امروز تولد یک سالگی رضا بود.
هنوز جشن نگرفتیم اما امروز خیلی باهاش بازی کردم و خیلی خندید.
ته دلم میگفتم کاش الان بودی مامان... خنده های رضا با تو قشنگ بود، دلم براش خیلی تنگ شده.... گریه نمیکنم اما دلم میخواست بود و یکم باهاش حرف میزدم، وقتی میدونم که دیگه نیست، سعی میکنم حواس خودمو پرت کنم، به نبودنش که فکر میکنم دیوونه میشم.
یکی از محاسن برنامه زندگی پس از زندگی این بود که باور کردم و بهتره بگم برای تداعی شد که آدم ها وقتی میمیرن نیست نمیشن و میتونن مارو ببینن ... اتفاقا یه جای خیلی بهتر میرن و از اونجا نظاره گر ما هستن ...
مرحوم مادر میتونن ببینن، همین الانم میبینن و از ناراحتیت غصه دار میشن، سعی کن خوشحالی و لذتت رو تو درون خودت با مادر سهیم شی تا غصه خوردنت رو نبینه و باعث ناراحتیش اون دنیا نشی
+ این حس ت رو الان بعد از حدود چهار سال من هم دارم، هر بار لذت میبرم از بچه میگم خدایا کاش حاجی بابا بود و تو این لذت سهیم میشدن، ولی به خودم دلداری میدم که بابام هستن و دارن میبینن و جای خیلی بهتری هستن، هر چنددل تنگی لا مصب یه جاهایی نمیذاره آدم آروم باشه
++ خدا همه رفتگان و همه موندگان رو غرق رحمت و مغفرت کنه