❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

خداحافظ بی‌بی

مادربزرگم که با کرونا درگیر‌ بود هم ۳ شنبه هفته پیش فوت کرد..

سن اش زیاد بود اما اصلا ازش سیر نبودیم، اونقدری به وجودش عادت کرده بودیم که الان باور نبودنش برام سخته...

قضیه خواستگاری هم فعلا معلق شد، همون موقع که بهشون زنگ زدم برای جلسه بعدی و گفت پدرش گفته بزارید بعد از عاشورا بهشون گفتم که ممکنه همچسن اتفاقی بیافته و این قضیه وقفه بین اش بیافته، ولی خب قبول کردم...

الانم نمیدونم تا کی باید برای یه جلسه صحبت دیگه منتظر بمونم.

از اقوام اونایی که در‌جریان هستن هیچ مخالفتی ندارن با این قضیه، منتها باید کلیت قضیه رو از دید بقیه هم در نظر گرفت.

لعنت به کرونا

۳۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۴۲ ۲ نظر
محٌـمد

بازگشت به زهرا خانم

امشب بالاخره هماهنگ کردیم و رفتیم خونشون برای خاستگاری مجدد...

میدونستم یه سوال مهم هست که باید بتونم جواب بدم و جوابم هم منطقی و قانع کننده باشه اما من همچین جوابی نداشتم... اینکه چرا گفتم نه و چرا بعد از این مدت دوباره برگشتم!

از اونجایی که همه اطرافیان کرونا گرفتند تصمیم داشتم خودم تنها برم! که خدا رو شکر دیشب با خالم تلفنی صحبت کردم و ماجرا رو بهش گفتم، صبح بهم زنگ زد و گفت محمد تنهایی نرو، بابات و برادرت رو هم با خودت ببر...

بردن حضرت دوست و نبردنش هر دو برام میتونستم مشکل ساز بشه... اما خب بهتر دونستم که تنها نرم، وجهه خوبی نداره

موضعی که مادرش سوال اصلی رو پرسید حضرت دوست با اینکه بهش گفته بودم خیلی صحبت نکنه و حاشیه نره باز هم بلنگو رو دست گرفت و ماجرا رو با تمام جزئیات بدردنخور به حاشیه برد که البته سهوا به نفعم شد چون نمیتونستم واقعا خودم جواب بدم... البته بعدش منم گفتم که خب اون موقع تفاوت شخصیتی برام مهم بود و از دوستام موردایی دیده بودم که بعدا به مشکل خورده بودم و گفتم ممکنه ما هم به مشکل بخوریم اما الان زمان گذشته و انعطاف پذیرتر شدم و در گذر زمان آدم معیارها و ملاک هاش تغییر میکنه اینه که ما دوباره خدمت شما رسیدم...

مادرش توضیح داد که بعد از اون جواب نه زهرا خیلی ناراحت و کمی عصبانی شده بود، نباید این اطلاعات رو میداد اما کمک کرد که حس اونو بفهمم و وقتی توی اتاق باهاش حرف زدم سعی کردم احساساتش رو خودم به زبون بیارم و برچسب گذاری کنم که بار روانی این سوال کمتر بشه...

هنوز یکم عصبانی بود، اما گفت که حالا شاید با صحبت بیشتر حل بشه... که میشه :)

وقتی توضیح دادم که من فکر میکردم تفاوت شخصیتی داریم و این قضیه اون موقع برای من مهم بود و وزن زیادی توی تصمیم گیری داشت با جدیت گفت مثلا چه تفاوتی؟ گفتم همین مساله برونگرایی و زیاد منطقی بودن من در برابر احساساتی بودن شما...

گفتم که چرا عصبانی بودی، یکم از اینکه بخواد خودشو توضیح بده استرس گرفت و گفت برام سوال شد که چرا نه، ما که صحبت کردیم مشکلی نداشتیم توی حرف زدن ... که خب حق داشت، جو صحبتمون خیلی مثبت بود و اینکه بعدش من گفته بودم نه از من یه شخصیت دورو ساخته بود واسش که از دستش عصبانی شده بود.

فکر کنم همین که اونجا روبروش نشسته بودم و سعی میکردم توضیح بدم باعث شده بود تا حد زیادی از دلخوری و ناراحتیش کم بشه.

جو جلسه جوری بود که بیشتر از رب ساعت حرف نزدیم، امیدوارم سر Deal  کردن به اختلاف نخوریم، البته اگر جوابشون مثبت بود... امیدوارم جوابشون مثبت باشه وگرنه من که حوصله پیدا کردن یه مورد خوب دیگه ندارم :(


_ اینکه بعد از دوسال دوباره بخوای بری خاستگاری جایی که قبلا خودت نه گفتی خیلی برام سخت بود، امیدوارم خانوادش سخت نگیرند.

_ اینکه شوخی های بی مزه ام هم میتونه اونو بخندونه جزو موارد مثبتش هست :))

_ مهرش به دلم هست

۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۱ ۱۸ نظر
محٌـمد

خواستگاری مجدد از دختر مجلس گرم کن

با واسطه خالم قرار شد دوباره با دختر مجلس گرم کن وارد روند خواستگاری بشیم.

خودم مایل بودم اما وقتی خالم سر صحبت باز کرد منم بیشتر فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که درسته اون موقع بخاطر تفاوت شخصیتی نه گفتم اما الان اونقدرا این تفاوت ها برام مهم نیست و هم خودم انعطاف پذیر تر شدم و شناخت بهتری از دخترا پیدا کردم هم طبق تجارب بدست آمده، هم کفو بودن و خانواده خوب و دختر با اصالت خیلی مهمتر از این چیزاست...

ضمن اینکه سن شون اونقدر کمتر هست که بتونم تا حدودی رابطم باهاش رو مدیریت کنیم و خودم بهش جهت بدم...

با اینکه درخواست دوباره برای خواستگاری بعد از این مدت سخت بود و حرف و حدیث پیش میاره اما گفتم بیخیالش، این حرفا مال دو روزه... اگر واقعا من و اون مناسب هم باشیم بهتره بخاطر ترس عقب نکشم، دلیل برگشت هم خواستند هیچ ابایی ندارم بگم پشیمون شدم...

دعا کنید خدا هر چی به صلاحم هست برام پیش بیاره

۱۷ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۶ ۰ نظر
محٌـمد

کرونای دسته جمعی

برای مراسم سالگرد مادرم ( دو هفته پیش) قرار شد شام بدیم، اقوام مادری که روستا بودند رو بردیم در خونه هاشون پخش کردیم، اقوام پدری اما که شهرستان بودند رو همه خونه مادربزرگم جمع شده بودند و دورهمی ...

نگو چند روز قبلش یه بنده خدایی که کرونا داشته اومده بوده خونه بی بیم و 2 روز بعد از اینکه ما برگشتیم شیراز یکی یکی شون کرونا گرفتن! 3 تا از عموهام، مادربزرگم، دوتا عمه ام، شوهر عمه ام، دوتا دختر عموم و شوهرشون، و چندتا دیگه اقواممون همشون بیمارستان بستری شدند :(

وضعیت  بی بیم بخاطر مشکل صفرا که قبلا داشت زیاد خوب نیست...

بابام هم فردای روزی که برگشتیم شیراز جوگیر شد سریع رفت واکسن زد، بعد که خبر کرونای عموهام اومد و اینم که خب طبیعتا به خاطر واکسن یه سری علائم داشت رفت تست داد اما روز بعدش کاملا خوب شد و تا الان هم هیچ موردی نداشته... اما خب ترسیده بودیم که نکنه اینم مثل اونا بشه.... و اینکه خودمون هم با اینکه چندروز خونه مادربزرگم بودیم در کمال تعجب مبتلا نشدیم و تا الان علائمی نداشتیم.

منم که بخاطر رژیم مدتی هست کاملا تغذیه سالم دارم و مکمل های ویتامین مینرال و امگا3 هم در کنار قرص های غضروف ساز که ویتامین D3 دارند مصرف میکنم و امیدوارم اگر مریض شدم لاقل مثل بقیه زمین گیر نشم.

هرچند پارسال هم که کرونا گرفتم کلا 2 روز درگیر شدم.

امیدوارم بی بیم هم طوریش نشه، بزرگ تره خانوادمون هست و همه دور اون جمع میشند، اولش که مادربزرگم از روستا و خانه پدری اومد شهرستان جمع و دورهمی مون کوچیکتر شد و اگر خدای ناکرده پاش از میون بیرون بشه ... نمیخوام بهش فکر کنم :(


از اونجایی که افزایش حقوق خوبی داشتم، یه کمد ریلی و درآور و یه آینه بزرگ گرفتم و چندتیکه لباس مارک و عطر و ساعت و این چیزا... هرچند کل هزینه لباس و اکسسوریم توی سبد هزینه هام خیلی کمه و در واقع بیشتر حقوقم میره برای پس انداز توی بورس.

حضرت دوست اینروزا خیلی خسیس تر شده، همش میترسه پول خرج کنه  و از اول ماه بگی 50 تومن بده صدبار میگه مراعات کنید ندارم باید تا آخر ماه برسونم و این حرفا! که واقعا اعصابم خورد میکنه اونم وقتی که خیلی اوقات اصلا خریدهای خونه رو من انجام میدم و کل هزینه ماشین که نیاز به تعویض سرسیلندر و کلی وسایل دیگه داشت حدود 16 میلیون خودم دادم و 1 تومن هم هزینه قسط عقب افتادش خودم دادم اما باز هم انگار نه انگار! خیلی از فقر میترسه... بیشترین چالش رو هم با برادر کوچیکترم داره، گاهش به برادرم میگم اصلا نمیخواد به اون بگی پول بده، از خودم بگیر... جوری رفتار میکنه انگار کلا وظیفه این نیست کمک کنه، رسما خودش کشیده کنار.

فقط برای دستور دادن و قلدری خوب یادش میاد پدر هست و وظایف فرزند به پدر چیه... اما خب من دیگه کاری به کاریش ندارم... اینم توی جهل مرکب گیر کرده... سعی میکنم راحتش بزارم


۱۷ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر
محٌـمد

خدا در مقام رفع نیاز

مشکل اینه که ما خدا رو در مقام برآورده کردن نیازهامون نمی بینیم، اینه که به استرس و جنب و جوش و فساد می افتیم...

که البته در بعضی موارد حق داریم :)


۰۴ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۹ ۵ نظر
محٌـمد