امروز تولد یک سالگی رضا بود.
هنوز جشن نگرفتیم اما امروز خیلی باهاش بازی کردم و خیلی خندید.
ته دلم میگفتم کاش الان بودی مامان... خنده های رضا با تو قشنگ بود، دلم براش خیلی تنگ شده.... گریه نمیکنم اما دلم میخواست بود و یکم باهاش حرف میزدم، وقتی میدونم که دیگه نیست، سعی میکنم حواس خودمو پرت کنم، به نبودنش که فکر میکنم دیوونه میشم.
_ بعضی وقتا بدون سحری میرم روزه، عصر از سر کار اومدم خونه، حضرت دوست توی حیاط مشغول بود... تا منو دید اومد جلو و با قیافه خیلی عبوس و عصبانی شروع کرد به تعریف داستان من کار کردم و من کار کردم... که چیکار کرده؟ رفته از صبح تا عصر کولر راه انداخته... خب آخه تو که صبحونه خوری رو یه آب نمیگیری بشوری رفتی پشت بوم شستی توی ظهر گرما؟ میگفتی یه روز جمعه میومدیم کمکت، حتما باید یه موقعی کار رو انجام بدی که دهنت سرویس بشه بعد بتونی به بقیه بگی من کار کردم من کار کردم؟ بعد الان چرا با من دعوات میاد! اینقدر نگاهش انرژی منفی داشت که هنوز حالم بده
_ این ماه شرکت 3 تومن برام افزایش حقوق نوشت، 3 تومنی که به برادرم کمک میکنم
_ یکم تفکر ضد غرغر پیدا کردم، هر کی و هرجا ببینم داره غر میزنه اعصابم بهم میریزه
_ میخواستم تردمیل بخرم، دیدم 30 تومن میشه، بیخیال شدم فعلا... یه ماشین لباسشویی هم لازم داریم که حضرت دوست دلش نمیاد این ماشین لباسشویی که مال 20 سال پیش هست رو بیخیال بشه، منم گفتم ولش، بزار این خرجا رو برای زندگی خودم میکنم .... نتیجه اینکه خیلی اوقات لباس هام رو وقت نمیکنم دستی بشورم :/
بعد از ماجرای اون خواب و فهمیدن اصل ماجرا، بعد از کلی فکر کردن و تردید به خواهرش پیام دادم که اگر میشه به آزاده بگید ما با هم صحبتی کنیم. نمیدونستم اگر قبول کنه چی باید بگم اصلا!
وقت گفت باشه بهشون میگم و بعدش شماره آزاده رو بهم داد، هنوز نمیدونستم چی میخوام بگم.
پیام دادم بهش و بعد از یه سری صحبت های تعارفی جربان رو پرسیدم که چرا دروغ گفتید (میدونستم دروغ نگفته و صرفا عجله در خبر رسانی باعث شد قبل از تصمیم گیری نهایی بیاد بگه من شوهر کردم، ولی خب میخواستم با گرفتن نقش دروغ شنیده یکم اهرم برای صحبت داشته باشم)
گفت من دروغ نگفتم و بهتون گفتم قراره نامزد کنیم اما هنوز قطعی نبود، گفتم خب ما که خداحافظی کردیم و شما هم هیچوقت بعدش بهم پیامی ندادید، گفت خب شما آنفالو کردید، گفتم چه توقعی داشتید؟ حس خوبی نداشتم که بعدا عکس شما رو کنار یکی دیگه ببینم...گفت اوهوم
گفت خب چیکارم داشتید...
گفتم و گفت... نتیجه این شد که ما بدردهم نمیخوریم... گفت من دارم برای کنکور میخونم و اوضاعم خیلی بی ثبات هست و دوست ندارم شمارو دوباره اذیت کرده باشم. ضمن اینکه ما با هم فرق داریم و شما هیچ وقت نمیتونی منو با این پوشش ام قبول کنی..
هیچی دیگه، زیاد تلاشی نکردم که بخوام درباره چیزی قانعش کنم، وقتی از سمت اون کششی حس نکردم انگار به اون نقطه انقطاع که لازم بود رسیدم، رسما خداحافظی نکردیم اما شب بخیر گفتیم و دیگه نه من بهش پیامی دادم و نه اون، و فکر هم نمیکنم پیامی بده...
منم شماره واتساپش پاک کردم دیگه و تامام.
اینم عاقبت ما
دیشب باز هم خواب عجیبی دیدم در رابطه با دختر بی شعور...
از اون خواب ها که وقتی بیدار میشی حسش باهات میمونه...
فکرم رو بهم ریخت، بالاخره به خواهرش توی اینستا پیام دادم و ازش درباره ازدواج آزاده پرسیدم، گفت اون قضیه بهم خورد و آزاده داره درسش میخونه و میخواد کنکور بده!
تشکر کردم و چیزی نگفتم...