❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاستگاری» ثبت شده است

بازگشت به زهرا خانم

امشب بالاخره هماهنگ کردیم و رفتیم خونشون برای خاستگاری مجدد...

میدونستم یه سوال مهم هست که باید بتونم جواب بدم و جوابم هم منطقی و قانع کننده باشه اما من همچین جوابی نداشتم... اینکه چرا گفتم نه و چرا بعد از این مدت دوباره برگشتم!

از اونجایی که همه اطرافیان کرونا گرفتند تصمیم داشتم خودم تنها برم! که خدا رو شکر دیشب با خالم تلفنی صحبت کردم و ماجرا رو بهش گفتم، صبح بهم زنگ زد و گفت محمد تنهایی نرو، بابات و برادرت رو هم با خودت ببر...

بردن حضرت دوست و نبردنش هر دو برام میتونستم مشکل ساز بشه... اما خب بهتر دونستم که تنها نرم، وجهه خوبی نداره

موضعی که مادرش سوال اصلی رو پرسید حضرت دوست با اینکه بهش گفته بودم خیلی صحبت نکنه و حاشیه نره باز هم بلنگو رو دست گرفت و ماجرا رو با تمام جزئیات بدردنخور به حاشیه برد که البته سهوا به نفعم شد چون نمیتونستم واقعا خودم جواب بدم... البته بعدش منم گفتم که خب اون موقع تفاوت شخصیتی برام مهم بود و از دوستام موردایی دیده بودم که بعدا به مشکل خورده بودم و گفتم ممکنه ما هم به مشکل بخوریم اما الان زمان گذشته و انعطاف پذیرتر شدم و در گذر زمان آدم معیارها و ملاک هاش تغییر میکنه اینه که ما دوباره خدمت شما رسیدم...

مادرش توضیح داد که بعد از اون جواب نه زهرا خیلی ناراحت و کمی عصبانی شده بود، نباید این اطلاعات رو میداد اما کمک کرد که حس اونو بفهمم و وقتی توی اتاق باهاش حرف زدم سعی کردم احساساتش رو خودم به زبون بیارم و برچسب گذاری کنم که بار روانی این سوال کمتر بشه...

هنوز یکم عصبانی بود، اما گفت که حالا شاید با صحبت بیشتر حل بشه... که میشه :)

وقتی توضیح دادم که من فکر میکردم تفاوت شخصیتی داریم و این قضیه اون موقع برای من مهم بود و وزن زیادی توی تصمیم گیری داشت با جدیت گفت مثلا چه تفاوتی؟ گفتم همین مساله برونگرایی و زیاد منطقی بودن من در برابر احساساتی بودن شما...

گفتم که چرا عصبانی بودی، یکم از اینکه بخواد خودشو توضیح بده استرس گرفت و گفت برام سوال شد که چرا نه، ما که صحبت کردیم مشکلی نداشتیم توی حرف زدن ... که خب حق داشت، جو صحبتمون خیلی مثبت بود و اینکه بعدش من گفته بودم نه از من یه شخصیت دورو ساخته بود واسش که از دستش عصبانی شده بود.

فکر کنم همین که اونجا روبروش نشسته بودم و سعی میکردم توضیح بدم باعث شده بود تا حد زیادی از دلخوری و ناراحتیش کم بشه.

جو جلسه جوری بود که بیشتر از رب ساعت حرف نزدیم، امیدوارم سر Deal  کردن به اختلاف نخوریم، البته اگر جوابشون مثبت بود... امیدوارم جوابشون مثبت باشه وگرنه من که حوصله پیدا کردن یه مورد خوب دیگه ندارم :(


_ اینکه بعد از دوسال دوباره بخوای بری خاستگاری جایی که قبلا خودت نه گفتی خیلی برام سخت بود، امیدوارم خانوادش سخت نگیرند.

_ اینکه شوخی های بی مزه ام هم میتونه اونو بخندونه جزو موارد مثبتش هست :))

_ مهرش به دلم هست

۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۱ ۱۸ نظر
محٌـمد

خواستگاری مجدد از دختر مجلس گرم کن

با واسطه خالم قرار شد دوباره با دختر مجلس گرم کن وارد روند خواستگاری بشیم.

خودم مایل بودم اما وقتی خالم سر صحبت باز کرد منم بیشتر فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که درسته اون موقع بخاطر تفاوت شخصیتی نه گفتم اما الان اونقدرا این تفاوت ها برام مهم نیست و هم خودم انعطاف پذیر تر شدم و شناخت بهتری از دخترا پیدا کردم هم طبق تجارب بدست آمده، هم کفو بودن و خانواده خوب و دختر با اصالت خیلی مهمتر از این چیزاست...

ضمن اینکه سن شون اونقدر کمتر هست که بتونم تا حدودی رابطم باهاش رو مدیریت کنیم و خودم بهش جهت بدم...

با اینکه درخواست دوباره برای خواستگاری بعد از این مدت سخت بود و حرف و حدیث پیش میاره اما گفتم بیخیالش، این حرفا مال دو روزه... اگر واقعا من و اون مناسب هم باشیم بهتره بخاطر ترس عقب نکشم، دلیل برگشت هم خواستند هیچ ابایی ندارم بگم پشیمون شدم...

دعا کنید خدا هر چی به صلاحم هست برام پیش بیاره

۱۷ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۶ ۰ نظر
محٌـمد

شخصیت متضاد

این مورد هم که هیچ.

به مادرم میگم که زنگ بزنه و جواب منفی بده، فرداش که سر کار هستم مادرم زنگ میزنه و باز میگه بیشتر فکر کن و حالا بیا یه جلسه دیگه حرف بزنید و خانم فلانی خیلی ازشون تعریف کرده و ... میگم خب باشه!

روزی که میخواد زنگ بزنه بهش تاکید میکنم که بگو فقط خودم هستم و پسرم، لطفا مردونه نباشه تا جلسه زیاد رسمی نشه و ما بتونیم چارکلام با خیال راحت صحبت کنیم.

پشت تلفن میگه ساعت هشت؟ آها... خب باشه..

میگم مامان مگه قرار نبود ساعت ۴ بریم؟ چرا گفتی ۸ ؟ دیره خب!

گفت نه منظورش این بود که پدرش ساعت ۸ میاد.

ساعت ۴ که میریم در خونشون مادرم زنگ می‌زنه و میگه خونتون کدوم رنگ بود... تازه میفهمیم که اون بنده خدا منظورش این بوده که ساعت ۸ بیایم که پدر دختر هم خونه باشه و مادر ما فکر کرده ساعت ۴ باید بریم!

دیگه توی رودربایستی قبول میکنه و میریم داخل.

جلسه دوم یک ساعت و نیم کمتر صحبت کردیم.

همانطور که که حدس زده بودم مساله برونگرایی رو خیلی پررنگ گفته بودند و اما خب اصل قضیه تغییری نکرد.

سعی کردم شخصیتش رو تخلیل کنم و فهمیدم که کلا ایشون متضاد من بود شخصیتشون!

من درونگرا، اون برونگرا

من شمی، اون حسی

من فکری، اون احساسی

من قضاوت گرا، اون ادراکی

یک INTJ در برابر یک ESFP

حتی یک حرف هم اشتراک نداشتیم! نمیدونم چطوریه بعضیا یهو عاشق متضاد هم میشن! توی کوتاه مدت شاید هیجان انگیز باشه اما بعد از مدتی که رابطه عادی شد و هیجانات فروکش کرد دردسر ها شروع میشه!

نمیدونم این مورد اصلا امکان داشت عاقبت بخیر بشیم یا نه!

البته من از خودم مطمئن بودم که اونقدری شخصیت انعطاف پذیری دارم که بتونم با حتی شخصیت متضاد کنار بیام، اما این چیزی نبود که بخوام.

من دوست ندارم دیگه اونقدرام توی زندگی مشترک اذیت بشم.

غیر از این، تاکید زیادی هم روی ماشین و این رفت و آمد ها داشتن...

که از نظر خودش ارزش ساده زیستی من به نظر مسخره میومد!اینکه میگم برای من مراسم عروسی خیلی اولویت نداره و چیز خارقالعاده ای نمیدونمش مسخره میومد و چیزای دیگه.

ضمن اینکه قدرت تصمیم گیری و ثبات خیلی پائینی داشت، حتی خودش رسما گفت که من راحت تحت تاثیر قرار میگیرم و با هر کی صحبت کنم و یه دلیل برام بیاره قانع میشم!

اختلاف سنی ۸ سال هم به نظرم زیاد بود.

این اولین موردی بود که جلسه دوم میرفتم صحبت کنیم.

آخرای جلسه دوم کاملا حس کردم که انگار دختر خانم از اینکه یه جاهایی اینقدر اخلاف داشتیم ناراحت شدند و توی ذوقشون خورده.

امروز مادرم گفت که وقتی زنگ زدم که جواب منفی بدم انگار مادرش ناراحت شد!

با اینکه بارها بهش گفتم که نیازی نیست دلیل رو به کسی توضیح بدی و با بیان این چیزا موضوع رو پیچیده میکنی باز حرف از ماشین و پول این چیزا کرده در حالی که مهمترین دلیل من اینا نبود.

امیدوارم این دختر خانم پراحساس و پر شور و هیجان هم خوشبخت بشوند.

امیدوارم دلشون رو نشکسته باشم.

کاش میتونستم بهشون بگم که ما چقدر به مشکل خواهیم خورد و چقدر فرق داریم!

از این حرفایی که گفته نمیشن اما ای کاش شنیده میشدن متنفرم.


۰۵ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۳۵ ۴ نظر
محٌـمد