یکی از دوستام دختری که معرفی کرد که میشه خاله خانم خودش و این دختر خانم همسن خودم بود.
بهش گفتم که من زیاد با همسن موافق نیستم اما چون در ادامه گفت که این دختر تفکراتش به خودت میخوره و بنظر من از سن خودش بیشتر میفهمه قبول کردم که یک جلسه صحبت کنیم.
دیشب رفتیم خونشون و خب تعداد مهمون های اونها بیشتر بود، یعنی هم این دوست ما بود، هم خانومش، هر برادر زنش و هم خانمه برادر زنش و دایی دختر که از مسافرت اومده بودن اتفاقا همون شب و 3 نفر خانم مسن دیگه که یادم نیست دقیقا نسبت ها چی بودن.
رفتیم توی اتاق که صحبت کنیم و ایشون از اولش تا وسطای صحبت لطف کردن و ماسک روی صورتشون رو برنداشتن :) داشتم خودخوری میکردم که حالا بهش بگم برداره یا نه، نکنه بهش بربخوره، بعد پیش خودم میگفتم عامو ضایع هست خیر سرت اومدی خواستگاری یعنی تو نباید قیافه دخترو هم ببینی! اصلا خودش باید بفهمه ...
دیگه هرجور بود بهشون گفتم که اگر میشه ماسکشون رو بردارند :)) که خب باید بگم تازه قیافشون رو دیدم، اصلا نمیشه با دیدن 2 تا چشم قیافه افراد رو فهمید...
باید بگم که از صحبت با دخترایی که _ اینقدر کمرو و خجتالتی هستن، و صرفا در نقش انتخاب شونده فرو میرن و کاملا منفعلانه بدون هیچگونه آمادگی قبلی توی جلسه حضور پیدا میکنند و هر جور ازشون سوال میپرسم بلکه صحبتی کنند و من بتونم پی به شخصیت و افکارشون ببرم و موفق نمیشم و هر بار با یه پاسخِ کلی گویی یا نمیدونم یا بلی و خیر ته بحث رو جوری میبندن که مجبور بشم برم سوال بعدی!!_ واقعا توی ذوقم میخوره!
اینجور دخترا مثل یه جعبه سیاه ناشناخته میمونند که رسیدن به خود واقعیشون نیاز به صرف زمان و انرژی زیادی هست که متاسفانه امکان صرف این زمان و انرژی توی ازدواج مدل سنتی وجود نداره... یعنی شاید اگر مدت چندماه مثل دوست دختر دوست پسر رابطه داشته باشی باهاش بتونی بالاخره به اونجایی که دختر خودش رو صادقانه و آزادانه ابراز میکنه برسی، اما خب توی ازدواج سنتی نمیشه... و ایشون هم همینطوری بود، و با اینکه محل صحبت خونه خودشون بود و طبیعتا باید احساس راحتی کنند و استرس نداشته باشند حسم بعد از 1 ساعت صحبتمون این بود که از لحاظ فکری خیلی توسعه نیافته و پایینتر از من هست و به این نتیجه رسیدم که ایشون نمیتونه توی زندگی همصحبت و مونس خوبی برای من باشه... بقیه موارد هم به کنار!
جلسات گفتگوی این شکلی مثل یه بازی پینگ پونگ میمونه، این بازی ریتم و آهنگ و امتیاز داره... یه بازی خوب شامل همه اینها هست... اما صحبت با بعضیا اینطوری هست که توپ رو میفرستی سمتش بعد اون دسته پینگ پونگ رو پرت میکنه سمتت، یا توپ رو با دست بر میداره میندازه هوا! یعنی نمیتونی باهاش بازی رو به جریان بندازی...
وقتی به برادرم اینا رو گفتم، گفت که تو داری از دید ذهن منطقی و مردونه خودت به مساله نگاه میکنی... دخترا همشون همینطوری ان و با یه جلسه صحبت نمیشه ازشون چیزی بفهمی... گفتم اینجور که من دیدم 1 جلسه دیگه هم بخوایم صحبت کنیم من واقعا نمیدونم چی بگم... چون اوشون اصلا همکاری نمیکنه، حرفی برای گفتن نداره، نمیدونه چی میخواد و چی نمیخواد.... خیلی منفعله و فقط منتظره که من یه چیزی بگم و بحث رو رهبری کنم... خب من از همنشینی با همچین آدمی لذت نمیبرم.... آره شاید یه بخشیش بخاطر استرس اون جلسه باشه اما آخه سن 30 برای یه دختر کم نیست که بگه آمادگی نداشتم و تعجب کنه که من توی گوشیم سوالاتم رو نوشتم! یعنی توقع زیادی هست که دختری که برای ازدواج توی سن 30 نشسته جلوت بدونه چی میخواد و بتونه 4 کلام حرف بزنه؟!
از طرفی میگم شاید دارم سختگیری می کنم، شاید باید فرصت بیشتری بدم، شاید به خاطر سنم وسواس شدم... دوست دارم بدونم عیب از منه یا کار درست همین بوده که جواب رد دادم و گفتم شخصیتمون بهم نمیخوره.
_ الان یادم اومد که حتی اسم دختر خانم رو نپرسیده بودم! :))