برای جلسه دوم با دختری که دوستم معرفی کرده بود صحبت کردیم... من همون جلسه اول احساس کردم منو نمیفهمه و کلا حرف و کنشی نداره بهم... اولش گفتم نه اما دوستم اصرار کرد که با یه جلسه نمیشه فهمید و بهتره بیشتر حرف بزنید، هرچند اعتقادم این بود که با جلسه دوم اصل بحث باقی خواهد ماند اما پیش خودم گفتم خب شاید حق با اونه و من دارم زیادی سخت گیری میکنم... شاید نباید اینقدر توقع داشته باشم دختری جلسه اول ازم سوالی بپرسه و حرف خاصی داشته باشه و بتونه منو به چالش بکشه...

تنهایی رفتم خونه شون، دختر با خواهرش (که شوهرش فوت کرده) زندگی میکنه... بعد از کمی خوش و بش میریم توی اتاق...

از همون 1 دقیقه اول فهمیدم که قرار نیست از این جلسه هم چیزی دستگیرم بشه چون دختر خانم هیچ یادداشتی دستشون نبود که بخواد ازم چیزی بپرسه...

چندتا سوال سطحی و کلیشه ای ازم میپرسه که من کلی جواب بهش میدم  و خلاصه همه جوره زور میزنم خودمو بهشون بشناسونم ... اما از اونور چیز زیادی دستگیرم نمیشه دوباره...

وقتی درباره خودشناسی حرف میزدم انگار داشتم به زبان فرانسوی حرف میزدم، اومد توضیح بدم که شخصیت من intj هست و اینا که وسطاش خندش گرفت منم دیگه ادامه ندادم :)

اهل کتاب خوندن و فیلم و تمام چیزایی که من بهشون علاقه دارم نبود... مخصوصا اهل کتاب خوندن نبودنش برام خیلی مهم بود... فکر میکنم کلا فرد اهل تفکری نبود و این برای من میتونه خیلی عذاب آور باشه چون من خیلی آدم فکوری :) هستم... میترسم از اینکه بعدن ها یه روزی کنار هم نشسته باشیم و هر چی بخوام باهاش درباره مساله ای عمیق حرف بزنم و ذهنم به چالش گشیده بشه چیزی برای گفتن نباشه...

حس کردم نمیتونم بهش متصل بشم، حس کردم دنیای منو نمیفهه و منم هر چی تلاش میکنم نمیتونم بهش بفهمونم... 

توی ذوقم خورد که توی این جلسه هم تقریبا حرفی برای گفتن نداشت و همش من داشتم جلسه رو رهبری میکردم که سکوت شکل نگیره و گفتگو جریان داشته باشه.. خودآگاهیشون بنظرم خیلی پایین بود...

هنوز جوابی ندادم، نمیدونم چی بگم آخه... یا باید بگم بیا یه مدت عقد باشم مثلا تا بریم بیرون ببینیم بدرد هم میخوریم یا نه... یا اینکه بگم نه! چون از اینجا به بعد من دیگه هیچ حرفی ندارم واقعا! جواب خیلی از حرفهام پیشاپیش نمیدونم هست .