❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی متاهلی» ثبت شده است

حالم ازت بهم میخوره

رابطه ام با زهرا وارد پیچیدگی هایی شده که البته طبیعی هم هست.
زهرا خودش رفته یه مشاوره تلفنی 10 جلسه ای گرفته بود. از من هم خواست که چند جلسه صحبت کنم ، تا الان 2 جلسه باهاش حرف زدم.
اول این داستان یه جورایی از دستش عصبانی شدم، از اینکه اینقدر اول رابطه بهش درباره مشاوره و اهمیت این موضوع گفتم و اون لودگی و مسخره بازی در میاورد و جدی نگرفت قضیه رو. من هم بخاطر شرایط خاصی که داشتم زیاد پاپیچ نشدم.
ولی چیزی نگفتم و گفتم بزار ببینیم چی میشه.
2 تا موضوع هست که خیلی توی این رابطه اذیتم میکنه.

یکی اینکه زهرا روش برخوردش در مواقع احساسات منفی پرخاش و بی احترامی هست. در واقع کامل کنترل همه چی رو از دست میده. بارها بهم با پرخاش بی احترامی کرده و من هم آدمی نیستم که بخوام خشن برخورد کنم و مجبور شدم باهاش قهر کنم. در واقع فعلا تنها ابزاری هست که برای نشان دادن ناراحتیم بهش دارم. چون نمیشه باهاش حرف زد . در واقع هیچوقت ندیدم که خودشو مسئول رفتارش ببینه و همیشه دنبال مقصره و شدیدا گارد داره نسبت به اینکه توی هر بحثی اون مقصر بشه در حالی که من فقط دارم درباره مساله و مشکل صحبت میکنم و توضیح میدم.
شاکی هست که چرا من فکر میکنم همیشه اون مقصره! دیگه پیش خودش فکر نمیکنه که من بودم که بهش بی احترامی کردم ، مقصر بی احترامی انجام دهنده فعل هست.

موضوع دوم هم اندامش هست، وزنش خیلی بالا رفته و شده 83 کیلو، در واقع من توی خواستگاری هام دختر چاق رو دوست نداشتم و عملا از رابطه جنسی باهاش لذت نمیبرم. اونم اینو فهمیده و من به مشاور گفتم که اندامش رو دوست ندارم و هر بار به زهرا با ملایمت گفتم که به اندامش برسه بهم پرخاش و بی احترامی میکنه. در آخرین مورد که رسما گفت اره اول رابطه زیر چادر بودم ندیدی میخواستی حواست جمع کنی و من پر از احساس گوه بازنده بودم میکردم. جالبه که الان هم که تصمیم به کاهش وزن گرفته رفته یه رژیم پیدا کرده که ماهی 10 کیلو کم کنه ! هر چی بهش میگم این روش درست نیست اما مساله اینه که زهرا کلا عجول هست و میخواد همیشه چیزی که میخواد رو سریع بدست بیاره.
یکم سخت بشه بیخیال میشه.

به مشاور هم گفتم که زهرا نمیتونه به اندام مناسب برسه هرچند که تلاش کنه... چون نظم لازم برای اجرای برنامه رو نداره. دفعه قبل هم که رژیم گرفت کاملا بی نظم بخش هایی از رژیم رو اجرا کرد و وقتی نتیجه نگرفت گفت که رژیم بدرد نمیخورد! حالا زیر بار هم نمیره که من رژیم رو درست اجرا نکردم!

هفته پیش توی مطب جلو بقیه بهم پرخاش کرد و چندبار بهش گفتم یواشتر صحبت کن اما گوش نکرد، منم رفتم بیرون و برای اولین بار بهش گفتم که از چشمم افتادی. واقعا افتاد. میدونی مساله فقط زهرا نیست، مساله اینه که من میبینم اینقدر توی زندگیم زجر و زحمت کشیدم تا خودم رو به اینجا برسونم که بتونم خونه و ماشین و درآمد خوب داشته باشم و حالا که با ازدواجم با زهرا خودم رو از تفریح و آزادی ام محدود کردم چیز زیادی از این رابطه گیرم نمیاد.

فکر میکنم که ضرر کردم. اشتباه کردم و پشیمونم. در واقع الان اصلا مثل گذشته احساس تنهایی اذیتم نمیکنه و اون نیاز به آزاد بودن و استقلال خیلی در من بیشتر شده. اما حالا انگار زندگی من برعکسه، اون زمان که تشنه عشق بودم نبود، حالا که هست مبینیم دیگه مثل قبل بهش نیازی ندارم و در عوض نیازم به چیزی هست که همون عشق ازم میگیره.
گاهی تصور میکنم که اگر زهرا نبود زندگیم خیلی بهتر بود الان و بیشتر از زندگیم لذت میبردم.

اما حالا باید هم توقعات یکی دیگه رو برآورده کنم هم توقعات خودم برآورده نشه و آخرش هم بی احترامی و قدرنشناسی ببینم.
میدونم که مشکل از تربیت پدر و مادر زهرا هست، همیشه خیلی دلسوز برخورد کردن و هر سه تا بچشون لوس و پرتوقع و بدرد نخور هستن. از برادر زهرا که بخوام بگم یک کتاب میشه.
در طرف مقابل من آدم کم توقع و رنج دیده ای هستم و تحمل بعضی چیزها الان برام سخته.
اگر راهی بود که بدون دردسر جدا بشیم قطعا انتخابش میکردم ولی نیست و سعی میکنم با جریان زندگی پیش برم از دردسر دوری کنم.
از حضرت دوست آزاد شدم و به زندان دیگه ای افتادم.
حالم از احمقی خودم بهم میخوره
۱۵ مهر ۰۲ ، ۱۸:۲۲ ۲ نظر
محٌـمد

دوگانگی سرنوشت ساز

این روزها درگیر دوگانگی در حسم هستم...

از طرفی عقلم میگه کار درستی کردم که ازدواج کردم.

از طرفی احساسم میگه تو که عمری به خودت بی توجهی شده و کردی حالا که استقلال مالی پیدا کردی چرا رفتی سفره آماده برای یکی دیگه پهن کردی که الان باز هم مجبور باشی خودت و خواسته هات رو فدا کنی!

فکر میکنم باید چیزهایی رو به هر قیمتی قبل از ازدواج تجربه میکردم و الان دیگه دیر شده. این حس ولم نمیکنه.

مدیرمون وام رو عقب انداخت، پولم توی بورس رفته توی ضرر، خونه متوسط 30% گرونتر شده... همه این استرس ها و مسئولیت ها داره اعصابم خورد میکنه...

با خودم میگم آیا ارزشش داشت؟ ارزش داشت ده سال همه خواسته ها و نیازهات رو به ازدواج گره بزنی و الان به هیچکدوم نرسی؟ زهرا منو دوست داره اما من اون حس دوست داشتن رو بهش ندارم، از لحاظ عاطفی زخم خورده تر از اونم که با حرف دلم راضی بشه... تا حالا هم هیچ فداکاری ازش ندیدم، فقط من بودم که داشتم خواسته هاش رو تامین میکردم، این ازدواج برای اون ریسکی نداشته، چیزی رو از دست نداده، پس چرا خوشحال نباشه...

منم که عمری برای مقدمات ازدواج زجر کشیدم، منم که شکست عاطفی خوردم و باز بلند شدم، منم که دارم همه مخارج رو میدم... و باز هم منم که باید پاسخگوی هر کمبودی باشم... بدون هیچ کمک و پشتوانه ای. چه عاطفی چه مالی... کو منفعت من؟ هر چی هم که بدست آوردم که تاوانش رو دادم، غذای داغی که زبون رو بسوزونه که لذتی نداره.

ظهر عاشورا فقط یه چیزی توی دلم گفتم... خدایا من کدوم طرفی بدم؟

پیش خودم میگم شاید این افکار و وضعیت روحی بخاطر شرایط تحت فشار الانم هست، حس تنهایی ام خیلی تغییر نکرده، نمیتونم محبتی که به کلی مسئولیت گره خورده رو هضم کنم، دوست داشتنی که انگار قراردادی هست و بابتش پول دادم! خرید عاطفه با کلی شرط و پیش شرط... خیلی حس عاشقی توی این نیست.

رفتارهای برادر خانمم هم بعد از فوت خانمش خیلی روی اعصابمه، به خودم بود یه کتک کاری باهاش کرده بودم تا حالا... اینقدر لوس بارش آوردن که توی سن 40 و خورده ای مثل بچه ها با پدر و مادرش رفتار میکنه، بهشون توهین و تشر میزنه... سعی کردم دخالت نکنم و خودمو ازش دور نگه دارم. نمیخوام احترام بینمون از بین بره

۱۹ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۱ ۴ نظر
محٌـمد

گرونی خانه و بلاتکلیفی

گرون شدن خونه بعد از عید بدجور اعصاب و روانم رو بهم ریخته... بعد از عید مدیرمون یه روز پرسید محمد برای خرید خونه منتظر چی هستی، گفتم وام ازدواج که شده 120 میلیون، گفت منتظر نباش ، من میزارم روی وامت برو دنبالش...
رفتم اما نشد... تا اینکه خونه گرون شد، یه بار به بهانه گرون شدن مصالح، یه بارم گرون شدن مرغ!!
قبلا با 1200 میتونستم خونه خوب بگیرم اما الان باید با 1400 بگردم دنبالش...
2 هفته پیش یه مورد خوب دیدم که به مدیرم گفتم آقا پول وام رو بده بیاد که نجاتش بدم، گفت محمد همش میگفتم کاش اینروزا بهم نگی...
گویا مدیریمون رفته بود با پولش کلی سرمایه گذاری کرده بود و بهم گفت که چندماهی صبر کنم، البته تضمین داد که هر جور شده کمک میکنه که خونه رو بخرم... اما...
احساس میکنم زندگیم داره از کنترلم خارج میشه، کم کم غر زدن های زهرا هم داره شروع میشه که محمد کی عروسی میکنیم...
این مسئولیت فقط فقط روی دوش خودمه... اگر بحث خرید خونه پیش نیومده بود تا حالا یه خونه رهن کرده بودم و تمام بود کار. اما این قضیه داره استرس زیادی بهم وارد میکنه که اگر نشه چی... با این وضعیت تورم و گرونی... آخرش هم بدهکار میشم اگر نشه! همین الانم کلی افکار منفی توی ذهنم داره میچرخه که آیا واقعا ازدواج ارزشش رو داشت، هر بار از یه زاویه ای بهش فکر میکنم و گاهی میگم آره، گاهی میگم نه... میگم بهتره مغلوب شرایط سخت الان نشم، این تصمیماتی که من توی یکسال گرفتم رو مردم توی کل عمرشون هم نمیگیرم... اینکه اینقدر خرج روی دستم هست و دیگه حتی نمیتونم به خودم و تفریحم و دلم برسم دلگیرم میکنه... میگم اینقدر خرج کردی واسه چی؟ با این درآمد و پس انداز میتونستی خیلی راحتتر زندگی کنی... اما فکرش که میکنم میگم آخرش که چی، مجردی هم درد و رنج خودش رو داره، و من مطمئنم اگر ازدواج نمیکردم نفسم به فساد میافتاد...

هفته قبل سر موضوعی اینقدر از حضرت دوست ناراحت و عصبانی بودم که رفتم شهرستان سر خاک مادرم، بهش نگفتم کجا میرم و حتی نمیخواستم صداش رو بشنونم زنگ هم زد جوابش ندادم... کمی با زهرا درد و دل کردم که امیدوارم بعدا پشیمون نشم... از شانسم اونجا هم مریض شدم و همش خوابیدم... اما از اینکه ازش دور بودم احساس بهتری داشتم... چقدر یه آدم میتونه به نزدیکانش ظلم کنه آخه...

دیشب نمیدونم چرا خوابم نبرد، یهو انگار تمام افکار منفی بهم حمله کردند، نشستم گریه کردم که خدایا چرا هر طرف میرم حالم بدتر میشه، چرا همش دارم دور خودم میچرخم، کدوم طرف برم که یکم آرامش پیدا کنم، یکم لذت...
۰۳ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۸ ۱ نظر
محٌـمد