چند شبی هست که روی پشت بوم می خوابم. علتش رو در مطلبی جدا نوشته بودم که اینجا منتشر نکردم.
خلوت و تاریکی اش رو دوست دارم اما چون خونمون نزدیک به جاده کمربندی هست صدای ماشین اذیت می کنه ولی خب به هوای خنک اش می ارزه.
شبا حس می کنم به آسمون نزدیکترم، انگار روحم مشتاق تره برای بازیگوشی های شبانه.
با دوستم صحبت میکردم، گفتم اگر کاری غیر از کامپیوتر سراغ داشتی خبرم کن، گفت تو دیگه چرا؟
گفتم خسته شدم، احساس می کنم دچار Burn Out شدم، یکجور اشباع شدن، هر چی از خودم یادم میاد همیشه پشت یک کامپیوتر بودم، تمام اون وقت هایی که باید شخصیتم شکل میگرفت، به تنها جایی که تعلق داشتم کامپیوتر بوده و الان خیلی حس بدی نسبت به خودم دارم، دوست دارم محیط های دیگه ای رو هم تجربه کنم.
این حال بد بیشتر به این خاطر هست که می بینم چیزی که اینقدر واسش وقت گذاشتم چقدر توی مملکت ما بی ارزش هست.
وقتی که میبینم آگهی های استخدام برنامه نویس حقوق رو میزنند اداره کار اما کارگر آبغوره گیری باید بیشتر حقوق بگیره!
آشنایی داریم که یک دهنه کوچیک تعمیر دوچرخه داره، اونسری همراه مامان و داییم رفته بودیم پیشش که برای چند تا مساله دعا برداره واسمون. یک پیر سیدی هست.
مامانم گفت که سید گفته این مغازه تعمیر دوچرخه که واسم صرفی نداره، بیشتر به خاطر همون کار دعا نویسی دارم میام در مغازه. آخرشم گفته بود که آره ماهی ۳ تا ۴ تومن واسم داره!
خدای من، این دستمزد رو یه تحلیلگر یا برنامه نویس ارشد هم توی شهرمون نمیگیره! سالها تجربه، تخصص و مهارت، شب بیداری و استرس، آخرش اندازه یه دعا نویس هم در نمیاری.
خلاصه اینکه توی کارم سرخورده هستم.
همزمان ظرفیت عظیمی برای پذیرش هر اندک شادی و دلخوشی دارم اما نیست.
مسیرم رو توی زندگی گم کردم، به دوستم گفتم که فکر می کنم بهتره یه مدت از این دنیای کامپیوتر دور باشم، اما به کجا ؟ چطور ؟ نمی دونم.
از اینکه اینقدر کمالگرا هستم بیزارم، زندگی من جوری جلو رفته که همیشه از جنبه های منفی کمالگرایی بیشتر ضربه خوردم و رنج کشیدم تا جنبه های مثبتش.
احساس ضعف میکنم، نمی تونم هیچ کاری رو به سرانجام برسونم، برای هر کاری که میخوام شروع کنم هزار تا دلیل قانع کننده برای شروع نکردنش دارم.
وقتی هم که شروع می کنم، اینقدر ایده آل فکر می کنم که هیچوقت کار رو به سرانجام نمی رسونم.
دوست داشتم با یکی مثل خودم حرف می زدم، یکی مثل خودم که این دوران رو پشت سر گذاشته و الان بتونه من رو توی این اتاق تاریک وهم و سرگشتگی راهنمایی کنه به سمت در خروجی.
ولی رسم زندگی اینه که هیچ چیزی رو رایگان به کسی نمیده! به ازای هر چیزی که فکر می کنی بهت لطف شده یه چیزی ازت گرفته شده که باید واسه بدست آوردنش بجنگی، گاهی گمشده ات میشه قناعت، وقتی که خیلی پولداری و بازم نمی تونی از زندگی لذت ببری باید قانع بودن رو با جنگیدن بدست بیاری.
این جمله هم خطاب به نیمه گمشده ام: فعلا برو غازت رو بچرون که حوصله ات رو ندارم، یعنی حوصله مسئولیت های سنگین زندگی و دردسر رو ندارم. آدم ازدواج می کنه که آرامش داشته باشه، نه اینکه کوهی از بدبختی رو روی سر خودش آوار کنه و بعد حسرت روزای مجردی رو بخوره و دلخوش باشه که حداقل از قافله چرخه طبیعت عقب نموند و مرحله جفت گیری رو هم پشت سر گذاشت!
چه بی روح و بی مزه!
احساس تنها بودن می کنم، هیچوقت آرامش رو توی خانواده درک نکردم، همیشه دعوا بود وحکومت نظامی و بازخواست.
گاهی اوقات فکر می کنم که من هیچوقت، من نشدم. اینی که هست، یه جنین نارس هست که داره با تقلا در حالی که لوله رحم دور گردنش پیچیده و خفه اش می کنه، سعی کنه زنده بمونه، قانون غریزه.
این بود چس ناله های امشب. تا شبی دیگه و چس ناله ای دیگر، خدانگهدار.
عشق اول ام نقاشی بود، اون موقع که بچه بودم بهترین سرگرمیم کشیدن نقاشی بود. فکر می کردم بزرگ شدم از این راه زندگیمو بچرخونم ! هنوز هم نقاشی های خوبی می تونم بکشم.
عشق دوم ام جانور شناسی بود. از صبح تا شب بیرون از خونه دنبال انواع حشرات و حیوانات و انجام آزمایش های مختلف روی اونها بودم.
عشق سوم ام تجربی بود، کلا به سیستم بدن و ماهیچه و رگ علاقه داشتم اما همیشه از اینکه مسئولیت مراقبت از زندگی یکی دیگه بر عهده ام باشه واهمه داشتم.
عشق چهارم ام نقشه کشی ساختمان بود که یه جورایی من رو یاد عشق اولم می انداخت. زنگ نقاشی واسه خودم نقشه خونه های ویلایی رو انگار مهندسا می کشیدم و به معلم نشون میدادم !
عشق پنجم ام طراحی بود. کارت ویزیت، بنر، پوستر، وب سایت لوگو و ... خلاصه هر چیزی که می شد توی فتوشاپ یا وب طراحی کرد.
و عشق شش ام شد برنامه نویسی! شاید بشه گفت الان هم با هاش ازدواج کردم یه جورایی!
خلاصه که
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
من ذهن خوان نیستم اما حدس میزنم در ذهن خیلی از افراد تعریفی به این شکل وجود دارد که, نقطه ای وجود دارد به نام پایان؛ پایانی بر سختی یا پایانی بر مبتدی بودن یا پایانی بر مجبور بودن یا پایانی بر ناراحت بودن یا پایانی بر عدم نیاز به پیشرفت.
چندی پیش با خودم فکر می کردم در یک مساله ای اونقدر خبره شده ام که حرف برای گفتن داشته باشم, اونقدر که بتونم راحت بقیه رو به چالش بکشم بدون اینکه کسی بتونه منو به چالش بکشه تا اینکه با یکی از دوستان فرصتی شد و مباحثه ای حول همان مساله مذکور داشتیم.
پس از چند ساعت صحبت کردن, کم کم دیدم نظرات و ایده هام دارند ته می کشند و حرفی برای گفتن ندارم. و حرفهای طرف مقابل هم من رو در چالشی قرار داده بودند که می بایست کل داده هایی که از قبل در ذهنم آرشیو و طبقه بندی کرده بودم رو بیرون بکشم و تجدید نظری کنم.
حس بدی داشتم, از اینکه چرا هر چی میرم جلو بازم اشتباه می کنم, چرا هر چی سعی می کنم درست قدم بردارم و درست فکر و نتیجه گیری کنم آخرش میبینم اشتباهی داشته ام و هنوز در مسیر غلط هستم.
گیج شده بودم, نمی دونستم چطور به راهی برسم که بتونم دیگه اشتباه نکنم و کسی باشم که همیشه می دونه راه درست چیه!
این ماجرا در ذهن من ماند و من گذشتم.
امروز توی شرکت یکی از دوستان که از نظر من شخص پخته و حرفه ای در کاری که انجام میده هست, یعنی همون کسی که اشتباهاتی رو که من فکر می کنم رو انجام نمیده, مصداقی از کسی که من در انجام کار درست قبولش داشتم اشتباهی انجام داد.
جریان چی بود!؟ یک سامانه نرم افزاری رو حدود دو ماه کار کرده بود و الگوریتم های مختلفی رو در اون بر اساس پیش فرض های نانوشته ای پیاده سازی کرده بود, کاری دشوار و زمانبر. تا اینکه امروز بعد از یک جلسه چند ساعته متوجه شدند که یکی از نیازمندی های سیستم به درستی درک نکرده اند و در نظر گرفتن این نیازمندی یعنی دور ریختن ساعت ها زمان و انرژی که صرف پیاده سازی سامانه بر اساس نیازمندی های قبلی شده بود.
و اشتباه:وارد شدن به فاز پیاده سازی بدون تهیه کامل و نهایی همه نیازمندی های سیستم و نگرفتن تاییدیه شروع کار از مدیر فنی شرکت.
این ماجرا من رو به فکر فرو برد, اینکه آیا اصلا نقطه ای وجود داره که از اون به بعد مسیر صاف و هموار باشه و بشه با خیال راحت توی اون راه رفت!!
نچ, وجود نداره.
زندگی مثل بازی می مونه که وقتی فکر می کنی به آخرش رسیدی, ناگهان مرحله جدیدی, مرحله ای سختتر از مرحله قبلی برات باز میشه که تو برای پیشرفت ناچاری در هر مرحله پیش بینی مرحله بعد رو در همین مرحله کنی و نیازمندیهات رو همینجا بزاری توی کوله ات, چون برای رد شدن از هر مرحله نیاز به چیزهایی داری که باید توی قسمت قبل با خودت میاوردی در غیر این صورت محکوم به در جا زدن در همان سطح خواهی بود.
الان فکر می کنم که هر اشتباهی که انجام میدم, ممکنه همون ابزاری باشه که توی مرحله بعد بهش احتیاج پیدا خواهم کرد.
احتمالا دیگران این ابزار رو دارند اما همه اونها ابزاری رو هم که من دارم رو ندارند پس هر کسی اشتباهات خودش رو خواهد داشت.
اما من, باید چهار چشمی حواسم به اطراف باشه تا هر چیزی رو که ممکنه در مرحله بعد که از الان پیش بینی اش کرده ام, مورد نیازم باشه رو بردارم تا ... پیشرفت کنم.
الانم حواسم باشه که تا سیستمی نیازمندی هاش دقیقا معلوم نشده و تحلیلش به درستی انجام نشده, وارد پیاده سازیش نشوم.
اگر شما هم مثل من تازه وارد بازار کار شدید و هنوز چیزهای زیادی براتون ناشناخته هست, و شما هم مثل من از تمام این ناشتاخته ها ترس دارید, پس بهتره این مطلب رو تا آخر بخونید.
تازه دانشگاهم تموم شده بود که یکی از دوستام باهام تماس گرفت و با توجه به شناختی که قبلا از من داشت بهم پیشنهاد کار در یک شرکت برنامه نویسی که خودش مشغول بود رو داد.
من فقط تجربه برنامه نویسی vb6 رو داشتم و فقط دو سه تا برنامه تجاری ساخته بودم که اونام موفق به فروش نشده بودند, و روی همین حساب شرایطم رو به دوستم توضیح دادم که من چیزی بلد نیستم و شاید بدردتون نخورم و ... و تصمیم بر این شد که مدتی رو به صورت آموزشی اونجا کار کنم و بعد در صورت صلاحیت به صورت بلند مدت باهم کار کنیم.
حالا من, یک پسر بی تجربه, بسیار کم رو و خجالتی, بدون تخصص، خودم رو به ظاهر در جمع افرادی بسیار با تجربه تر, متخصص تر و حرفه ای تر از خودم میدیدم که کاملا مطیع اوامر و دستورات و نظر های بعضا غلطشون بودم و همین فکر که من از اونها کمتر هستم و اونها بهتر از من, باعث می شد که خیلی وقتا خودم رو و ایده ها و فکرهامو دست کم بگیرم و همیشه فرض رو بر این می زاشتم که این منم که دارم اشتباه می کنم و حق همیشه با اوناست.
تمام حواسم به این بود که همون چیزی باشم که اونا می خوان, همش دنبال این بودم که توقعات اونها رو بر آورده کنم, یعنی حداکثر بازدهی! و این وسط کاملا از خودم و اهدافم غافل بودم و اینکه داشتن هدف در مسیر شغلی ضرورتا تضادهایی رو در مسیر شغلیت ایجاد می کنه.
از کارفرما خیلی می ترسیدم, فکر اینکه مورد قبول واقع نشم, فکر اینکه دوستم رو نا امید کنم, شدیدا منو ناراحت می کرد و به هم میریختم.
مثل یک چوببر نادان فقط تبرم رو به تنه درخت می کوبیدم و هیچ وقت به چرایی کار فکر نمی کردم. به اینکه چیزهایی هم هست که حتی اون حرفه ای ها هم نمی دونند و من با خلاقیتم می تونم بهشون برسم, مثل دست نگه داشتن از کوبیدن تبر , برای تیز کردن آن, در مقابل کارفرمایی که کار رو فقط در کوبیدن تعریف کرده و حتی خودش هم نمی دونه که هدف دقیقا چی بوده و چطور میشه به اون هدف رسید.
زمان گذشت و کم کم این شرکت نوپا دچار مشکلاتی شد, اختلافات عیان شدند, و من ... کم کم داشتم از وضعیت پیش رو , بیشتر و بیشتر از پیش ناراضی می شدم.
شرکت من رو حساب نمی کرد و متوجه نبود که من هم دارم این وسط ضررهایی میدم, خودش رو در مقابل من مسئول نمی دونست و وقتی که پس از شش ماه عدم کسب درآمد در شرکت و شنیدن زمزمه هایی از ورشکستگی شرکت توسط همکاران, از مدیر شرکت خواستم که بهم در این مورد اطلاعاتی بده, صرفا به گفتم این جمله بسنده کرد که "شما لازم نیست در جریان جزییات قرار بگیرید."
چرا؟! چون خودم با رفتارم بهشون گفته بودم که کار برای من جدی نیست, و اینکه حتی اگر شرکت نابود هم بشه برای من اهمیتی نداره...و چرا اونها این فکر رو می کردند؟ بر اساس کدام رفتار من؟ از آنجایی که هیچوقت اهدافم رو ازشون مطالبه نکردم, از اونجا که همیشه سرم توی کار خودم(کد نویسی و طراحی) بود و نسبت به محیط اطرافم و جریانهایی که توی شرکت اتفاق می افتاد موضعی کاملا انفعالی داشتم.
این مسایل باعث شد که یاد بگیرم که همیشه حق با کارفرما نیست, همیشه حرفه ای ها نیستند که درست فکر می کنند, هیچ وقت حتی زمانی که در چنین جمعی به عنوان یک مبتدی قرار میگیری خودت رو دست کم نگیری و بدونی که تو هم به دلیلی اینجایی و اگر بخوای می تونی از همشون بهتر باشی.
یاد گرفتم که بعضی وقتا حرفت رو نباید منطقی و دوستانه بزنی, بلکه با ناراحتی, فریاد و عصبانیت بزنی تا طرف واقعا متوجه عمق ماجرا بشه.
اینکه در یک تیم, هر جا که تو مقصری حتما یک نفر دیگه هم مقصره و تو باید تقصیر خودت رو بفهمی و برطرفش کنی و بعد محکم به تقصیر طرف دیگر بپردازی و قبول اشتباه و اصلاحش رو با جدیت ازش مطالبه کنی.
فهمیدم که خیلی ساده هستم و حتی وقتی که حق با من بوده, خودم رو مقصر می دونستم. و ...
کارفرما پس از این جریان وعده یک وضعیت خوب رو داد و از جایگاه حق به جانبی خواست که قرار داد سه ماهه ای رو برای کار با حداقل دستمزد امضا کنیم, و ما هم مثل احمق ها این کا رو کردیم, چرا؟!
چون فکر می کردیم دنیا فقط همین یک شرکت هست, چون می ترسیدیم از اینکه اینجا نباشه و بخوایم در جای دیگری, با آدم های دیگری مشغول به کار بشیم. دوباره همون ترس که "آیا من می تونم از عهده انجامش بر بیام, من خیلی ضعیفم و اونها قوی, پس من نمی تونم!!" چون جای دیگه ای کار نکرده بودیم و ذهنمون کاملا بسته بود و تجربه اش و نداشتیم پس سعی کردیم از شرایط موجود راضی باشیم.
اما اوضاع دوباره خوب پیش نرفت, همون دستمزدها هم یا با تاخیر پرداخت شد یا کلا پرداخت نشد.
مدت قرار داد با سختی و نارضایتی تمام شد و بعد از اون بهم پیشنهاد انجام پشتیبانی کارهاشون رو به ازای ماهی ۲۵۰ و ۴ ساعت در روز و اینکه هر وقت لازمم داشتند باید حاضر باشم, به همراه ضمانت ۱۰ ملیونی, دادند.
من اما اینبار قبول نکردم, نه فقط به خاطر نصرفیدن قرار داد و مشکلات شرکت, بلکه به خاطر اینکه می دونستم یک ترسی در درونم هست که من الان باید به جنگش برم و شکستش بدم, تا با شکست اون درسهایی بگیرم که من رو برای مراحل بعدی زندگیم قوی تر کنه, باید از گوشه راحتیم بیرون میومدم و تصمیمی رو میگرفتم که در اون شرایط برام از همه سختر بود.
یعنی دل کندن از راحتی کار با افرادی که قبلا شناخته بودمشون, در جایی که قبلا نحوه کارشون رو یاد گرفتم, و کار در یک شرکت جدید هر دوی اینها رو از من میگرفت و من باید دوباره از اول تمام اینها رو با صرف انرژی زیاد بدست می آوردم.
یک شرکت معتبر آگهی استخدام زد, شرکتی که به نظر کار در اون خیلی سخت و خارج از توانم بود. هم جو بسیار متفاوتی با چیزی که من قبلا تجربش رو داشتم, داشت و هم کارهاشون بسیار بزرگتر و جدیتر بود.
اینبار دل رو به دریا زدم و ضمن جدایی از شرکت قبلی, رفتم برای مصاحبه!
همون مصاحبه اول من و قبول کردند و قرار شد با دستمزد بالای ۱ تومن به همراه افزایش حقوق اونجا استخدام بشم و من با اینکه تواناییش و داشتم اما شدیدا تحت استرس بودم و هستم.
کار در محیط جدید, با آدم های جدید و کارهای جدید, حسابی من رو از حاشیه امن خودم بیرون می آورد و من رو به شدت می ترسوند.
اما رفتم با توکل به خدا... و الان مشغولم و واقعا ترس های روز اول رو ندارم و در واقع پیشرفت کردم!
دیگه از کار با افراد جدید نمی ترسم, دیگه مثل قبل مقهور کارفرما نیستم و همیشه ساکت و تسلیم در برار کارفرما.
می دونم همچنان چیزهای زیادی هست که باید تجربه کنم, راههای زیادی هست که باید برم...اما فکر می کنم مهمترین توشه ای که در تمام مسیر لازمم میشه, "توانایی رودرویی با بزرگترین ترسهات" هست و این خیلی مهمه.
اگر تازه می خواهید وارد بازار کار بشید, اگر دارید کار می کنید اما نتیجه ای می خواهید رو نمی گیرید, شاید بد نباشه یک نگاهی به کوله تون بندازید و مطمین بشید که این توانایی رو هم توش جا داده باشید.
پ.ن: چقدر این شعر رو دوست دارم:
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت