چنان شوکه شدم که چشمام از حیرت باز موند! اما خیلی سریع چنان عصبانیتی جاش رو گرفت که بشقاب غذام که جلوم بود رو بلند شدم کوبیدم به دیوار طوری که پودر شد کلا، بعدشم در رو محکم به هم زدم و اومدم توی اتاق. سعی می کنم که با گوش دادن به موزیک با صدای بلند و گیم ذهنم رو به وضعیت نرمال هدایت کنم تا بتونم دوباره کنترل اوضاع رو از خشم بگیرم و به عقل بدم.
فرداش از بس ذهنم درگیر بود اصلا نفهمیدم کیف عینک که هندزفری محبوبم هم داخلش بود چطور و چگونه و کی توی مسیر شرکت از دستم افتاده بوده که منم متوجه نشدم! فقط توی اتوبوس واحد یهو به دستم نگاه کردم و گفتم که پس کیف عینکم کو! من همیشه اون توی دستم بود، با کنجکاوی اتوبوس رو با نگاه می گشتم اما نبود، بیخیالش شدم.
شب دستم رو دراز می کنم که چیپسی که معلوم نبود چطور و چگونه توی کابینت رفته بود رو بردارم که یهو میخوره به یه لیوان و میافته و هزار تکه میشه، اینم قضا و بلای دوم که خورد توی سر این لیوان!
همجنان مطالبی هست که در پیش نویس خاک می خورند.
و حرفهایی که سهمشان گفته نشدن و شنیده نشدن هست.
از سونا بیرون میام و بی معطلی دماغ گیر رو میزنم و با کله میرم توی حوضچه آب سرد! از نوک موهای سرم تا نوک ناخن پام جزر و مد میشه از سرما یهو سرم رو بیرون میارم و نفس نفس زنان سمت تخت های استراحت میرم و ولو میشم.
به فکر فرو میرم، یهو انگار ذهنم باز شده باشه یهو چند سال گذشته ام در چند ثانیه از جلو چشمان رد شد، با خودم میگم خودمونیما، هر جا تلاشی کردم و یه نیم نگاهی هم به کمک خدا داشتم آخرش هر اتفاقی افتاده بعد فهمیدم که به نفعم بوده! و هرجا خودم گرفتم نشستم و دست رو دست گذاشتن و غر غر کردن آخرش ضرر کردم.
الان که به روزهای که پیشگامان میرفتم و صبح تا شب عذاب می کشیدم فکر می کنم می بینم چقدر تجربه اونجا برای من لازم بود و چقدر همه چیز اتفاقی جوری جور شد که من وارد اونجا بشم و بعدشم صحیح و سالم بیام بیرون! انگار از وسط آتیش از روی بند رد شده باشم دقیقا.
و الان می بینم محال بود که اون موقع که وسط آتیش و سختی بودم، می تونستم پی به حکمت اون سختی ها ببرم که اگر می دونستم و عاقبتش رو خبر داشتم ذره ای آرامشم بهم نمی ریخت و اینقدر خودم رو زجر نمیدادم و خودخوری نمی کردم به خاطر اتفاقاتی که نمی فهمیدم دارم از کجا می خورم و چه به سرم میارن!
مثل شترسواری بودم که افسارش رو از دست داده بود و از بالا فقط نگاه می کردم و حرص می خوردم.
چشمام رو باز می کنم و به سقف استخر خیره میشم، پیش خودم فکر می کنم که همون بهتر که کار تهران جور نشد، توی غربت و تنهایی برای مثل منی که همین الانم دارم افسردگی میگیرم چه به سرم میومد! تازه آخرشم هر طور حساب کردم دیدم عمرا می تونستم اندازه الان پس انداز داشته باشم. بهرحال دیگه خرج خانه وخوراک و اینچیزا رو ندارم و بالاخره چندتا دوست و آشنا اطراف آدم هست که گاهی سری بزنی و دلت باز بشه.
ذهنم تا اومد که سر رشته این بحث رو که همیشه در هر حالی در حال آزمونی هستی به دست بگیره و سعی کنه بفهمه الان که اینجا هستم قراره چی بهم اضافه بشه و خدا چی برام تدارک دیده دوستم از توی استخر گفت که بابا توی خونه هم میتونستی بخوابی ها!
ذهنم بیخیال بقیه ماجرا شد؛ شیرجه زدیم به درون آب و ترجیح دادیم از حال لذت ببریم.