چهره اش رو توی کفن به یاد میارم، و قبری که تنها کنار دیوار سنگی کوتاه قبرستان با سنگ مزار سفید، عزیزی رو در آغوش گرفته که دلم براش خیلی تنگ شده...
عزیزی که توی سکوت دشت، آرام و ساکت زیر خاک خوابیده... و چهره ای که نمیدونم خاک باهاش چیکار کرده...
هوا ابری بود، صدای شیحه اسبی از مرتع های پشت قبرستان به گوش میرسید، صدای ماشین هایی که از جاده نزدیک عبور میکردند، صدای زنگوله گوسفندان از آغل های دور، باد شاخه های درخت بالای سر قبر رو تکون میداد و من تنها ایستاده بودم سمت پایین قبر... شانه هام پایین افتاده بود و اشک و بارون روی صورتم یکی شده بود...
یکی یکی خاطراتم رو مرور میکنم، احساس شرمندگی میکردم از اینکه یکبار بعد از عمری بردمش بیمارستان تا ازش مراقبت کرده باشم، اما سر از کجا درآورد... هق هق میکردم و ازش معذرت خواهی میکردم... اعمال و افکارم رو میگشتم که کجا کم گذاشتم، کجا خودخواه بودم، کجا مقصر بودم، کجا بی مهری کردم که اینطور شد...
این حق من نبود... ای کاش اینقدر مهربون نبودی
میگم مادر دیدی تموم شد، دیدی میگفتم اینقدر حرص نخور، الان ببین چه اطرافت آرومه و هیچکس هم نیست، دیگه کسی اذیتت نمیکنه، دیگه لازم نیست همیشه نگران کسی باشی، دیگه کسی از تو هیچ توقعی نداره، راحت باش، آسوده استراحت کن... همیشه دوست داشتی همینجا باشی، همین روستای دوران بچگی...
ولی کاش قبل از رفتن یکم حرف زده بودیم... فقط یکم، که الان با یادآوریشون دلم آروم بگیره...
امشب دیگه نتونستم فکرم رو به بیخیالی بزنم، نمیدونم چرا یهو اینقدر دلم گرفت.... انگار تازه دارم احساس یتیمی میکنم...
پدرم که مدت هاست مرده، فقط جسمش با ما زندگی میکنه
حق هیچ پسری نیست که پیکر بی جان مادرش رو ببینه، هیچوقت
صدای بوق ماشین برادرم، اجازه نمیده بیشتر حضور داشته باشم، صورتم رو آب میزنم و بر میگردم، می ایستم و دوباره به عقب نگاه میکنم، تا چشمام میخواد پر از اشک بشه به خودم میگم نه باید برم دیگه داره دیر میشه و باز به راه میافتم... چند قدم دیگه...دوباره و دوباره... با یک دنیا دلتنگی محلی رو که احساس انس عمیقی باهاش میکنم رو ترک میکنم اما تکه ای از دلم همونجا میمونه