❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

جلو زدن از نیاز

فکر میکنم احساس رضایت و حال خوب وقتی به آدم دست میده که داشته هات، از نیازهات جلو بزنه، ولو مقطعی...

برای مثل منی که همیشه در حال دویدن بودم، تا حالا نشده که بیشتر از نیازم داشته باشم!

۰۸ دی ۰۰ ، ۲۳:۳۰ ۲ نظر
محٌـمد

بازخورد مهمه

یه زمانی فکر میکردم نداشتن بازدید کننده برام اصلا مهم نیست، در مقطعی واقعا مهم نبود اما الان میبینم مهمه، آدم مینویسه که خونده بشه، همه نمیتونن سر تو چاه کنند.

نوشتن یعنی ابراز خودت، و وقتی خودتو ابراز میکنی دوست داری بازخوردی بگیری... دوست داری خونده بشی و دیده بشی، مخصوصا برای فرد درونگرایی مثل من.

۰۸ دی ۰۰ ، ۱۱:۴۵ ۲ نظر
محٌـمد

اسکیزوفرنی یا شیزوفرنی

پدرم دو هفته پیش بعد از مدت ها دوباره توی خواب دچار حمله عصبی شد... نصفه شب یهو داد زد محمد، رفتم بالا سرش میبینم نشسته توی رختخواب میگه من دارم می میرم خداحافظ! با دست هم بای بای میکنه...

3 روز اعصابمون بهم ریخت... تلفنی از دکتری که قبلا هم بهش مراجعه کرده بودیم نوبت گرفتیم و 2 تا آمپول و چندتا قرض گرفتیم... بهرحال گذشت اما هنوز هم اعصابم خورده...

توی اینترنت تحقیق کردم، بنظرم حضرت دوست اسکیزوفرنی داره و خودمون هم نمیدونیم... واقعا این علائم در کنار یه سری اختلال های دیگه مثل اختلالات اضطراب و اختلال وسواس فکری و عملی منو داره به این نتیجه میرسونه که ایشون بیماری اسکیزوفرنی داره و ما عمری هست داریم با همچین مشکلی زندگی میکنیم.

اگر اینطوری باشه، حس میکنم یه عمری خدا داده دستمون :)


_ این چند روز خیلی با زهرا سرد شدم، اینقدر بهم ریخته بودم که نمی فهمیدم الان یکی بهم ابراز علاقه کنه باید چی بگم، این مشکل پدر منو هم داره افسرده میکنه. البته ظاهر رو سعی کردم حفظ کنم، با هم بیرون رفتیم و خوش گذشت اما توی دلم هیچ حرارتی نبود. دست خودم نیست، بنظرم اگر قرار باشه عشق رو تجربه کنم ده سال بعد از ازدواجمون این اتفاق بیافته، الان اینقدر مسئولیت ها روی دوش آدم سنگینی میکنه و اینقدر اوضاع بی ثبات هست که نمیدونم کجای دوستت دارم لذت بخشه.


_ توی زندگیم چندین مورد نیازهایی داشتم که وقتی برطرف شده که دیگه احساس نیازی بهشون نداشتم، یا دیگه دیر بوده... رابطه الانم حس میکنم هم همینطور شده، من مثل قبل نیاز به رابطه ندارم، دلم بیشتر قدرت و ثروت میخواد... گمونم لغت درستش پراگماتیسم باشه... واقعا عدالت خدا رو قبول ندارم، حالا که دنیا اینقدر درهم و برهم و اتفاقی هست، حالا که اینقدر بی عدالتی هست پس چرا ابدیت ما رو بر اساس اینجا قضاوت میکنی؟ چرا دیگه نباید بتونیم رشد کنیم!


_ به قول دیالوگ فیلم زوئی، خدا باید خیلی بی رحم باشه که نیازهایی در تو قرار داده اما امکان رفع اون نیاز رو برات فراهم نکرده.

۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۱:۰۷ ۲ نظر
محٌـمد

عشق یا قدرت

دو هفته پیش عقد موقت کردیم... مهریه رو 313 تا قبول کردم

کلا راهی پیدا نکردم که بتونم اسلامی نیازهامو تامین کنم! دیگه باید دروغ گفته میشد. خدا هم بهم بگه دزد، حالا هر چی.

یه چیزی درست نیست، اونقدرها احساس عاشق بودن نمیکنم.

از بعد از فوت مادرم، عوض شدم. دیگه عشق نمیخوام، قدرت میخوام. الان توی رابطه ای هستم که از سر قدرت نیست. این مهریه هم روی گردنم سنگینی میکنه، نمیتونم درک کنم که چرا باید اول زندگی من زیر بار همچین بدهی سنگینی باشم... نتونستم به زهرا بگم تا وقتی مهریه ات روی گردنم هست نمیتونم دوستت داشته باشم.

به زهرا علاقه دارم اما قلبم انگار نمیتونه دیگه دوست داشته باشه... قلبم با مادرم زیر خاک دفن شد.

حضرت دوست هم هر از گاهی به زخم خوب نشده ما نمک میزنه و نمیدونم با این نفرتی که توی قلبم داره رشد میده چیکار کنم، نمیتونم ببخشمش، نه تا وقتی که هر روز جلو چشمم هست و با ریا و دروغ هاش داغ دلم رو تازه میکنه...

حس میکنم ماهی قلبم دیگه مرده، دریای عشق زهرا هم نمیتونه مرده رو زنده کنه... دیگه عشق نمیخوام، قدرت میخوام. از هر چیزی که ضعیفم میکنه متنفر میشم.


۲۲ آبان ۰۰ ، ۱۲:۰۰ ۲ نظر
محٌـمد

خواب مرده

دلم میخواد داد بزنم تورا بخدا خواب ارواح مارو نبینید، یا میبینید نشینید واسه آدم تعریف کنید انگار یه یه اتفاق واقعیه...

والا بخدا خواب حجت نیست، بقرآن این خواب های شما همش به خاطر افکار ناخودآگاه و شیکم سیری هست...

چرا نمیفهمید این حرفاتون آدمو آزار میده...

بازی جدید حضرت دوست هم که شده خواب بازی!! تا زنده بود که اخ و تفش میکردی... حالا نشستی جلو ما دروغ میبافی که چی رو باور کنیم؟

دلم میخواد یه دعوای حسابی باهاش کنم که دیگه دست از این بازیش برداره... حالم بهم میخوره وقتی حرف خودشو میخواد از دهن مرده بزنه...

۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۹:۰۲ ۲ نظر
محٌـمد