به زودی آدرس این وبلاگ عوض خواهد شد ... به دلایلی !
آخرش ختم به شر شد این قضیه.
حالا که کار تموم شده موقع پرداخت دستمزد برگشته پول گرفته جلو طرف میگه بردار.
بعد که طرف رفته بهش میگم خب شما از اول با هم مگه طی نکرده بودید؟ میگه نه! میگم خب این اشتباه اول؛ بعدشم خب همون مقدار که دستمزدش هست رو بهش بده، که اون هم میشه متراز در دستمزد متری! یعنی کمی بیشتر از چیزی که اون بنده خدا برداشته بود. تازه همین هم اصلا گوش نکرد که من چی میگم، همینقدر که فضولی کردم و یه کلمه حرف زدم (اصلا مهم نیست من چی گفتم، مهم اینه که حرف زدم) آقا بهش برخورد!
که خب ایشون کلا هر کاری می کنه و هر حرفی میزنه هیچ کسی نباید هیچ گونه انتقادی یا حتی پیشنهادی در کنار کار یا حرف ایشون کنند! مهم نیست که چی میگی، همین که حرفت رو میزاری کنار حرف ایشون یعنی که بهش توهین کردی و میگه آخر عمری مارو بردی تو فکر! بعد هم داستان کولی بازی و بچه بازی و سر و صدا.
هیچی بعد از این همه زحمت آخرش کار به جایی رسید که اونقدر بخوام داد بزنم و عربده بکشم که گلوم درد بگیره. فقط بخاطر اینکه آقا جنبه یه صحبت بین خودمون رو نداره، حالا هرچقدر شما آروم حرف بزن، هی عسل و شکر قاطیش کن، همین که میره توی مغزش میشه گوه و لجن از کردارش میزنه بیرون! حالا ما که اصلا نگفتیم بهش کم دادی چرا بهم می ریزی، بعدشم اصلا که چی خب؟ زنگ بزن یه شماره حساب ازش بگیر بریز به حسابش دیگه اینقدر سر و صدا نداره!
البته من که می دونم چشه، این چون اوستا شوهر خواهر مادرم میشد، اینم کلا از پستیش با خانواده اونا خوب نیست، الان زورش گرفته بود که نکنه اینا بعدا یه وقت پشت سر من حرف بزنن! یعنی فقط چوب نیت کج و کثیف خودش رو می خوره، در حالی که اصلا واسه ما مهم نبود اما کافر همه را به کیش خود پندارد.
لعنت بهت، آخر عمری مثل یه بچه باید باهات برخورد کنم، که کاش بچه بودی میشد بزنیت آدم بشی! فقط میگم نمی بخشمت
بالاخره تموم شد.
باز هم اون یکی برادرم نامردی کرد و صبح قرار بود وایسه تا عصر من برم کار رو انجام بدم اما خب تخت گرفت خوابید و اینجا بود که دوباره همه نگاهها به سمت من چرخید.
از ساعت ۸:۳۰ تا ۹:۳۰ شب ! یه سره کار، فقط ناهار و نماز.
این اوستامون هم خیلی جان سخت بود، لامصب عجله داشت میخواست زود کار رو تموم کنه منم مجبور بودم پا به پاش بیام.
حالا صبح هیچی، خیلی سخت نبود فقط میخواست سرامیک هایی که کار گذاشته بودیم رو ماسه بریزیم و چند قسمت رو هم سرامیک کنیم.
اما عصر باید یه تیغه دیوار بالا می آوردیم که حسابی رس ما رو کشید، باید توی یه تشت درست میکردم اما خیلی زود خشک میشد، در این حد که دستم رو میاوردم بالا بدم دست اوستا خشک بود! و باید دوباره کف تشت رو پاک میکردی با کاردک و گچ می ساختی از اول.
این وسط هم حضرت دوست از یه طرف گیر داد به اوستا که این دیوار کمه یه ردیف ومی ریزه و خب به عنوان یه کمال گرای بد اخلاق خدا نصیب گرگ بیابون نکنه وقتی سوزنش بهت گیر می کنه، و از طرف دیگه هم قرصش رو نخورده بود و دچار عوارضش شده بود، گیج میزد و درست راه نمی تونست بره.
در مرحله آخر دستمون هم کلا اپیلاسیون شد تا گچ ها رو که روی موهای دستم خشک شده بود پاک کردم، هنوز جاش قرمزه !
خلاصه که فهمیدیم بدرد کارگری نمی خوریم، واقعا خیلی جون میخواد، ما هر روز پشت کامپیوتر تکون نمی خوردیم یهو توی یه روز ۱۳ ساعت کارگری ! نمی دونم بگم کفاره گناهان یا علو درجات.
حالا اگر شد یه پولی ازشون میگیرم :))
داغون شدم.
صبح نوبت برادم بود که بره کارگری که گرتفت خوابید و خب نگاه های همیشه در این مواقع به فرزند ارشد هست!
این شد که ما ۱۲ ساعته سر پا هستیم و پاهام گزگز می کنه.
بدترین قسمت اش اینه که یه ذره سیمان رفته لای یه زخم اندازه سر سوزن و حسابی اذیت می کنه؛ آدم نمی دونه بگه کفاره گناه یا علو درجات هست این.