❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کرونا» ثبت شده است

کرونای دسته جمعی

برای مراسم سالگرد مادرم ( دو هفته پیش) قرار شد شام بدیم، اقوام مادری که روستا بودند رو بردیم در خونه هاشون پخش کردیم، اقوام پدری اما که شهرستان بودند رو همه خونه مادربزرگم جمع شده بودند و دورهمی ...

نگو چند روز قبلش یه بنده خدایی که کرونا داشته اومده بوده خونه بی بیم و 2 روز بعد از اینکه ما برگشتیم شیراز یکی یکی شون کرونا گرفتن! 3 تا از عموهام، مادربزرگم، دوتا عمه ام، شوهر عمه ام، دوتا دختر عموم و شوهرشون، و چندتا دیگه اقواممون همشون بیمارستان بستری شدند :(

وضعیت  بی بیم بخاطر مشکل صفرا که قبلا داشت زیاد خوب نیست...

بابام هم فردای روزی که برگشتیم شیراز جوگیر شد سریع رفت واکسن زد، بعد که خبر کرونای عموهام اومد و اینم که خب طبیعتا به خاطر واکسن یه سری علائم داشت رفت تست داد اما روز بعدش کاملا خوب شد و تا الان هم هیچ موردی نداشته... اما خب ترسیده بودیم که نکنه اینم مثل اونا بشه.... و اینکه خودمون هم با اینکه چندروز خونه مادربزرگم بودیم در کمال تعجب مبتلا نشدیم و تا الان علائمی نداشتیم.

منم که بخاطر رژیم مدتی هست کاملا تغذیه سالم دارم و مکمل های ویتامین مینرال و امگا3 هم در کنار قرص های غضروف ساز که ویتامین D3 دارند مصرف میکنم و امیدوارم اگر مریض شدم لاقل مثل بقیه زمین گیر نشم.

هرچند پارسال هم که کرونا گرفتم کلا 2 روز درگیر شدم.

امیدوارم بی بیم هم طوریش نشه، بزرگ تره خانوادمون هست و همه دور اون جمع میشند، اولش که مادربزرگم از روستا و خانه پدری اومد شهرستان جمع و دورهمی مون کوچیکتر شد و اگر خدای ناکرده پاش از میون بیرون بشه ... نمیخوام بهش فکر کنم :(


از اونجایی که افزایش حقوق خوبی داشتم، یه کمد ریلی و درآور و یه آینه بزرگ گرفتم و چندتیکه لباس مارک و عطر و ساعت و این چیزا... هرچند کل هزینه لباس و اکسسوریم توی سبد هزینه هام خیلی کمه و در واقع بیشتر حقوقم میره برای پس انداز توی بورس.

حضرت دوست اینروزا خیلی خسیس تر شده، همش میترسه پول خرج کنه  و از اول ماه بگی 50 تومن بده صدبار میگه مراعات کنید ندارم باید تا آخر ماه برسونم و این حرفا! که واقعا اعصابم خورد میکنه اونم وقتی که خیلی اوقات اصلا خریدهای خونه رو من انجام میدم و کل هزینه ماشین که نیاز به تعویض سرسیلندر و کلی وسایل دیگه داشت حدود 16 میلیون خودم دادم و 1 تومن هم هزینه قسط عقب افتادش خودم دادم اما باز هم انگار نه انگار! خیلی از فقر میترسه... بیشترین چالش رو هم با برادر کوچیکترم داره، گاهش به برادرم میگم اصلا نمیخواد به اون بگی پول بده، از خودم بگیر... جوری رفتار میکنه انگار کلا وظیفه این نیست کمک کنه، رسما خودش کشیده کنار.

فقط برای دستور دادن و قلدری خوب یادش میاد پدر هست و وظایف فرزند به پدر چیه... اما خب من دیگه کاری به کاریش ندارم... اینم توی جهل مرکب گیر کرده... سعی میکنم راحتش بزارم


۱۷ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر
محٌـمد

شرمندگی، دلتنگی

چهره اش رو توی کفن به یاد میارم، و قبری که تنها کنار دیوار سنگی کوتاه قبرستان با سنگ مزار سفید، عزیزی رو در آغوش گرفته که دلم براش خیلی تنگ شده...
عزیزی که توی سکوت دشت، آرام و ساکت زیر خاک خوابیده... و چهره ای که نمیدونم خاک باهاش چیکار کرده...
هوا ابری بود، صدای شیحه اسبی از مرتع های پشت قبرستان به گوش میرسید، صدای ماشین هایی که از جاده نزدیک عبور میکردند، صدای زنگوله گوسفندان از آغل های دور، باد شاخه های درخت بالای سر قبر رو تکون میداد و من تنها ایستاده بودم سمت پایین قبر... شانه هام پایین افتاده بود و اشک و بارون روی صورتم یکی شده بود...
یکی یکی خاطراتم رو مرور میکنم، احساس شرمندگی میکردم از اینکه یکبار بعد از عمری بردمش بیمارستان تا ازش مراقبت کرده باشم، اما سر از کجا درآورد... هق هق میکردم و ازش معذرت خواهی میکردم... اعمال و افکارم رو میگشتم که کجا کم گذاشتم، کجا خودخواه بودم، کجا مقصر بودم، کجا بی مهری کردم که اینطور شد...
این حق من نبود... ای کاش اینقدر مهربون نبودی
میگم مادر دیدی تموم شد، دیدی میگفتم اینقدر حرص نخور، الان ببین چه اطرافت آرومه و هیچکس هم نیست، دیگه کسی اذیتت نمیکنه، دیگه لازم نیست همیشه نگران کسی باشی، دیگه کسی از تو هیچ توقعی نداره، راحت باش، آسوده استراحت کن... همیشه دوست داشتی همینجا باشی، همین روستای دوران بچگی...
ولی کاش قبل از رفتن یکم حرف زده بودیم... فقط یکم، که الان با یادآوریشون دلم آروم بگیره...
امشب دیگه نتونستم فکرم رو به بیخیالی بزنم، نمیدونم چرا یهو اینقدر دلم گرفت.... انگار تازه دارم احساس یتیمی میکنم...
پدرم که مدت هاست مرده، فقط جسمش با ما زندگی میکنه
حق هیچ پسری نیست که پیکر بی جان مادرش رو ببینه، هیچوقت

صدای بوق ماشین برادرم، اجازه نمیده بیشتر حضور داشته باشم، صورتم رو آب میزنم و بر میگردم، می ایستم و دوباره به عقب نگاه میکنم، تا چشمام میخواد پر از اشک بشه به خودم میگم نه باید برم دیگه داره دیر میشه و باز به راه میافتم... چند قدم دیگه...دوباره و دوباره... با یک دنیا دلتنگی محلی رو که احساس انس عمیقی باهاش میکنم رو ترک میکنم اما تکه ای از دلم همونجا میمونه
۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۷ ۲ نظر
محٌـمد