❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

اسکیزوفرنی یا شیزوفرنی

پدرم دو هفته پیش بعد از مدت ها دوباره توی خواب دچار حمله عصبی شد... نصفه شب یهو داد زد محمد، رفتم بالا سرش میبینم نشسته توی رختخواب میگه من دارم می میرم خداحافظ! با دست هم بای بای میکنه...

3 روز اعصابمون بهم ریخت... تلفنی از دکتری که قبلا هم بهش مراجعه کرده بودیم نوبت گرفتیم و 2 تا آمپول و چندتا قرض گرفتیم... بهرحال گذشت اما هنوز هم اعصابم خورده...

توی اینترنت تحقیق کردم، بنظرم حضرت دوست اسکیزوفرنی داره و خودمون هم نمیدونیم... واقعا این علائم در کنار یه سری اختلال های دیگه مثل اختلالات اضطراب و اختلال وسواس فکری و عملی منو داره به این نتیجه میرسونه که ایشون بیماری اسکیزوفرنی داره و ما عمری هست داریم با همچین مشکلی زندگی میکنیم.

اگر اینطوری باشه، حس میکنم یه عمری خدا داده دستمون :)


_ این چند روز خیلی با زهرا سرد شدم، اینقدر بهم ریخته بودم که نمی فهمیدم الان یکی بهم ابراز علاقه کنه باید چی بگم، این مشکل پدر منو هم داره افسرده میکنه. البته ظاهر رو سعی کردم حفظ کنم، با هم بیرون رفتیم و خوش گذشت اما توی دلم هیچ حرارتی نبود. دست خودم نیست، بنظرم اگر قرار باشه عشق رو تجربه کنم ده سال بعد از ازدواجمون این اتفاق بیافته، الان اینقدر مسئولیت ها روی دوش آدم سنگینی میکنه و اینقدر اوضاع بی ثبات هست که نمیدونم کجای دوستت دارم لذت بخشه.


_ توی زندگیم چندین مورد نیازهایی داشتم که وقتی برطرف شده که دیگه احساس نیازی بهشون نداشتم، یا دیگه دیر بوده... رابطه الانم حس میکنم هم همینطور شده، من مثل قبل نیاز به رابطه ندارم، دلم بیشتر قدرت و ثروت میخواد... گمونم لغت درستش پراگماتیسم باشه... واقعا عدالت خدا رو قبول ندارم، حالا که دنیا اینقدر درهم و برهم و اتفاقی هست، حالا که اینقدر بی عدالتی هست پس چرا ابدیت ما رو بر اساس اینجا قضاوت میکنی؟ چرا دیگه نباید بتونیم رشد کنیم!


_ به قول دیالوگ فیلم زوئی، خدا باید خیلی بی رحم باشه که نیازهایی در تو قرار داده اما امکان رفع اون نیاز رو برات فراهم نکرده.

۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۱:۰۷ ۲ نظر
محٌـمد

عشق یا قدرت

دو هفته پیش عقد موقت کردیم... مهریه رو 313 تا قبول کردم

کلا راهی پیدا نکردم که بتونم اسلامی نیازهامو تامین کنم! دیگه باید دروغ گفته میشد. خدا هم بهم بگه دزد، حالا هر چی.

یه چیزی درست نیست، اونقدرها احساس عاشق بودن نمیکنم.

از بعد از فوت مادرم، عوض شدم. دیگه عشق نمیخوام، قدرت میخوام. الان توی رابطه ای هستم که از سر قدرت نیست. این مهریه هم روی گردنم سنگینی میکنه، نمیتونم درک کنم که چرا باید اول زندگی من زیر بار همچین بدهی سنگینی باشم... نتونستم به زهرا بگم تا وقتی مهریه ات روی گردنم هست نمیتونم دوستت داشته باشم.

به زهرا علاقه دارم اما قلبم انگار نمیتونه دیگه دوست داشته باشه... قلبم با مادرم زیر خاک دفن شد.

حضرت دوست هم هر از گاهی به زخم خوب نشده ما نمک میزنه و نمیدونم با این نفرتی که توی قلبم داره رشد میده چیکار کنم، نمیتونم ببخشمش، نه تا وقتی که هر روز جلو چشمم هست و با ریا و دروغ هاش داغ دلم رو تازه میکنه...

حس میکنم ماهی قلبم دیگه مرده، دریای عشق زهرا هم نمیتونه مرده رو زنده کنه... دیگه عشق نمیخوام، قدرت میخوام. از هر چیزی که ضعیفم میکنه متنفر میشم.


۲۲ آبان ۰۰ ، ۱۲:۰۰ ۲ نظر
محٌـمد

خواب مرده

دلم میخواد داد بزنم تورا بخدا خواب ارواح مارو نبینید، یا میبینید نشینید واسه آدم تعریف کنید انگار یه یه اتفاق واقعیه...

والا بخدا خواب حجت نیست، بقرآن این خواب های شما همش به خاطر افکار ناخودآگاه و شیکم سیری هست...

چرا نمیفهمید این حرفاتون آدمو آزار میده...

بازی جدید حضرت دوست هم که شده خواب بازی!! تا زنده بود که اخ و تفش میکردی... حالا نشستی جلو ما دروغ میبافی که چی رو باور کنیم؟

دلم میخواد یه دعوای حسابی باهاش کنم که دیگه دست از این بازیش برداره... حالم بهم میخوره وقتی حرف خودشو میخواد از دهن مرده بزنه...

۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۹:۰۲ ۲ نظر
محٌـمد

خداحافظ بی‌بی

مادربزرگم که با کرونا درگیر‌ بود هم ۳ شنبه هفته پیش فوت کرد..

سن اش زیاد بود اما اصلا ازش سیر نبودیم، اونقدری به وجودش عادت کرده بودیم که الان باور نبودنش برام سخته...

قضیه خواستگاری هم فعلا معلق شد، همون موقع که بهشون زنگ زدم برای جلسه بعدی و گفت پدرش گفته بزارید بعد از عاشورا بهشون گفتم که ممکنه همچسن اتفاقی بیافته و این قضیه وقفه بین اش بیافته، ولی خب قبول کردم...

الانم نمیدونم تا کی باید برای یه جلسه صحبت دیگه منتظر بمونم.

از اقوام اونایی که در‌جریان هستن هیچ مخالفتی ندارن با این قضیه، منتها باید کلیت قضیه رو از دید بقیه هم در نظر گرفت.

لعنت به کرونا

۳۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۴۲ ۲ نظر
محٌـمد

بازگشت به زهرا خانم

امشب بالاخره هماهنگ کردیم و رفتیم خونشون برای خاستگاری مجدد...

میدونستم یه سوال مهم هست که باید بتونم جواب بدم و جوابم هم منطقی و قانع کننده باشه اما من همچین جوابی نداشتم... اینکه چرا گفتم نه و چرا بعد از این مدت دوباره برگشتم!

از اونجایی که همه اطرافیان کرونا گرفتند تصمیم داشتم خودم تنها برم! که خدا رو شکر دیشب با خالم تلفنی صحبت کردم و ماجرا رو بهش گفتم، صبح بهم زنگ زد و گفت محمد تنهایی نرو، بابات و برادرت رو هم با خودت ببر...

بردن حضرت دوست و نبردنش هر دو برام میتونستم مشکل ساز بشه... اما خب بهتر دونستم که تنها نرم، وجهه خوبی نداره

موضعی که مادرش سوال اصلی رو پرسید حضرت دوست با اینکه بهش گفته بودم خیلی صحبت نکنه و حاشیه نره باز هم بلنگو رو دست گرفت و ماجرا رو با تمام جزئیات بدردنخور به حاشیه برد که البته سهوا به نفعم شد چون نمیتونستم واقعا خودم جواب بدم... البته بعدش منم گفتم که خب اون موقع تفاوت شخصیتی برام مهم بود و از دوستام موردایی دیده بودم که بعدا به مشکل خورده بودم و گفتم ممکنه ما هم به مشکل بخوریم اما الان زمان گذشته و انعطاف پذیرتر شدم و در گذر زمان آدم معیارها و ملاک هاش تغییر میکنه اینه که ما دوباره خدمت شما رسیدم...

مادرش توضیح داد که بعد از اون جواب نه زهرا خیلی ناراحت و کمی عصبانی شده بود، نباید این اطلاعات رو میداد اما کمک کرد که حس اونو بفهمم و وقتی توی اتاق باهاش حرف زدم سعی کردم احساساتش رو خودم به زبون بیارم و برچسب گذاری کنم که بار روانی این سوال کمتر بشه...

هنوز یکم عصبانی بود، اما گفت که حالا شاید با صحبت بیشتر حل بشه... که میشه :)

وقتی توضیح دادم که من فکر میکردم تفاوت شخصیتی داریم و این قضیه اون موقع برای من مهم بود و وزن زیادی توی تصمیم گیری داشت با جدیت گفت مثلا چه تفاوتی؟ گفتم همین مساله برونگرایی و زیاد منطقی بودن من در برابر احساساتی بودن شما...

گفتم که چرا عصبانی بودی، یکم از اینکه بخواد خودشو توضیح بده استرس گرفت و گفت برام سوال شد که چرا نه، ما که صحبت کردیم مشکلی نداشتیم توی حرف زدن ... که خب حق داشت، جو صحبتمون خیلی مثبت بود و اینکه بعدش من گفته بودم نه از من یه شخصیت دورو ساخته بود واسش که از دستش عصبانی شده بود.

فکر کنم همین که اونجا روبروش نشسته بودم و سعی میکردم توضیح بدم باعث شده بود تا حد زیادی از دلخوری و ناراحتیش کم بشه.

جو جلسه جوری بود که بیشتر از رب ساعت حرف نزدیم، امیدوارم سر Deal  کردن به اختلاف نخوریم، البته اگر جوابشون مثبت بود... امیدوارم جوابشون مثبت باشه وگرنه من که حوصله پیدا کردن یه مورد خوب دیگه ندارم :(


_ اینکه بعد از دوسال دوباره بخوای بری خاستگاری جایی که قبلا خودت نه گفتی خیلی برام سخت بود، امیدوارم خانوادش سخت نگیرند.

_ اینکه شوخی های بی مزه ام هم میتونه اونو بخندونه جزو موارد مثبتش هست :))

_ مهرش به دلم هست

۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۱ ۱۸ نظر
محٌـمد