بالاخره عقد کردیم...
درونم آشوبه... جزر و مد عقل و احساس... نمیدونم دارم در چه مسیری راه میرم و تهش چی میشه...
دیشب تولد زن داداشم بود و زهرا رو آوردم دور هم باشیم... حضرت دوست گفته بوده که من پول ندارم هدیه بدم! وقتی کادو ها رو آوردیم داشت از حسادت میترکید و تا صبح مثل مار زخمی به خودش میپیچید، ولی خدا رو شکر توی مجلس چیزی نگفت و به بهانه سردرد (ناشی از حسادت) مثل برج زهر مار شده بود قیافش.
امیدوارم بتونم خونه بخرم... خیلی زیاد ذهنم درگیره... اینکه فقط این مراسمات و رسم و رسومات تموم بشه و ما بریم سر خونه زندگی راحت بشم
میدونی چیه، وقتی برای چیزی خیلی بیشتر از بهاش رو پرداخت میکنی، وقتی بدستش میاری دیگه خیلی حسی بهش نداری چون میدونی گرون خریدی... ازدواج هم برای یکی مثل من همینطوری شده الان.
پیش خودم میگم آیا ارزشش رو داشت؟ این همه راه، این همه سختی... شاید بهتر بود منم مثل یه پسر عوضی فقط میرفتم دنبال منفعت خودم، به هر قیمتی...
دوماد که میشی دیوارت کوتاه میشه، همه یه توقعی ازت دارن، اینکه کسی نیست ازم حمایتی بکنه یا کمکی یا پشتم باشه گاهی دلم میگیره... میترسم که ازم چیزی بخوان که نتونم نه بگم و بعدا اذیت بشم. اگر بزرگتری داشتم که عاقل بود، زندگیم خیلی بهتر از این بود...
واقعا سیستم جزا بر مبنای عمل خیلی تخمیه!
عمل خیلی وابسته به اتفاقات و شانس و داشته ها و امکانات و استعداد ها هست.
دوست دارم دوباره برم دارو بگیرم از دکترم، حداقل کمتر استرس داشتم اون موقع... من نمیخوام چیزی حس کنم اصلا... نمیدونم چرا هیچ هیجانی نسبت به هیچی ندارم.
ای کاش مهریه رو اینقدر سنگین نگفته بودند، هرچند این موضوع تموم شده اما من ته دلم راضی نبود واقعا... هنوز اون رفتاری که باعث بشه تحت تاثیر قرار بگیرم ازشون ندیدم، ندیدم که از چیزی بگذرن اگر هم بوده چیزای کوچیک بوده... از اینکه حرفشون رو برای شام عقد عوض کردند و بعد گفتند محمد تو شام بده ناراحتم اما چیزی به زهرا نگفتم، دیدم 1 تومن ارزشش رو نداره. این کارها رو بزرگتر ها باید مدیریت کنند، که من ندارم متاسفانه
روز عقد از صبح میدونستم یه گریه ای به امروز بدهکارم... خونه زهرا که بودیم عموم یکم غمگین خوند و عمه ام زد زیر گریه، خیلی خودم کنترل کردم اما سرم پایین انداختم. حضرت دوست هم که مثل همیشه توی باغ نبود اصلا، احساس یتیمی داشتم. بودند افرادی اما برای من نبودن
توکل بر خدا
پریشب خواب مادرم رو دیدم، برای بار دوم بود که اینطوری خوابش رو میدیدم و با چشمای خیس بیدار میشدم...
از اون خواب ها که حس اش باهات توی بیداری هم میمونه...
خواب خاصی نبود، همینطور که توی اتاق کم نور ام روی تخت خوابیده بودم مادرم رو دیدم که در رو باز کرد و اومد توی اتاقم و یه بالشت گذاشت پایین اتاق و دراز کشید، همین؛ و من واقعا حضورش رو حس کردم... و این حس حضور اونقدر زیاد بود که توی خواب و بیداری داشتم التماس میکردم که نرو... و بیدار که شدم داشتم گریه میکردم....
فکر میکنم احساس رضایت و حال خوب وقتی به آدم دست میده که داشته هات، از نیازهات جلو بزنه، ولو مقطعی...
برای مثل منی که همیشه در حال دویدن بودم، تا حالا نشده که بیشتر از نیازم داشته باشم!
یه زمانی فکر میکردم نداشتن بازدید کننده برام اصلا مهم نیست، در مقطعی واقعا مهم نبود اما الان میبینم مهمه، آدم مینویسه که خونده بشه، همه نمیتونن سر تو چاه کنند.
نوشتن یعنی ابراز خودت، و وقتی خودتو ابراز میکنی دوست داری بازخوردی بگیری... دوست داری خونده بشی و دیده بشی، مخصوصا برای فرد درونگرایی مثل من.