❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

شروع متاهلی

بالاخره عقد کردیم...

درونم آشوبه... جزر و مد عقل و احساس... نمیدونم دارم در چه مسیری راه میرم و تهش چی میشه...

دیشب تولد زن داداشم بود و زهرا رو آوردم دور هم باشیم... حضرت دوست گفته بوده که من پول ندارم هدیه بدم! وقتی کادو ها رو آوردیم داشت از حسادت میترکید و تا صبح مثل مار زخمی به خودش میپیچید، ولی خدا رو شکر توی مجلس چیزی نگفت و به بهانه سردرد (ناشی از حسادت) مثل برج زهر مار شده بود قیافش.

امیدوارم بتونم خونه بخرم... خیلی زیاد ذهنم درگیره... اینکه فقط این مراسمات و رسم و رسومات تموم بشه و ما بریم سر خونه زندگی راحت بشم

میدونی چیه، وقتی برای چیزی خیلی بیشتر از بهاش رو پرداخت میکنی، وقتی بدستش میاری دیگه خیلی حسی بهش نداری چون میدونی گرون خریدی... ازدواج هم برای یکی مثل من همینطوری شده الان.

پیش خودم میگم آیا ارزشش رو داشت؟ این همه راه، این همه سختی... شاید بهتر بود منم مثل یه پسر عوضی فقط میرفتم دنبال منفعت خودم، به هر قیمتی...

دوماد که میشی دیوارت کوتاه میشه، همه یه توقعی ازت دارن، اینکه کسی نیست ازم حمایتی بکنه یا کمکی یا پشتم باشه گاهی دلم میگیره... میترسم که ازم چیزی بخوان که نتونم نه بگم و بعدا اذیت بشم. اگر بزرگتری داشتم که عاقل بود، زندگیم خیلی بهتر از این بود...

واقعا سیستم جزا بر مبنای عمل خیلی تخمیه!

عمل خیلی وابسته به اتفاقات و شانس و داشته ها و امکانات و استعداد ها هست.

دوست دارم دوباره برم دارو بگیرم از دکترم، حداقل کمتر استرس داشتم اون موقع... من نمیخوام چیزی حس کنم اصلا... نمیدونم چرا هیچ هیجانی نسبت به هیچی ندارم.

ای کاش مهریه رو اینقدر سنگین نگفته بودند، هرچند این موضوع تموم شده اما من ته دلم راضی نبود واقعا... هنوز اون رفتاری که باعث بشه تحت تاثیر قرار بگیرم ازشون ندیدم، ندیدم که از چیزی بگذرن اگر هم بوده چیزای کوچیک بوده... از اینکه حرفشون رو برای شام عقد عوض کردند و بعد گفتند محمد تو شام بده ناراحتم اما چیزی به زهرا نگفتم، دیدم 1 تومن ارزشش رو نداره. این کارها رو بزرگتر ها باید مدیریت کنند، که من ندارم متاسفانه

روز عقد از صبح میدونستم یه گریه ای به امروز بدهکارم... خونه زهرا که بودیم عموم یکم غمگین خوند و عمه ام زد زیر گریه، خیلی خودم کنترل کردم اما سرم پایین انداختم. حضرت دوست هم که مثل همیشه توی باغ نبود اصلا، احساس یتیمی داشتم. بودند افرادی اما برای من نبودن

توکل بر خدا

۰۶ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۱۲ ۴ نظر
محٌـمد

حس حضور

پریشب خواب مادرم رو دیدم، برای بار دوم بود که اینطوری خوابش رو میدیدم و با چشمای خیس بیدار میشدم...

از اون خواب ها که حس اش باهات توی بیداری هم میمونه...

خواب خاصی نبود، همینطور که توی اتاق کم نور ام روی تخت خوابیده بودم مادرم رو دیدم که در رو باز کرد و اومد توی اتاقم و یه بالشت گذاشت پایین اتاق و دراز کشید، همین؛ و من واقعا حضورش رو حس کردم... و این حس حضور اونقدر زیاد بود که توی خواب و بیداری داشتم التماس میکردم که نرو... و بیدار که شدم داشتم گریه میکردم....


۱۵ دی ۰۰ ، ۰۰:۱۹ ۱ نظر
محٌـمد

جلو زدن از نیاز

فکر میکنم احساس رضایت و حال خوب وقتی به آدم دست میده که داشته هات، از نیازهات جلو بزنه، ولو مقطعی...

برای مثل منی که همیشه در حال دویدن بودم، تا حالا نشده که بیشتر از نیازم داشته باشم!

۰۸ دی ۰۰ ، ۲۳:۳۰ ۲ نظر
محٌـمد

بازخورد مهمه

یه زمانی فکر میکردم نداشتن بازدید کننده برام اصلا مهم نیست، در مقطعی واقعا مهم نبود اما الان میبینم مهمه، آدم مینویسه که خونده بشه، همه نمیتونن سر تو چاه کنند.

نوشتن یعنی ابراز خودت، و وقتی خودتو ابراز میکنی دوست داری بازخوردی بگیری... دوست داری خونده بشی و دیده بشی، مخصوصا برای فرد درونگرایی مثل من.

۰۸ دی ۰۰ ، ۱۱:۴۵ ۲ نظر
محٌـمد

اسکیزوفرنی یا شیزوفرنی

پدرم دو هفته پیش بعد از مدت ها دوباره توی خواب دچار حمله عصبی شد... نصفه شب یهو داد زد محمد، رفتم بالا سرش میبینم نشسته توی رختخواب میگه من دارم می میرم خداحافظ! با دست هم بای بای میکنه...

3 روز اعصابمون بهم ریخت... تلفنی از دکتری که قبلا هم بهش مراجعه کرده بودیم نوبت گرفتیم و 2 تا آمپول و چندتا قرض گرفتیم... بهرحال گذشت اما هنوز هم اعصابم خورده...

توی اینترنت تحقیق کردم، بنظرم حضرت دوست اسکیزوفرنی داره و خودمون هم نمیدونیم... واقعا این علائم در کنار یه سری اختلال های دیگه مثل اختلالات اضطراب و اختلال وسواس فکری و عملی منو داره به این نتیجه میرسونه که ایشون بیماری اسکیزوفرنی داره و ما عمری هست داریم با همچین مشکلی زندگی میکنیم.

اگر اینطوری باشه، حس میکنم یه عمری خدا داده دستمون :)


_ این چند روز خیلی با زهرا سرد شدم، اینقدر بهم ریخته بودم که نمی فهمیدم الان یکی بهم ابراز علاقه کنه باید چی بگم، این مشکل پدر منو هم داره افسرده میکنه. البته ظاهر رو سعی کردم حفظ کنم، با هم بیرون رفتیم و خوش گذشت اما توی دلم هیچ حرارتی نبود. دست خودم نیست، بنظرم اگر قرار باشه عشق رو تجربه کنم ده سال بعد از ازدواجمون این اتفاق بیافته، الان اینقدر مسئولیت ها روی دوش آدم سنگینی میکنه و اینقدر اوضاع بی ثبات هست که نمیدونم کجای دوستت دارم لذت بخشه.


_ توی زندگیم چندین مورد نیازهایی داشتم که وقتی برطرف شده که دیگه احساس نیازی بهشون نداشتم، یا دیگه دیر بوده... رابطه الانم حس میکنم هم همینطور شده، من مثل قبل نیاز به رابطه ندارم، دلم بیشتر قدرت و ثروت میخواد... گمونم لغت درستش پراگماتیسم باشه... واقعا عدالت خدا رو قبول ندارم، حالا که دنیا اینقدر درهم و برهم و اتفاقی هست، حالا که اینقدر بی عدالتی هست پس چرا ابدیت ما رو بر اساس اینجا قضاوت میکنی؟ چرا دیگه نباید بتونیم رشد کنیم!


_ به قول دیالوگ فیلم زوئی، خدا باید خیلی بی رحم باشه که نیازهایی در تو قرار داده اما امکان رفع اون نیاز رو برات فراهم نکرده.

۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۱:۰۷ ۲ نظر
محٌـمد