❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فوت_مادرم» ثبت شده است

شرمندگی، دلتنگی

چهره اش رو توی کفن به یاد میارم، و قبری که تنها کنار دیوار سنگی کوتاه قبرستان با سنگ مزار سفید، عزیزی رو در آغوش گرفته که دلم براش خیلی تنگ شده...
عزیزی که توی سکوت دشت، آرام و ساکت زیر خاک خوابیده... و چهره ای که نمیدونم خاک باهاش چیکار کرده...
هوا ابری بود، صدای شیحه اسبی از مرتع های پشت قبرستان به گوش میرسید، صدای ماشین هایی که از جاده نزدیک عبور میکردند، صدای زنگوله گوسفندان از آغل های دور، باد شاخه های درخت بالای سر قبر رو تکون میداد و من تنها ایستاده بودم سمت پایین قبر... شانه هام پایین افتاده بود و اشک و بارون روی صورتم یکی شده بود...
یکی یکی خاطراتم رو مرور میکنم، احساس شرمندگی میکردم از اینکه یکبار بعد از عمری بردمش بیمارستان تا ازش مراقبت کرده باشم، اما سر از کجا درآورد... هق هق میکردم و ازش معذرت خواهی میکردم... اعمال و افکارم رو میگشتم که کجا کم گذاشتم، کجا خودخواه بودم، کجا مقصر بودم، کجا بی مهری کردم که اینطور شد...
این حق من نبود... ای کاش اینقدر مهربون نبودی
میگم مادر دیدی تموم شد، دیدی میگفتم اینقدر حرص نخور، الان ببین چه اطرافت آرومه و هیچکس هم نیست، دیگه کسی اذیتت نمیکنه، دیگه لازم نیست همیشه نگران کسی باشی، دیگه کسی از تو هیچ توقعی نداره، راحت باش، آسوده استراحت کن... همیشه دوست داشتی همینجا باشی، همین روستای دوران بچگی...
ولی کاش قبل از رفتن یکم حرف زده بودیم... فقط یکم، که الان با یادآوریشون دلم آروم بگیره...
امشب دیگه نتونستم فکرم رو به بیخیالی بزنم، نمیدونم چرا یهو اینقدر دلم گرفت.... انگار تازه دارم احساس یتیمی میکنم...
پدرم که مدت هاست مرده، فقط جسمش با ما زندگی میکنه
حق هیچ پسری نیست که پیکر بی جان مادرش رو ببینه، هیچوقت

صدای بوق ماشین برادرم، اجازه نمیده بیشتر حضور داشته باشم، صورتم رو آب میزنم و بر میگردم، می ایستم و دوباره به عقب نگاه میکنم، تا چشمام میخواد پر از اشک بشه به خودم میگم نه باید برم دیگه داره دیر میشه و باز به راه میافتم... چند قدم دیگه...دوباره و دوباره... با یک دنیا دلتنگی محلی رو که احساس انس عمیقی باهاش میکنم رو ترک میکنم اما تکه ای از دلم همونجا میمونه
۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۷ ۲ نظر
محٌـمد

کاش بیای به خوابم

دو هفته ای که مادرم بیمارستان بود، چیزی که دلم رو خیلی شکست حسادت بابام به تلفن زدن های اطرافیان برای احوالپرسی مادرم بود. رسما پشت تلفن گفت که بسه دیگه چقدر زنگ میزدنین چندبار باید بگم یه بار توضیح دادم که زنگ بزن از فلانی بپرس! طرف هم بعدا گفته بود که مرد حسابی زن تو هست من زنگ بزنم از فلانی بپرسم...
و خدا شاهده که حسادت بود، حسادت به اینکه الان اون مرکز توجه هست و کسی به این توجه نمیکنه... چقدر این بشر مثل بچه ها بلکه بدتر شیفته توجه هست. چقدر دلم رو شکست این رفتارش با مادرم در حال مرگ!
حالا دیگه جلو بقیه دنبال شعر سنگ قبر که همسرم همسرم توش باشه میگرده! برو بابا... نامرد!
خدایا من چطوری باید دعا میکردم... فکر میکنم خدا هم پیش خودش میگه ببین محمد، تو کلا دهنت سرویسه از من هم کاری بر نمیاد نهایت کاری که بتونم برات بکنم اینه که بزنم به حساب اون دنیا بهت بدم اونم به شرطی که دووم بیاری وگرنه باید بری به جهنم!
الان من باید با این پدر چکار کنم... خدا خوشش میاد که حالا منم یه عمری پای این بسوزم همونطور که مادرم سوخت و ساخت! چند نفر باید فدای یه نفر بشن؟!
اون یه همچین آدم خودخواه و لجوج و حسودی که تا دم مرگ به کسی که عمری ازش پرستاری کرد دشمنی و حسادت میکنه.

به نیت مادرم هر شب زیارت عاشورا میخونم و ثوابش رو از طرف مادرم هدیه میدم به حضرت فاطمه زهرا... برای عید غدیر هم 500 تومنی کمک کردم بابت اطعام اونم به نیت مادرم... کاش لاقل بدونم این خیرات بهش میرسه !

روضه حضرت زهرا این روزها همش توی ذهنم تکرار میشه... منم مادرم با دل شکسته رفت، حسودی لگد به کمرش زد و توی غربت و با مظلومیت خاکش کردیم، شبانه براش گریه کردیم و قبرش جدا از بقیه بود...
لحظه ای که میخواستن مادرم رو توی قبر بزارند یه لحظه به خاطر سنگینی جسد از دست برادرم ول شد و نزدیک بود بیافته، حس کردم به مادرم بی احترامی شد... وقتی فکر کردم دیدم مصیبت حضرت زهرا یه چیز دیگست... جنس غمش خیلی فرق داره...
اینکه مادری اینقدر خوب باشه و بعد اینطور بهش بی احترامی و جسارت کنند و آخرشم صبح تا شب برای عاقبت مردم گریه و دلسوزی کنه و همون مردم طردش کنند و بعدش هم شبانه و پنهانی دفن بشه یه مساله ای هست که نمیشه درکش کرد...

یعنی حسینی که من اینقدر رفتم پیاده زیارتش مادرم رو توی قبر تنها گذاشته؟ بخدا اون اسیر دست ظالم بود وگرنه اونم مثل خیلی ها زائر کربلا میشد... دستش بسته بود... کاش بیای به خوابم مادرم، تو که به حرف زدن با من انس داشتی ...

۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۸ ۳ نظر
محٌـمد