشه و خدا چی برام تدارک دیده دوستم از توی استخر گفت که بابا توی خونه هم میتونستی بخوابی ها!

ذهنم بیخیال بقیه ماجرا شد؛ شیرجه زدیم به درون آب و ترجیح دادیم از حال لذت ببریم.

۱۲ دی ۹۶ ، ۲۲:۰۴ ۱ نظر
محٌـمد