❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

پروژه نیمه شب

دومین شب قدر‌ امسال هم اینگونه گذشت که تا ساعت ۱۲:۳۰ شب شرکت مشغول تحویل پروژه با مشتری بودیم. چشمام خشک شده بود و دیگه درست نمیدید.

وقتی میام خونه ساعت شده ۱:۱۵ دقیقه نیمه شب.

میگم خدایا نکنه شب اول نیومدم میخوای امشبم صدامو نشنوی ؟

ماشین رو برمیدارم و میرم گلزار شهدا، نیم ساعتی میشینم و بر میگردم. دعایی نمیخونم، اونقدری خستم که فقط یکم دلم بگیره و یکم اشک بریزم، همین.


_ مدیرمون البته افطاری رو مهمون کرد به صرف پیتزا و استیک برگر. که تا حدودی از خستگی کار کم کرد :)


_ فاز اینایی که با قلیون میان گلزار شهدا و  با هر سطر دعا یه قل هم میزنن رو درک نمیکنم!


_ امروز شرکت چند نفر برای مصاحبه کارآموزی frontend اومده بودن شرکت... یکیشون اونقدری بوی بد میداد که مدیرمون پنجره اتاقش رو باز کرده بود و از جلسه اومده بود بیرون! و اون آدم قطعا هیچ شانسی برای کارآموزی نخواهد داشت. یکی دیگه هم برگشته میگه حالا پشتوانه مالی هم دارید پول بدید ؟ خب ببینید این سوال واقعا ناشیانه و مبتدی هست، هیچوقت نباید این اطلاعات رو به این شکل توهین آمیز از شرکتی بخواید... عوضش مثلا میتونید بگید که برای من مهم هست که پرداختی های شرکت منظم باشن تا بتونم برنامه ریزی کنم و دچار دغدغه هایی که بازدهی کارم رو پایین میارند نشم. این همون جمله اول هست اما به شکل حرفه ای.


خلاصه که همکارم که مصاحبه میکرد میگفت هیچکدوم بدرد نمیخوردن!

۰۶ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۴۷ ۴ نظر
محٌـمد

بعد از شب قدر نوشت

_ این روزها کمتر دیگه بهش سعی میکنم غر بزنم و توی اشتباهاتش عادی رفتار می کنم و صحبت میکنم دربارش انگار که خیلی اتفاق مهمی نیافتاده.
اونروز تقریبا شب که به خونه رسیدم آخر شب اومده میگه حالا یه شماره دیگه هم هست، زنگ بزنم؟!
خب تقریبا داشتم از عصبانیت منفجر میشدم، از اینکه سر خونه اول 3 سال پیش هست!
اما خب خسته بودم و دلم نمیخواست باز بحث کنم و آخرشم ناراحت بشه و گفتم نه نمیخواد فعلا.
فردا صبحش تنهایی توی ماشین با خودم بلند بلند غرغر میکردم توی جاده به سمت محل کار.
عصر که میام خونه عادی رفتار میکنم و سر سفره افطار بالاخره سعی میکنم بهش حالی کنم که منشی من نیست و منم رئیسش نیستم که بخواد اینجوری هی از من اجازه بگیره و باید خودش مسئولیت قبول کنه.

_ دلیل اینکه کمتر مینویسم اینه که میبینم همش دارم غر میزنم، و خب به اندازه کافی غرنوشت اینجا نوشتم که بدونم چندساله توی چرخه غرغر هستم.

_ همه چی داشت خوب پیش میرفت، فکر کنم تا وقتی که ماجرای سفر مشهد رفتن پیش اومد و گمونم از اونجا همه چیز خراب شد، خیلی روحیه ام خراب کرد وتا الانم نتونستم بازسازی کنم. یه جورایی انگار دیگه بی حس شده شدم. باعث شد به خیلی چیزا فکر کنم.

_ با دوستم که تهران کار میکنه صحبت میکردم، میگفت بعضی از همکاراش برای ماهی 3.5 از کرج میان تهران! گفتم عامو ولم بکن! خب همین شیراز هم بخوام میتونم راحت به همچین دستمزدی برسم. فقط حسش نیست که براش تلاش کنم چون امیدی ندارم که به خاطرش بخوام به خودم زحمت بیشتر بدم.

_ به این فکر میکنم که چرا همه چیز اینقدر برا من و امثال من دست نیافتنی شده، و این مساله چقدر داره امیدم به زندگی رو ازم میگیره، در عرض یکسال فاصله من با یه پراید! از شش ماه شده 2 سال! بخدا نمیشه افسرده نشد وقتی که به تک تک روزایی که رفتی سر کار و داد شنیدی و به سختی کار کردی و الان هم حتی پراید هم نمیتونی بخری :)) اونوقت از کنار آدمایی رد میشی که کل حقوق یک ماه تورو ددی میزاره توی جیبشون و با قهقهه از کنارت رد میشن و یحتمل توی پروفایل اینستاشون هم پر از عکس نوشت های فلسفی در باب لذت بردن از زندگی و خودباوری و اعتماد به نفس هست.

_ شب اول رو با یه ظرف شستن جهت خوشحال کردن مادر گذروندم. هیچوقت نتونستم با یه شب خوندن دعا احساس کنم که تاثیری توی تصمیم خدا گذاشتم و هیچوقت هم ازش نتیجه ای ندیدم... در واقع، پارسال اگر میخواست دعایی مستجاب بشه امسال توی این وضعیت نبودم. امسال که دیگه حوصله خودمم ندارم چه برسه به اینکه بخوام با خدا حرف بزنم و از چیزایی بگم که خودش میدونه و آخرشم یحتمل حکمت اینه که هر چی میخوام رو بهم ندن! از دین انتزاعی خسته شدم.

_ کتاب حیات صفایی حائری کمی حالم رو بهتر کرده. توی مترو موقعی که سرم توی کتابه خوب حرفاشو میفهمم و حس میکنم، اما وقتی میرسم به ایستگاه و حواس های پنج گانه ام متوجه پیدا کردن مسیر خروچ از بین شلوغی جمعیت مردمان دنیا و دیوار ها و راهروهای سنگی میشه، همه چیز یادم میره و بر میگردم به دنیای اسفل السافلین خودم!


۰۴ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۸ ۱ نظر
محٌـمد

بی تفاوت

تصمیم گرفتم دیگه به نظرشون ذره ای اهمیت ندم 😑

خوشم اومد میگم آره و مجبورشون میکنم که کاری که میخوام انجام بدن ... خوشم نیومد هم میگم که نه و هیچ اهمیتی به نظرشون نمیدم.

واقعا از دستش خسته شدم. همیشه سر بهانه ها و مسائل جزئی باید ده بار بحث کنیم آخرش باز بر میگرده خونه اول میگه خب میگی چیکار کنم؟ 😐

میگم هیچی.... بزار تا ده سال دیگه ما فقط هی حرفامون رو تکرار میکنیم و فرداش از اول.

انگار نه انگار که من دو ساعت حرف زدم و مقدمه و بدنه و نتیجه گیری کردم و جویدم گذاشتم دهنشون! باز میگه خب چیکار کنم؟! نمیشنون بخدا!


۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۱۱ ۰ نظر
محٌـمد

تو متواضعی

یکی از همکارها توی شرکت از همه بچه ها خواست که نظرشون رو درباره دیگر بچه ها بنویسن و خودش همه رو یکجا جمع کنه و برای هر کس یه برگه طراحی کرد که خصوصیاتشون داخلش بود.

البته من هیچ نظری درباره دخترها و خانم های شرکت ننوشتم .

نوشته های دیگران هم بیشتر تعارفی بود و چون کسی نمیخواست با قضاوتش مورد قضاوت قرار بگیره خیلی چالش برانگیز نبود.

برا منم خلاصه اش اینا بود:

_ تو متواضعی

_ آرام و متین

_ با صبر و حوصله

_ پرتلاش، با مرام

_ تو کدنویسی رو دست نداره از بس سریعه

_ بطری آب معدنی و آدامس دو جزو ثابت میز کارش به حساب میان

_ حمایتگر

_ خوش قلب و مهربون

_ همین که شوخی های مارو تحمل میکنه خیلیه

_ دست به کد ترین عضو مجموعه که هیچی رو سخت نمیگیره

_ دارای عزت نفس با قلبی پر از آرامش

_ کاراشو بی سر و صدا و دقیق انجام میده

۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر
محٌـمد

در باب سعه صدر

این مدت خیلی ذهنم درگیر مفهوم صبر و سعه صدر بود.

دیدم آخر آخر همه ی دین، اینه که بتونیم درمقابل چیزی که مخالف نفسمون هست و باعث رنجشمون میشه صبر کنیم و در عین حال به خدا لبخند بزنیم و زبان به کفر گویی باز نکنیم.

منی که حضرت دوست رو هر روز باید تحمل کنم خوب میفهمم این موضوع رو. از نظر من دین یعنی همین زهر ماری که انگار با زور میریزن توی حلق ات و تو باید لبخند بزنی.

خیلی سخته. سعه صدر یعنی که در حالی که به حد بالایی از رشد عقلی رسیدی بتونی یه جاهل و رفتارهاش رو تحمل کنی و بهم نریزی.

معمولا کسی که میفهمه در مواجهه با کسی که نمیفهمه بدجور آشفته میشه و کمتر کسی میتونه تحمل کنه.

دیدم در برخورد با خدا هم معمولا همینجوری هستیم. زود از کوره در میریم. یکم ازدواجمون دیر بشه بهم میریزیم و صبرمون به سر میاد و زبان به کفر گویی باز میکنیم.

تا ناراحتی بهمون میرسه بی صبرانه از خدا گله و شکایت می کنیم.

چیزی که وقتی درباره حیات امامان میخونم و ندیدم جایی به این موضوع بپردازه اینه که اینها واقعا خیلی خیلی دلیل داشتن که بی صبری کنن و بخوان به خدا اعتراض کنن!

مثلا پیامبر بگه خدایا تو به ما میگی برو اینا رو کاری کن به من ایمان بیارن اونوقت یه ابله ای مثل ابوجهل رو میکنی عموی ما؟؟ گرفتی مارو؟ این آدمای درب وداغون چیه دور من داری جمع میکنی؟ چهار تا سالم تر نبود که ایمان بیارن کار جلو بره؟ و ... .


پ.ن: نویسنده هنوز هم شاکیه و فایده ای توی این سعه صدر و صبر نمی بینه. هر وقت بهش نگاه میکنم احساس یتیمی میکنم، از اینکه توی دنیای فانتری و بچه گانه خودش فرو رفته و دیگه هیچ چیز نمی بینه و نمی فهمه و این آزارم میده. دارم تمرین میکنم که همینطوری که هست بپذیرمش و دیگه کمتر سعی کنم برای تغییر دادن چیزی.


۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۳ ۶ نظر
محٌـمد