❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

عشق بی قید و شرط

خواستید عاشقش بشید، ببینید میتونید بدون قید و شرط دوستش داشته باشید یا نه...

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۵۰ ۵ نظر
محٌـمد

روزمره 991209

امروز بدون هیچ دلیل مشخصی بخش زیادی از زمان رو خواب بودم... خدا رو شکر البته کارم رو هم تونستم انجام بدم و در اندک زمانی مشکلی که 2 روزه درگیرش هستم حل شد

کلی مغز بادوم شور و بادوم هندی خریدم که جلوم باشه زود تمومشون میکنم، انگار دوست دارم دائم دهنم مشغول جویدن باشه

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۹ ۰ نظر
محٌـمد

غرور یک پخمه

نمیدونم به زن داداشم پیام بدم و احوالش بپرسم یا نه

اگر پیام بدم و جواب نده یا با تندی جواب بده عملا خیلی تحقیر میشم، اینکه بزرگتری برای صلح پیش قدم بشه و دست رد به سینه اش بخوره خیلی دردش بیشتره تا وقتی که کوچیکتر پیش قدم میشه!

با رفتار اونروزش که اصلا حال نکردم، اونقدری عصبانی بودم که شب یادم رفته بود ماشین رو کجای خیابون پارک کردم و اشتباهی 2 تا خیابون داشتم بالا پایین میشدم و فکر میکردم یا ماشین رو دزد برده یا جرثقیل!! اونقدری  که افکارم بهم ریخته بود... دوست داشتم بهشون بگم که دفعه دیگه ببینم کسی دست روی علی بلند کرده یه جوری به عنوان برادر بزرگتر میزنمش که توی هیچ دادگاهی نتونه اثبات کنه یا حتی نشون بده!

در واقع زن داداشم توی اون دعوا اول کتک کاری رو شروع کرده بود... خیلی رفتاراش خام هست، میدونه علی عصبی میشه غیرمنطقی رفتار میکنه بازم هی این نقطه ضعف رو فشار میده

الانم همه توی غرورشون گیر کردند و نمیخوان کاری کنند... منم وقتی دوبار خودم جلو خانواده زن داداشم کوچیک کردم و آخرشم پدرش گفت اصلا تو چیکاره ای هی میای اینجا آرامش مارو بهم میریزی وسط جمله اش ول کردم از خونه شون اومدم بیرون.

یکی دیگه گند زده و حاضر به عذرخواهی نیست من چرا خودمو کوچیک میکنم! اصلا برو طلاق دخترتو بگیر، مردک بی شعور من دارم تلاش میکنم یه پل ارتباطی باشم اونوقت تو فکر کردی هالو گیر آوردی عقده ات سرش خالی کنی؟ آخه من چه نیازی به تو یا دخترت دارم که بخوام غرورمو هی جلو شما خورد کنم و جای علی حرف بشنوم و سکوت کنم .

دیگه رسما خودم کشیدم کنار، نمیخوام دخالتی بکنم، هر کار میخوان بکنند، طلاق هم بگیرند برام مهم نیست. دیگه از من کاری بر نمیاد، وقتی که همه روی منبر غرور نشستند باید پذیرفت که مسئولیت کارهاشون با خودشونه.

تنها کمکی که تونستم بکنم این بود که به برادرم بگم بیا برو بهشون بگو محمد رفته با شرکتشون صحبت کرده و قرار شده اونجا مشغول بکار بشم، حقوق هم از حقوق خودم 3 تومنی سر ماه میریزم به حسابت، بریز به حساب زنت تا دهن خانواده شون بسته بشه نگن علی نمیتونی خرجی بده! با مدیرم هم صحبت کردم گفت مشکلی نداره بیاد دفتر ما که جا زیاد داریم.

ولی کاش مشکلشون پول بود :/


۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۰ ۱ نظر
محٌـمد

پایان مستاجر بیشعور

بالاخره مستاجر بی شعور ما هم بعد از 5 ماه خونه رو تخلیه کرد

که اگر نبود بدقولی های این آدم بی شعور و پررو، شاید هیچوقت دعوای برادرم با زنش هم اتفاق نمیافتاد!

اگر اینطور نشده بود، اگر اونطور نشده بود... همه این اگر ها شدند تا بشود چیزی که نباید میشد...

حالا اون آدم جطور خدا میخواد یقه اش رو بگیره که ببین، بخاطر بدقولی و دروغگویی تو زندگی اینا به همچین مشکلی خورد و اینها همچین دردسرهایی کشیدند !

این همه حضرت دوست داد و بیداد کرد، آخرش دقیقه نود با کارهای اشتباهش باعث شد بازی برنده رو بازنده بشیم و ما اونی باشیم که باید بره از دادگاه پول بگیره!

صداش 2 روزه گرفته، بخاطر چیزی که ما بهش گفتیم تو کار نداشته باش خودمون درستش میکنیم، اما نمیتونه !

قرار بود برادرم اینا بیان بالا بشینن اما با این وضعیت معلوم نیست چی بشه

اگر هم بیان شاید یه مدت بعد برن جای دیگه، به قولا دوری و دوستی، هرچند واقعا من و بابام کاری به کارشون نداریم و این غذا پختن هم خودمون 2 نفری از عهده اش بر میایم و حضرت دوست هر چی باشه تنبل نیست و همه کاری خودش انجام میده

اما خب، دختر بچه های زود مادر شده تحمل کوچگترین سختی رو ندارند و فکر میکنند عالم روی سرشون خراب شده

۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۹ ۰ نظر
محٌـمد

و مشکلی که حل نشد

دوباره برادرم با زنش دعواشون شد، اینبار بدجور بوده، کتک کاری کرده بودند و کار کشید به خانواده ها و کلانتری.
باهاش حرف زدم،یعنی وسط داد و بیداد هاش سعی کردم آرومش کنم... بهش گفتم که یادت میاد چقدر بهت گفتم باید باهم حرف بزنید شما از هم شناخت ندارید و این فلان مشکل رو چرا الان میگی مشکل من باهاش اینه؟ مگه من التماست نکردم که شما مشکل دارید بیاید بشینید با هم حرف بزنید؟
جالبه که شبی که دارم باهاش تلفنی حرف میزنم یهو گفت من فقط میخوام با خودش حرف بزنم!! بهش خندیدم، گفتم چه جمله جالبی گفتی... اون موقع که من التماست کردم بیا بشین حرف بزنید با هم گفتی نه همه چی اوکی هست... حالا فهمیدی که نبوده تو داری التماس میکنی که بزارید حرف بزنیم!
اینقدر دلم برای رضا سوخت، بغلش کرده بودم و معلوم بود یکم از این سر و صداها شوکه شده... فقط خودم کنترل کردم که بغضم نترکه... گفتم کار ما رو ببین، باید بگم خوش بحالت مامان که رفتی و راحت شدی...
اینم از زندگی نفرین شده ما... شبی که دعوامون شد بعد از اینکه رفتند با گریه و حرص گفتم مامان بخدا اینا مشکلشون حل نشده، بازم این اتفاق میافته.... حتی چندماه پیش هم که دعواشون شد و یه نفر دیگه رفت واسطه شد من به برادرم گفتم که من جای تو باشم هیچ تضمینی نمیدم که دوباره کتکش نزنم چون من دارم میبینم اون یه الگوی رفتاری رو داره تکرار میکنه که تو نمیتونی نزنی، پس خواستی بری صحبت کنی بگو من تا وقتی این داره اون رفتار رو تکرار میکنه نمیتونم آقا، دست خودم نیست، تا بفهمند که اگر تو کار اشتباهی میکنی، اشتباه تو در مقابل یک اشتباه از طرف مقابل بوده، هرچند که هیچ توجیهی نداره کتک کاری با زن!

حالا هم زن داداشم رفته خونه مامان باباش، رضا هم باهاشون هست... معلوم هم نیست بتونند بشینند با هم حرف بزنند یا نه! وضعیت بلاتکلیف.
یکی از بزرگترین علت های دعواهاشون هم دخالت کردن های مادرشه... از این زنهای خیلی حساس هست که هر چی میگی و نمیگی و میکنی و نمیکنی رو باید صدبار دربارش فکر کنی و اولش صدتا سلام بزاری و آخرش صدتا صلوات که یه وقتی یه چیزی از توش در نیاد که ایشون ناراحت بشه و بهشون بر بخوره!
من یکی که نمیتونم با این اخلاق کنار بیام... خودم اصلا اینطوری نیستم، معمولا اهمیتی نمیدم، رد میشم و میگم بیخیالش...
حسم هم عصبانیت بود هم ناراحتی... بیشتر ناراحتی... عصبانیت تموم میشه، اما ناراحتی، میمونه... مثل یه زخم باز هست که خوب نمیشه...
گفتم ما دردسرای مجردی که باید داشته باشیم هیچ، اعصاب خوردی متاهلی یکی دیگه هم باید داشته باشیم!
چقدر این خواب که اینجا دربارش نوشتم واقعیت داشت... یادش بخیر، یه زمانی نور داشتم، گاهی چیزهایی میفهمیدم.... خیلی وقته حس میکنم نورم از دست دادم :(

_ چندباری خواب دیدم که پدر و مادرم توی خونه هستند و سر یه مساله خیلی کوچیک یهو شروع میکنند گیر دادن و دعوا میشه، منم توی خواب خیلی ناراحت میشم که چرا همش دعوا داریم بخاطر چیزهایی که میشه ازشون گذشت، چیزهای کوچیک... حتی با مادرم هم کلی دعوا کردم .... حس میکنم از وقتی این داروها رو مصرف میکنم اتفاقاتی توی ناخودآگاهم افتاده، که گاهی از طریق همچین خوابهایی خودشون بروز میدن... از اینکه همیشه توی این خونه آرامش من فدای این دعواهای بچه گانه شد از دستشون عصبانی ام اما خب دیگه این ماجراها رو با خاک مادرم دفن کردم زیر خاک... امیدوارم هیچوقت مجبور به نبش قبر نشم
۲۶ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۵۲ ۱ نظر
محٌـمد