❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

دوگانگی سرنوشت ساز

این روزها درگیر دوگانگی در حسم هستم...

از طرفی عقلم میگه کار درستی کردم که ازدواج کردم.

از طرفی احساسم میگه تو که عمری به خودت بی توجهی شده و کردی حالا که استقلال مالی پیدا کردی چرا رفتی سفره آماده برای یکی دیگه پهن کردی که الان باز هم مجبور باشی خودت و خواسته هات رو فدا کنی!

فکر میکنم باید چیزهایی رو به هر قیمتی قبل از ازدواج تجربه میکردم و الان دیگه دیر شده. این حس ولم نمیکنه.

مدیرمون وام رو عقب انداخت، پولم توی بورس رفته توی ضرر، خونه متوسط 30% گرونتر شده... همه این استرس ها و مسئولیت ها داره اعصابم خورد میکنه...

با خودم میگم آیا ارزشش داشت؟ ارزش داشت ده سال همه خواسته ها و نیازهات رو به ازدواج گره بزنی و الان به هیچکدوم نرسی؟ زهرا منو دوست داره اما من اون حس دوست داشتن رو بهش ندارم، از لحاظ عاطفی زخم خورده تر از اونم که با حرف دلم راضی بشه... تا حالا هم هیچ فداکاری ازش ندیدم، فقط من بودم که داشتم خواسته هاش رو تامین میکردم، این ازدواج برای اون ریسکی نداشته، چیزی رو از دست نداده، پس چرا خوشحال نباشه...

منم که عمری برای مقدمات ازدواج زجر کشیدم، منم که شکست عاطفی خوردم و باز بلند شدم، منم که دارم همه مخارج رو میدم... و باز هم منم که باید پاسخگوی هر کمبودی باشم... بدون هیچ کمک و پشتوانه ای. چه عاطفی چه مالی... کو منفعت من؟ هر چی هم که بدست آوردم که تاوانش رو دادم، غذای داغی که زبون رو بسوزونه که لذتی نداره.

ظهر عاشورا فقط یه چیزی توی دلم گفتم... خدایا من کدوم طرفی بدم؟

پیش خودم میگم شاید این افکار و وضعیت روحی بخاطر شرایط تحت فشار الانم هست، حس تنهایی ام خیلی تغییر نکرده، نمیتونم محبتی که به کلی مسئولیت گره خورده رو هضم کنم، دوست داشتنی که انگار قراردادی هست و بابتش پول دادم! خرید عاطفه با کلی شرط و پیش شرط... خیلی حس عاشقی توی این نیست.

رفتارهای برادر خانمم هم بعد از فوت خانمش خیلی روی اعصابمه، به خودم بود یه کتک کاری باهاش کرده بودم تا حالا... اینقدر لوس بارش آوردن که توی سن 40 و خورده ای مثل بچه ها با پدر و مادرش رفتار میکنه، بهشون توهین و تشر میزنه... سعی کردم دخالت نکنم و خودمو ازش دور نگه دارم. نمیخوام احترام بینمون از بین بره

۱۹ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۱ ۴ نظر
محٌـمد

قلب نیمه کاره

خدا رحمتش کنه، خیلی زن خوبی بود... منطقی، فهمیده و فداکار....

چندسالی که برادر خانمم دیسک کمر داشت و کار نمیکرد این کمک میکرد، متخصص بیهوشی بود، بچه شون 4 سالشه...

بودنش، بدرد میخورد، فایده داشت... دور و برش امنیت بود.

خدا رحمت کنه اینطور آدما رو...


زن داداش خانمم به رحمت خدا رفتند، عمل قلب داشتند که متاسفانه اوضاع خوب پیش نرفت و همه ما رو داغدار کرد... این چندروز خیلی درگیر بودم، کل اتفاقای فوت و دفن مادرم یکبار دیگه انگار جلوم مرور شد.

سعی کردم کنار زهرا باشم و بهش دلداری بدم، صبح زود رفتم خونشون که موقع دادن خبر پیششون باشم، بهم زنگ زد که محمد کجایی، گفتم دارم میام خونه تون، گفت محمد چی شده؟ تو این موقع صبح نمیومدی اینجا، تورو خدا بگو چی شده، بهش گفتم هیچی نشده اما وقتی رفتم خونه شون دیدم کف حیاط با چشمای خیس نشسته... گفت محمد چی شده، که طاقت نیاوردم و نشستم یه گوشه گریه کردن، کاش صدای ناله و شیون شون رو نمی شنیدم...


۱۴ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر
محٌـمد

گرونی خانه و بلاتکلیفی

گرون شدن خونه بعد از عید بدجور اعصاب و روانم رو بهم ریخته... بعد از عید مدیرمون یه روز پرسید محمد برای خرید خونه منتظر چی هستی، گفتم وام ازدواج که شده 120 میلیون، گفت منتظر نباش ، من میزارم روی وامت برو دنبالش...
رفتم اما نشد... تا اینکه خونه گرون شد، یه بار به بهانه گرون شدن مصالح، یه بارم گرون شدن مرغ!!
قبلا با 1200 میتونستم خونه خوب بگیرم اما الان باید با 1400 بگردم دنبالش...
2 هفته پیش یه مورد خوب دیدم که به مدیرم گفتم آقا پول وام رو بده بیاد که نجاتش بدم، گفت محمد همش میگفتم کاش اینروزا بهم نگی...
گویا مدیریمون رفته بود با پولش کلی سرمایه گذاری کرده بود و بهم گفت که چندماهی صبر کنم، البته تضمین داد که هر جور شده کمک میکنه که خونه رو بخرم... اما...
احساس میکنم زندگیم داره از کنترلم خارج میشه، کم کم غر زدن های زهرا هم داره شروع میشه که محمد کی عروسی میکنیم...
این مسئولیت فقط فقط روی دوش خودمه... اگر بحث خرید خونه پیش نیومده بود تا حالا یه خونه رهن کرده بودم و تمام بود کار. اما این قضیه داره استرس زیادی بهم وارد میکنه که اگر نشه چی... با این وضعیت تورم و گرونی... آخرش هم بدهکار میشم اگر نشه! همین الانم کلی افکار منفی توی ذهنم داره میچرخه که آیا واقعا ازدواج ارزشش رو داشت، هر بار از یه زاویه ای بهش فکر میکنم و گاهی میگم آره، گاهی میگم نه... میگم بهتره مغلوب شرایط سخت الان نشم، این تصمیماتی که من توی یکسال گرفتم رو مردم توی کل عمرشون هم نمیگیرم... اینکه اینقدر خرج روی دستم هست و دیگه حتی نمیتونم به خودم و تفریحم و دلم برسم دلگیرم میکنه... میگم اینقدر خرج کردی واسه چی؟ با این درآمد و پس انداز میتونستی خیلی راحتتر زندگی کنی... اما فکرش که میکنم میگم آخرش که چی، مجردی هم درد و رنج خودش رو داره، و من مطمئنم اگر ازدواج نمیکردم نفسم به فساد میافتاد...

هفته قبل سر موضوعی اینقدر از حضرت دوست ناراحت و عصبانی بودم که رفتم شهرستان سر خاک مادرم، بهش نگفتم کجا میرم و حتی نمیخواستم صداش رو بشنونم زنگ هم زد جوابش ندادم... کمی با زهرا درد و دل کردم که امیدوارم بعدا پشیمون نشم... از شانسم اونجا هم مریض شدم و همش خوابیدم... اما از اینکه ازش دور بودم احساس بهتری داشتم... چقدر یه آدم میتونه به نزدیکانش ظلم کنه آخه...

دیشب نمیدونم چرا خوابم نبرد، یهو انگار تمام افکار منفی بهم حمله کردند، نشستم گریه کردم که خدایا چرا هر طرف میرم حالم بدتر میشه، چرا همش دارم دور خودم میچرخم، کدوم طرف برم که یکم آرامش پیدا کنم، یکم لذت...
۰۳ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۸ ۱ نظر
محٌـمد

بی عدالتی پس از زندگی

برنامه زندگی پس از زندگی رو مدتیه تماشا میکنم، قبل از اونم تجربه های نزدیک به مرگ رو توی یوتیوب دیده بودم ...

این چیزا بیشتر اعصابم رو خورد میکنه، نمیهفم چرا خدا همون اول بسم الله شروع میکنه عمل رو جزا دادن، این خیلی بی عدالتی هست چون عمل ما تا حدود زیادی وابسته به شرایط محیطی ما در دنیا هست...

خب مشخصه کسی که توی محیط خراب بزرگ شده باشه خیلی عمل خوبی نمیتونه انجام بده، اون شخص دائم به فکر بقا و نجات خودش هست و نه اینکه نماز شب با چه کیفیتی خونده میشه و مراحل عرفان رو چطور باید طی کنه... حالا تو خودت اونو آفریدی و توی همچین محیطی قرارش دادی بعد یقه اش رو میگیری که چرا پول دزدیدی ؟!

حالت خوبه حاجی؟ با خودت چندچندی؟

نمیفهمم عدالت خدا کجاست، حس میکنم اونطرف هم مثل اینجا درگیر یه بوروکراسی پر از بی عدالتی هست که راحت حق ناحق میشه... یعنی درسته من دزدی کردم اما چرا هیچکس نمیپرسه که من چاره دیگه ای نداشتم، چرا داشته ها و استعداد ها و محیطم رو در نظر نمیگیره!؟ همینطوری میخوای منو با کسی که اصلا شهوت دزدی نداشته مقایسه کنی؟ خب خیلی فرقشه.

چرا خدا هیچوقت درباره زندگی مون توضیحی نمیده، از بند ناف مارو گرفتن و افتادیم توی یه چرخه رو به جلو، همینطوری اتفاقات بر ما حادث میشه بدون اینکه بدونیم چه خبره.. همش هم شانسی... شانست بزنه از کدوم رحم بیرون بیای و همینطور این بروکراسی مسخره از پیش تعیین شده ادامه پیدا میکنه تا جهنم!

قبلا به شنیدن این تجربه ها علاقه داشتم اما الان بیشتر اعصابم خورد میکنه، حس نمیکنم عدالتی وجود داره، هیچکس قرار نیست با انسان همدردی و همدلی کنه که چی به سرت گذشت، زندگی سخته...

عدل خدا کجاست، من عدالت نمیخوام...

عدالت یکم دیر وارد میدون میشه

۲۵ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۳۴ ۱ نظر
محٌـمد

چرا منو دادین به این

دیشب با زهرا خونشون خوابیدم...
صبح با مادرش حرف از خالی بودن جای مادرم شد و مادر زهرا  حرفی زد که نباید میزد، یعنی میخواست بگه زهرا الان بزرگتر و عاقل تر شده اما چیزی که گفت باعث ناراحتیم شد و به روی خودم نیاوردم.
گفت شب عقدتون زهرا نشسته توی اتاق و گریه کرده که چرا من نه خواهر شوهر دارم و نه مادر شوهر ، چرا منو به این دادین و با این ازدواج موافقت کردید!!
هیچوقت از ظاهر کارهای زهرا اینطور برداشت نکردم که با من مخالفه، یا منو دوست نداره که حتی برعکسش زهرا خیلی بهم اظهار علاقه میکنه... من اینطور برداشت کردم که به خاطر شرایط خاص اون شب دلش گرفته بوده و این حرفهارو زده که خالی بشه...
دوست دارم با زهرا درباره این مساله صحبت کنم اما از طرفی نمیخوام با به میون آوردن حرفای اون شبش که در واقع قرار نبوده هیچوقت من بفهمم بهشون رسمیت بدم. وجهه خوبی نداره بنظرم و شاید از مادرش هم ناراحت بشه.
فعلا این کارت رو میزارم کنار، به قول امام باشد تا وقتش برسد.

۲۰ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۴۵ ۱ نظر
محٌـمد