امشب بالاخره حوصلم شد بنویسم، از مدتی که نبودم، از یک سالی که توی زندان گذشت.

داخل به معنای واقعی کلمه توی قبر بودم، یه قبر بزرگ. انگار که مردن و زنده شدن رو تجربه کردم. اونجا خیلی حالم بد بود، نه فقط از اینکه زندانی بودم، از اینکه میدونستم بیرون هم چیز خاصی در انتظارم نیست و دوباره باید برگردم به همون زندگی روتین و بی معنای قبلی... همون جستجوی بی انتها.

برای زهرا که یک روز هم طاقت دوری من رو نداشت خیلی سخت گذشت اما خدا رو شکر با همکاری شرکت مشکل معیشت نداشتیم.

من اما هیچ فرصتی برای اینکه بتونم خودمو ریکاور کنم بدست نیاوردم، هیچ کس، حتی زهرا نمیخواد درباره احساسم اونجا حرفی بزنم. میگه حالم بد میشه و بهش حق میدم.

شدیدا دوست دارم تنها باشم، اما وقتی بهش فکر میکنم می بینم همون تنهایی هم خیلی برام بی معنا شده. هیچ کدوم از علایقم دیگه برام اهمیتی نداره، دیگه دلم نمیخواد فیلم ببینم، علاقه ای به گیم ندارم، پیاده روی رو خیلی بی معنا میدونم... مثل آدمی شدم که فقط زنده هست و داره مثل یک ربات کار میکنه.

اونجا که بودم 2 جز قرآن حفظ کردم، اما هر چی تلاش کردم نتونستم بهش برگردم، هیچ اتصالی نمیتونم بین زندگیم و قرآن بر قرار کنم. دیگه دین برام معنایی نداره. وقتی که نگاه میکنم می بینم همه چیز محیط و ژن هست... و هیچ اعمال دینی تاثیری نداره، دعا فایده نداره، من چیزی میخوام که تاثیر داشته باشه... خسته شدم از بس تقلا کردم.

این وسط زهرا رو هم باید با خودم حمل کنم، اون نمیتونه به افسردگی من کمک کنه، نمیتونه باهام باشه. و از طرفی نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم. تا کی میتونم بریزم توی خودم و عادی رفتار کنم. اگر بخاطر زهرا نبود حتما میرفتم سمت داروهای ضد افسردگی اما چون میل جنسی رو شدیدا از بین میبره نمیتونم.

الانم مریض افتادم و حال هیچی ندارم، به زور چندتا از کارامو انجام دادم. دوست دارم شغلم رو عوض کنم، این شغل شدیدا آدمو فرسوده میکنه، دلم یه شغلی میخواد که از صبح تا شب با آدما سر و کار داشته باشم.

حوصلم شد یه پست درباره خاطرات زندان و آدم هاش مینویسم.