الان یک ماه از ورودم به شرکت جدید می گذرد.

روز اول بعد از صحبت های اولیه که با هم داشتیم یه جورایی فکر می کردم قراره خیلی خوش به حالم بشه (اشاره در اینجا) اما الان واقعا استرس زیادی رو دارم متحمل میشم...هر روز با این مساله ذهنم درگیره که آیا می تونم از پس کار بر بیام یا نه! فشار کار از لحاظ زمانی و توقعات کارفرما بسیار بالاست و نمی دونم می تونم دووم بیارم یا نه و تا اینجا هم با توکل و اینکه انسان نباید دنبال راحت طلبی باشه، کار در یک جای سخت با این سطح فشار رو انتخاب کردم.

امروز با یکی از دوستان که قبلا هم در این شرکت کار کرده بود صحبت کردم، میگفت بعد از سه ماه از اونجا اومده بیرون، وقتی که از چرایی این کارش پرسیدم دقیقا همون چیزهایی رو عنوان کرد که منم الان درگیرشم.

فشار کاری بالا، استرس زیاد زمانبندی ها و توقعات کارفرما، مشکلات فنی، نتیجه گرا بودن مدیران.

یک اشتباهی استراتژی که در اولین تجربه کاریم حدود 2 سال قبل داشتم این بود که همش دنبال راضی کردن طرف مقابل بودم و همش اونها رو در نظر می گرفتم و دغدغه مورد پذیرش قرار گرفتن توسط اونها رو داشتم و به کل خودم رو فراموش کرده بودم اما اینبار می خوام شهامت بیشتری در توجه به خودم داشته باشم.

من سعی می کنم کارم رو درست انجام بدم و غیر از اون در ید قدرت من نیست پس، برام مهم نیست که اگر توسط اونها مورد پذیرش قرار نگیرم ، دیگه واقعا مشکل از خودشونه!

خیلی خسته شدم توی همین یک ماه، دلم می خواد یک ماهی رو کلا بیکار باشم اما حیف که نمیشه، لامصب زندگیو نَفَسِت رو میگیره.

 

پ.ن: تصویر یک سرباز تنها در صفحه شطرنج روزگار، کمی مرتبط با احوال این روزهای من!