مدتی با دختر بیشعور همصحبت بودم... گاهی پیام میدادیم و گاهی دونفره Clash Royal بازی میکردیم... داشتم کم کم به این فکر میکردم که ازش بخوام همدیگه رو ببینیم و رابطه مون رو جدیتر کنیم... میخواستم واقعا ببینمش و باهاش درباره زندگی حرف بزنم... اما ...
یه مدت پیش دیدم یک هفته ای هست خبری ازش نیست... با اینکه میدونستم روز تولدش نزدیکه اما خیلی سرد برخورد میکرد.... تا اینکه یه شب پیام داد که موضوعی رو بهم بگه... گفت که قبلا نامزد داشته و بهم خورده بود (گفت که توی اون جریان 60% خودش مقصر بوده) و الان دوباره اونا ازش خواستگاری کردند... در واقع هم دودل بود و یه جورایی میخواست از من راهنمایی بگیره... و هم انگار توی ذهنش از قبل میدونست که نمیتونه غیر از جواب مثبت چیزی بگه میخواست غیر مستقیم بهم بفهمونه که نیمچه رابطه مون باید تموم بشه....
جا خوردم، از اینکه چرا بهم نگفته بوده هیچوقت که یه زمانی نامزد داشته! پا روی دلم گذاشتم و کاملا منطقی راهنماییش کردم تا بتونه دودلی و تردیدش رو کنار بزاره و تصمیم بگیره... اصلا تلاش نکردم با بروز احساسات خودم بخوام دودل اش کنم و توی این برهه حساس که باید تصمیم مهمی بگیره دچار خطا بشه... یعنی خودم دیدم که مورد خوبی براش هست و بهرحال قبلا نامزد بودن و از لجبازی خودش همه چی بهم خورده بوده با توجه به پدر بداخلاق و نفهمی داره و احساس تنهایی و خستگی از این شرایط، راه خوبی جلوشون باز شده بود... حس خیلی بدی اونشب بهم دست داد.. احساس loser بودن میکردم... توی صحبتاش بهم گفت که شما ناراحت نمیشید اگر من بهتون بگم که باید قطع رابطه کنیم ؟ گفتم اگر بهم بگید و مثل دفعه قبل بلاک نکنید بهتر باهاش کنار میام.(دوست دارم فکر کنم براش مهم بود)
میتونستم با چنگ زدن به احساساتش به سمت خودم بکشونمش اما حتی یه کلمه هم که باعث چنین چیزی بشه نگفتم... فرداش وقتی پیام داد که جواب مثبت داده، فقط گفتم انشالله خوشبخت بشید، خدانگهدار...
آنفالو اش کردم و اون رو هم از لیست فالوور هام حذف کردم... تا دیگه پشت سرش هم نگاه نکنه و همه تمرکزش بره سمت اون پسری که خدا قسمتش کرده بود به خواسته دلش برسه (اون آقا پسر عاشقش بوده و حتی گفت سر قضیه بهم خوردن نامزدیشون جلوش گریه کرده)...
من اما.... توی غبار و تاریکی خودمو گم کردم، بدون اینکه طرفم واقعا بفهمه حس و حالم چی بوده...
خب دیگه... زندگی همینه
_ وقتی گفت اون آقا به خواهر و مادرش گفته من فقط آزاده رو میخوام... یهو دلم گرفت، از اینکه پوف، من کیو دارم که بهش بگم من فقط فلانی رو میخوام، حسی شبیه محرومیت داشت گلوم رو فشار میداد...
_ فکر میکنم اینروزها بیشتر حساس شدم... بعضی شبها که به مادرم فکر میکنم یهو به خودم میام میبینم شده نصفه شب و چندساعته توی سکوت و تاریکی اتاقم دارم گریه میکنم....
کمتر کسی مثل شما هست،واقعا جا داره بگم دمت گرم
همچین ادمایی با این مردونگی خیلی کمیباب شدن تو این دوره
و اینو بدون اگه کسی بخشی از افسانه زندگی تو باشه،بلخره قسمتت خواهد شد:)