❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

دل و دماغ

مادرم که کلا کلا بیخیال شده و میگه فقط دعا میکنم برات و هر چی بهش میگم انگار نه انگار که احساس مسئولیتی کنه و اینور اونور برام کسی پیدا کنه.
عین خیالش نیست، دوست داره صبح تا شب لم بده جلو تلویزیون و سریال ببینه و به دعا اکتفا کنه!
از دوستام هم دیگه کسی نیست که بتونم ازش بخوام کسی رو بهم معرفی کنه...
نمیدونم دیگه باید به کجا سر بزنم، اصلا دیگه دل و دماغی برام نمونده، اینجوری ازدواج کردن چه فایده ای داره!
اون موردی هم که خودم باهاش آشنا شدم و گاهی حرف میزنیم رو هم اصلا نمیتونم بهش اطمینان کنم، چون شهرستان هم هست و گاهی میاد شیراز عملا نشد که همدیگه رو ببینیم و بتونم در این باره حضوری باهاش حرف بزنم تا آشنا بشیم... ضمن اینکه بعضی چیزهاش با من جور نیست، مثلا عکس های پروفایلش بی حجابه که البته فهمیدم خانوادش موافق اینکارا نیستن اونم چون اونا توی این محیط نیستند اینجور عکسا رو میزاره، از طرفی هم میبینم مثل خیلی از دخترهای بی بند و بار نیست و یه خوبی هایی هم داره که مهمترینش قرابت روحی و شخصیتیمون هست، چیزی که برای من خیلی مهم بوده همیشه ولی به شرط اینکه ارزش هامون هم یکی باشه.
کاش بزرگترا اینقدر بی تفاوت نبودن...
از پدرم بیزارم
۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۱۹ ۴ نظر
محٌـمد

سود شیرین بورسی

توی دو ماهه اخیر سودی که از بورس تونستم بگیرم معادل درآمد یکسالم بود و از این بابت یکم خوشحالم. تا اینجا حدود 67% سود روی کل سرمایه ام.

زیاد اذیت شدم البته، قیمت ها بارها پایین اومدن و منفی شدند اما در کل بازدهی خوبی داشته برام. الان هم توی استرس هر روزه هستم که سهم هایی که دارم کجا اصلاح میکنه و آیا بهتره بفروشم یا نگه دارم.

همش حسرت میخورم که کاش از اول امسال اومده بودم توی بورس، سودهای خیلی خوبی میشد بگیری اگر از اول امسال سهم هایی رو خریده بودی و تا الان نگه داشته بودی... مثلا سهم "فرابورس" از اول امسال تا حالا 12 برابر شده ! یعنی اگر کل سرمایه ام رو گذاشته بودم روش تا الان به استقلال مالی رسیده بودم که حداقل نیاز نداشتم برای ماهی چند تومن پول خودم رو به یکی دیگه بفروشم.

به این فکر میکنم که گاهی چقدر فاصله من با چیزهایی که رویاشون رو دارم کم بوده و من فقط بی خبر بودم!

به این فکر میکنم که اگر فلان اتفاق افتاده بود و الان من اینقدر پول داشتم چطور آدمی میشدم... چقدر حالم بهتر می بود!

بیشترین رویام هم اینه که بتونم با استقلال مالی که پیدا میکنم آزادانه برم سفر... سفر به آسیایی شرقی و اروپا...

۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۵۷ ۴ نظر
محٌـمد

به مناسبت روز مادر 98

خیلی وقته اینجا دیگه درست و حسابی ننوشتم.

دیروز برای روز مادر بعد از یکم چونه زنی با خودم تصمیم گرفتم برای اولین بار توی زندگیم و زندگیش براش یه هدیه خوب بگیرم به مناسبت روز مادر.

دیدم هر چی بخرم یه شبهه ای داره که ممکنه بدردش نخوره! دیگه براش یه کارت هدیه 400 هزار تومانی گرفتم با یه شاخه گل.

حس کردم اینکه مالک یه مقدار پولی باشه که هر جور خودش بخواد بتونه خرجش کنه بهش حس با ارزش بودن بیشتری میده تا خرید چیزهایی که بدردش نخورند و بعد از یه مدت فراموش کنه... البته بهانه ای هم شد که دستش رو ببوسم، کاری که همیشه براش دنبال بهونه هستم و توی حالت عادی روم نمیشه.

البته بهش گوشزد کردم که والو ای رفتی پولو دادی گوجه و خیار و بادمجون خودت میدونیا :)


۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۴۹ ۱ نظر
محٌـمد

کانجورینگ

اولش که درخواست فالو داده بود چهره اش برام خیلی جذاب بود، دیدم توی پروفایلش ماه و روز تولدش با من دقیقا یکی هست؛ بیشتر خوشم اومد ازش و کنجکاو شدم که بشناسمش.

سر موضوعی بهونه ای پیدا کردم و کمی صحبت کردیم درباره اش که هیچ ربطی هم نداشت به خودمون.

صبر کردم تا ببینم چی پیش میاد... چند شب پیش اتفاقی سر مساله ای سر صحبت باز شد و صحبت کردیم، بازم درباره خودمون نبود اما دیشب وقتی به یکی از استوری هاش جواب دادم که باز هم ربطی به خودمون نداشت یک ساعتی حرف زدیم.

تا اینکه فهمیدم از لحاظ روحی و شخصیتی هم خیلی به هم نزدیک هستیم... یعنی من فهمیدم اونو نمیدونم، و در ادامه فهمیدم که همشهریمون هم هست و فعلا شیراز ساکن هست.

کمی از اتفاق های زندگیمون که مرتبط به استوری بود حرف زدیم و الان خیلی دلم میخواد میتونستم باهاش به نحوی بیشتر آشنا بشم اما .... نمیدونم چطوری.

دارم صبر میکنم... تا ببینم خدا چی میخواد...

۰۹ دی ۹۸ ، ۲۱:۴۴ ۲ نظر
محٌـمد

بی نمازی

دیگه کاری با مادرم برای بحث ازدواج ندارم... کلا دیگه هیچ صحبتی هم در این باره باهاش نمی کنم و گهگاهی که حرفی میزنه میگم شما نگران نباش خودم درستش میکنم.
دو مورد اخیر رو خودم تنها رفتم و با دختر صحبت کردم، البته با حضور نفر سوم مورد اعتماد. به خانواده حتی یک کلمه هم در این باره نگفتم.
اولی رو که اول بهم گفتن 76 هست که بعد فهمیدم 78 هست و دیگه به جلسه دوم نکشید... که شاید بتونم بگم تنها مشکلش همین بود و از دختر در کل خوشم اومده بود، حیفش.
مورد بعدی هم 71 بود و با اینکه چادری نبود خانم پوشیده ای بود اما خیلی قد کوتاه تر از من بود و از لحاظ شخصیت هم زیاد برون گرا بود و کلا به هم نمیخوردیم.
من موندم و حوضم. دیگه زیاد دل و دماغ این کارا رو ندارم. از بس تلاش کردم و حتی به نتیجه نزدیک هم نشدم امیدم از دست دادم.
خستم از اینکه باید همه کارا رو خودم تنهایی انجام بدم. جالبه که مادرم هم دیگه دراینباره حرفی نمیزنه... انگار که فراموش شده باشه همه چی!
حدود 3 ماه میشه که دیگه نماز نمی خونم... احساس بدی ندارم، یعنی کلا مدتیه که هیچی حس نمی کنم و برام عادی شده. فکر کنم دچار طرز فکر پراگماتیسم شدم که دین رو تا وقتی برام منفعت دنیوی نداشته باشه نمی تونم قبول کنم.
ناآرومم... واقعا احساس میکنم دلم مرده شدم.
۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر
محٌـمد