❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

تنها گریه کن

امشب اتفاقی گذرم به آسونه افتاد و گفتیم بزار هم یه زیارتی کنیم و هم نمازمون رو همینجا بخونیم.
وقتی از وضوخونه بر می گشتم، سری به قبرستان کوچیک پشت حرم زدم.
هیچ کس نبود، همه ساکت. فقط یک زن و‌ گربه ای سیاه که اطرافش پرسه میزد به هوای اندک خوردنی، و چه بی خبر از دل زن، که تنها بالای قبری که تازه شسته بود آروم گریه می کرد.
چقدر‌ دلم گرفت، نخواستم خلوتش رو بهم بزنم هر چند دوست داشتم بیشتر اونجا می بودم، زدم بیرون.
دلم مشهد خواست :(

۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۴ ۱ نظر
محٌـمد

اتصال زدایی

به نظر من مهندسی نرم افزار مدرن، بهبود مداوم شیوه اتصال زدایی است. با این که تاریخ نرم افزار اتصال را بد نشان می دهد، همچنین خاطر نشان می کند که اتصال اجتناب ناپذیر است. یک برنامه عاری از اتصال بی فایده است زیرا کارایی ندارد.

برنامه نویسان تنها به وسیله اتصال قسمت های مختلف به هم می توانند ایجاد کارایی کنند. برنامه نویسی در واقع اتصال یک چیز به چیز دیگری است. پرسش اصلی این است که چه گونه عاقلانه چیزی را برای اتصال به آن انتخاب کنیم.

_ Juval Lowy

یه جورایی با خوندن این جمله یک جور الهام و مکاشفه ای معنوی در نویسنده رخ داد.

در عجبم اگر روزی یک نفر یک آیه از قرآن رو برام بخونه و بعد در تفسیرش این سخنان رو بیان کنه.

مطمئنا اگر شریعتی زنده بود و برنامه نویس می شد شاهد چنین تفسیر هایی ازش می بودیم، حیف.

 

پ.ن: به نقل از کتاب Foundations Of Programming از Karl Seguin

۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۷:۲۲ ۱ نظر
محٌـمد

فقط گاهی

قلب نویسنده گاهی اوقات دچار رقت شدیدی میشه و در اون حالت خوش به چیز هایی فکر می کنه که در حالت عادی خیلی بعید به نظر می رسند.

اون شب دچار چنین حسی شد و دعای عهد رو شروع کرد به خوندن و گریه کردن.

گریه به خاطر اینکه چقدر دغدغه هاش و خودش کوچیک و حقیر هستن، گریه به خاطر اینکه یه سری افراد در کشورهای مسلمان و شیعه دیگه دارند به خاک و خون کشیده میشن و نویسنده چقدر نسبت به احوال اونها بی تفاوت و مشغول آغل و آبشخور خودش هست. در حدی که حتی یکبار هم نشده واسشون دست به دعا برداره و فارغ از دغدغه های کوفتی و روزمره خودش یه بار هم واسه شیعه ها و عزیزان امام زمانش دعا کنه.

چقدر احساس ذلیل بودن کرد. در حدی که حالش از افکار گناهی که به ذهنش خطور می کردند به هم می خورد.

خب، فقط گاهی پیش میاد و فردا همه چیز به روال عادی خودش بر می گرده و نویسنده دوباره دنبال آبشخور خودش می گرده!!

۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۱ ۱ نظر
محٌـمد

اهل خواستن

خدا یه بنده هایی هم داره که اهل خواستن نیستند، یعنی نه که نخوان، می خوان اما خواستشون رو بیان نمی کنند. نمی دونم خدا با اون بنده ها چطوری تا می کنه؛ چطوری عطا می کنه!

آخه منم یکی از همون بنده ها هستم، خدایا هوای ما رو هم داشته باش. زبونمون واسه خواستن چیزهایی که لیاقتش رو نداریم دراز نیست اما می خوایم، فقط نمی تونیم بیان کنیم.

اشکم دم مشکم نیست که ادای آدم خوبا رو در بیارم و دائم گریه کنم اما می خوام، فقط نمی تونم خودم رو قانع کنم که ازت بخوام، یعنی به نداشتن انس گرفتم. ما هم انسانیم دیگه.


پ.ن: واقعا کمتر کسی می تونه من رو بخندونه، نه که نخوام اما سطح شوخی خیلی از افراد واسم پایینه. اما با فیلمهای چارلی چاپلین اونقدر خنده ام میگیره که دلدرد می گیرم. کلا یه حس خاصی نسبت به کسایی که این قابلیت رو دارند که من رو بخندونند پیدا می کنم !

۱۷ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۳ ۲ نظر
محٌـمد

شب نوشت، حیوان وار

قلب نویسنده به شدت دچار بسط شده و گرفته، انگار که یکی خاطرات روزهای اول خلقتم رو در گوشم مخفیانه زمزمه می کنه و به یادم میاره مقام اشرف مخلوقات خودم رو.

و من به اطراف نگاه می کنم، به این اسفل السافلین، به این جسم گوشتی و خونی، به این رگ ها و استخوان های شکننده، و نا خودآگاه دردی عمیق سینه ام رو فشار میده و گلوم رو پر از بغض می کنه.
خدایا، این اون روحی بود که شایسته تعظیم فرشته ها بود؟ مطمئنی من هم جزو اون روح با شرف و تکریم شده بودم؟ پس اینجا چیکار می کنم؟ این دردی که این جسم فانی بهم تحمیل می کنه و روحم رو آزار میده و در بند این خونچاله کثیف و متعفن نگه می داره چیه؟
به کجا قراره برسیم؟ یه زندگی مزخرف که احتمال درک خوشبختی با در نظر گرفتن احتمالات در اون کمتر از یک درصد هست و ما قراره همینقدر شانس داشته باشیم تا از اینجا به ملکوت اعلا، به تخت خلیفه اللهی خودمون تکیه بزنیم.
و خیلی هامون بد شانسیم و انگار همیشه یه یک درصد هایی هستند که رستگاری واسه ی اونهاست‌.
نویسنده در حال خاضر بسیار غمگین و بداخلاق می باشند.
ساعت ۱ نیمه شب با قرص خواب دیازپام هم خوابم نمی بره و همچنان یک درد عمیق، پیوسته داره اذیتم می کنه و روحم رو مثل یک کرم چاله به درون خودش می کشه.
خسته ام خدایا، هدف من چیه؟ مثلا آخرشم قراره وی بشم خب ؟ فرض کنیم به قراری که باهات گذاشتم و تو فقط سکوت کردی هم وفا کردم، بعدش چی؟ هیچی. بازم درد. درد هایی که فقط روحم رو مثل موریانه می خوره‌. و باز ضعیفتر از قبل میشم، خسته تر‌، نا امید تر.
و نقش تو چیه؟ انگار گمراه کردن منه، به زندگیم که نگاه می منم از این بهتر نمی شد همه چیز رو طوری چید که من اینجا باشم، در این سیاهچاله ناامیدی.
شانس ماست دیگه، به یک روح دیگه هم چیز های دیگه ای داده شده که اونم مثل من، حیوان وار همون مسیر رو طبق ذات و محیط و مسیری که جلو پاش سبز می شه طی می کنه آخرش هر کدوم از جایی سر در میاریم که فکر می کنیم واقعا خودمون انتخاب کردیم.
در حالی که انتخاب های ما خیلی کمه، خیلی کمتر از اون که بخوایم به خاطرشون لایق بهشت یا جهنم باشیم.
نویسنده به شدت احساس تنهایی، غم، و بی حوصلگی می کنه.

۱۳ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۴ ۱ نظر
محٌـمد