❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیدگاه شخصی» ثبت شده است

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ق.ظ محٌـمد
همان چالش غول بی شاخ و دم

همان چالش غول بی شاخ و دم

بچه که بودم وقتی که یک بازی کامپیوتری رو شروع می کردم و وسطای بازی یهو با یک غول بی شاخ و دم که گاهی 100 برابر من بود مواجه می شدم، کلی استرس منو میگرفت که حالا اینو چطور بکشم، نکنه بمیرم!!

الان که مدت زیادی از آن زمان می گذره و من هم تاحالا بازی های زیادی رو تموم کردم و با انواع غول ها جنگیدم، یه چیزی برام خیلی جالبه اونم اینکه میبینم الان در هیچ بازی امکان نداره که در مواجه با غولی دچار ترش بشم و به نوعی برام چالش محسوب بشه، چرا؟!

چون یه چیزی رو فهمیدم؛ هدف سازندگان!

قرار نیست کسی در بازی متوقف به کشتن یک غول بشه و هیچوقت سازندگان بازی کاربر رو در همان مرحله اول با یک غول که نشود کشت او را مواجهه نمی کنند.

اینطوری کاربر به بازی ادامه نمی دهد چون یه بازی غیر قابل بازی و نا عادلانه می شود و هیچ بازی ناعادلانه ای قابلیت بازی کردن ندارد بنابراین با هر غولی که در هر مرحله ای مواجهه می شوید به نوعی از قبل آمادگی و امکانات کشتن اون براتون مهیا شده و شما فقط باید راهش رو پیدا کنید و از امکاناتی که دارید حداکثر استفاده رو ببرید.

کمی که فکر می کنم میبینم بازی زندگی که خدا طراحی کرده  هم تا حدود زیادی مثل حکایت بالاست. شما هیچوقت با مشکل یا چالشی روبرو نخواهید شد که از قبل به شما امکانات و آمادگی مواجهه با اون رو به شما نداده باشند،پس می شود آسوده خاطر بود که هنگامی که با مشکلی یا چالشی مواجه می شوید نظام هستی به خوبی و عادلانه اون رو برای شما طراحی کرده و هیچوقت در برابر چالشی که نتوانید آنرا حل نکنید قرار نواهید گرفت و هیچگاه بیش از توانایی شما از شما درخواست نخواهد شد.

مطمئنم دانستن همین یک قاعده در زندگی می تونه خیلی کمک کننده و راهگشا باشه در مواقعی که انسان فکر می کنه داره زیر فشار زیاد له میشه یا به بن بست رسیده.

 

۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۱ ۵ نظر
محٌـمد

وقتی که صمیمیت پیچیده می شود

امروز با چند تا از بچه های دوران هنرستان قرار ملاقات گذاشتیم.
دوستم قرار بود هفته دیگه سه شنبه برای کار بره خارج و یه جورایی مناسبتش هم همین دیدار قبل از رفتن بود.
نمی تونم دقیقا حسم از این دیدار رو بنویسم. بعد از برگشتن به خونه دچار یه جور ادبار قلب شدم شدید، احساس افسردگی و کسلی بدی بهم دست داد.
فکر میکنم برای هر انسانی یادآوری گذشته به هر شکل، چه چیزهایی خوب باشه چه بد، همراه یک جور حس غریب دورافتادن و جاماندن، یکجور حس ... نمی دونم، فقط می تونم بگم برای من گذشته همیشه همراه حس افسردگی هست.
دوست داشتم نزدیک تر و صمیمی تر با بچه ها وارد گفتگو و صحبت می شدیم، همیشه وقتی تعداد زیاد میشه ملاقات با افراد هم سطحی تر و کوتاه تر میشه و برای آدمی مثل من که دوست دارم روابط عمیق و طولانی تری رو شکل بدم زیاد جالب نیست.
رفتن دوستم به خارج برای کار باعث شد به چیزایی فکر کنم که قبلا فکر نمی کردم. الان دچار یکجور حس پوچی هستم، همش این تو ذهنمه که آخر تمام اینها که چی!؟ ما قراره چی بشیم، بیایم یک سری کار انجام بدیم و بعد بمیریم !
خیلی از لذات و احساسات و کارهای ما در این دنیا، فقط برای همینجاست و اینکه تو میبینی آخرش چقدر بیهوده همه چی می تونه مثلا با یک تصادف تمام بشه انسان رو بدجور توی خودش فرو میبره.
خیلی دوست دارم درباره این حسم با یکنفر حرف بزنم، اما کسی که مثل خودم باشه، کسی که مثل خودم درک کنه و هر چیزی رو از همون دیدگاهی که من میبینم و مزه میکنم ، ببینه و بچشه، پیدا نمی کنم.
و مطمئن هستم که اگر روزی حتی توی خیابون هم از کنارش رد بشم قطعا متوجه اش خواهم شد.
اما هر چی که سنم بیشتر میشه میبینم که از رابطه دوستی با افراد بیشتر فاصله میگیرم، چند وقت پیش مستندی درباره گروه موسیقی سویدیش هاوس.مافیا میدیدم، و برام خیلی جالب بود که میدیدم اونها هم در بخشی از حرفهاشون به این نکته اشاره می کنند.
اینکه از خیلی وقت پیش چطور با هم آشنا میشوند و شروع میکنند و الان بعد از گذشت مدتها، چطور خودشون حس می کنند دیگه نمی تونند مثل گذشته با هم صمیمی باشند و اینکه چطور رابطشون دچار یکجور.پیری شده!
من هم میبینم هر چی جلوتر میرم کمتر می تونم با کسی رابطه صمیمی و عمیق ایجاد کنم، کسی که مثل دوران بچگی.بتونی باهاش حرف.بزنی و از هر چی.که می خوای باهاش صحبت کنی بدون اینکه دغدغه قضاوت شدن، درک نشدن، فهمیده نشدن یا طرد شدن رو داشته باشی.
فکر می کنم این به بلوغ انسان ها بر میگرده، این درون فطرت انساان ها هست و اینکه حتما دلیلی وجود داره که اینطور میشه.
امروز حس کردم دچار یکجور حس انقطاع از دنیا و همه لذت ها و رنجهاش شدم.

 

۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر
محٌـمد

تنبلی و بی نظمی ! اَه

یعنی هر وقت کارهام رو الکی و از روی کم حوصلگی به عقب می اندازم، آرامشم رو در کل روز از دست میدم.

نمونش همین چند روزی که تعطیل بود.

هی می خواستم یک سری کارهای مربوط به پروژه تحقیقاتی شرکت رو انجام بدم، هی عقب انداختمش، آخرم اون چیزی که می خواستم نشد! الانم استرس فردا که می خوام برم سر کار رو دارم، چون می دونم فردا قراره با یک باگ گنده شاخ به شاخ بشم و من هم که قرار بود مثلا امروز توی خونه خودم روش بررسی کنم، هیچ کاری نکردم!

اَاَه‌ه

۱۶ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۳ ۰ نظر
محٌـمد

ملاک قضاوت چیست؟

این روزها مثل یک کودک 10 ماهه که کنجکاوانه به اطراف نگاه می کنه و دائم در حال تجزیه و تحلیل محیط اطراف و پدیده ها هست، شدم!

دلم می خواد می تونستم زمان رو متوقف کنم و پیاده شروع به گشتن دور دنیا می کردم و با تمام مردم دنیا حرف می زدم و به دنبال پاسخ به پرسش هام می گشتم.

چندی پیش مستند زندگینامه "جاستین بیبر" رو میدیدم، برام جالب بود، به خود شخص کاری ندارم و نمی خوام دربارش قضاوتی داشته باشم اما این شخص برای من یک داستان بود.

داستانی که همیشه برای من یک سوال به همراه داشته و اونم اینکه ملاک قضاوت چیست؟

فردی مثل اون که مثلا "عروسک شیطان" و هزار جور القاب این چنینی خطاب میشه آیا واقعا شایسته جهنم هست؟ تفاوت اون با من چیه؟ آیا من می تونم چون مثلا نماز می خونم و خودم رو مسلمان می دونم از اون برتر بدونم و بگم من میرم بهشت و اون میره جهنم؟ اگر من جای اون بودم چطور زندگی می کردم؟ آیا کاری غیر از چیزی که اون انجام میده انجام می دادم؟

به زندگیش نگاه کنید... شخصی از ایتدای کودکی دارای استعدادی هست، شرایط و امکانات هم کاملا جور میشه و شخص در این مسیر قرار میگیره قبل از اینکه بشه گفت واقعا اون خودش خواسته که این انتخاب رو داشته باشه!

واقعا ملاک قضاوت افراد پیش خدا چیست؟ چطور باور کنم که خدا اون رو به خاطر چیزی که هست به جهنم میبره اما من رو نه! مگر من چه کاری انجام داده ام که شایسته بهشت باشم! من هم مثل اون همون راهی رو رفتم که جلو پام سبز شد، و هیچ وقت سعی نکردم راه دیگه ای رو انتخاب کنم.

به این فکر می کنم که تنها ملاک قضاوت افراد، مبارزه با نفسِ داوطلبانه و خالصانشون هست و بس!

به نظرم، چه من یا هر شخص دیگری با هر دیدگاه و دین و مذهبی، فقط درصورتی پیش خدا ارزشمند هست که مبارزه کرده باشه.

همین!

۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۲۳ ۳ نظر
محٌـمد