❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

آقای سیستماتیک

از وقتی نقش جدید رو توی شرکت به عهده گرفتم، جلسات متعددی در این باره با بچه ها داشتیم.

چیزی که برام جالب بود این بود که توی این مدت چندین بار عبارات این چنینی رو شنیدم:

آقای فلانی خیلی خوب توضیح میده

آقای فلانی حرف دل آدم رو میزنه

آقای فلانی خیلی سیستماتیک فکر می کنه

آقای فلانی خیلی طرز فکر و دیدگاه جالبی داره

البته برای خود من شنیدن این حرفها زیاد مهم نبود، اما برام جالب بود که چیزی که اونها می بینند در واقع بازتاب طرز فکر خودم در نحوه حل و فصل کردن موضوعی توی ذهنم و گفتگوی درونی خودم هست.

همیشه وقتی که میخوام چیزی رو بفهمم از جوانب زیادی بهش نگاه میکنم و خودمو جای کسی میزارم که قراره این صحبت ها رو قبول کنه. برای همین معمولا وقتی میخوام چیزیو برای کسی توضیح بدم، خودم رو کاملا جای اون میزارم و یک مسیر ذهنی از جهل به دانایی رسم میکنم و دست مخاطب رو میگیرم و قدم به قدم میارمش جلو...

هر جایی که براش سوال میشه از قبل میدونم و خودم سوال رو مطرح میکنم، کمی به فکر فرو میبرمش و بعد جواب رو بهش میدم، و دوباره صورت مساله رو با جواب جدید تغییر میدم و مبحث جدیدی باز میکنم و همینطور ادامه میدم تا تمام مطلب رو انتقال بدم.

خدا رو شکر تا حالا این روش خوب جواب داده...همیشه معتقدم اگر بتونم شفاف فکر کنم و خودم رو درباره موضوعی قانع کنم، اونوقت میتونم به خوبی دیگران رو هم قانع کنم...

علی الحساب عیب این روش اینه که متکی به منطق هست و همیشه نباید بر اساس منطق دیگران رو متقاعد کرد... گاهی یه پس کله ای و بگیر بتمرگ کار دو ساعت مباحثه رو انجام میده :)


اونروز به همکارم گفتم که میدونی... حس میکنم همه این کارها الکیه... خب که چی؟ حالا ما اسپرینت میگیرم خب چی شده توی شرکت؟ فکر میکنم مشکل عمیقتر باشه!

اونم به حرف اومد که آره دقیقا منم همچین حسی دارم! یه جلسه صحبت کردیم و یکم افکارم رو واضحتر بهشون انتقال دادم، حالا قرار شده فردا صبح یه جلسه داشته باشیم با مدیران و دیدگاهم رو ارائه کنم و بحث کنیم درباره اش.

امیدوارم نتیجه ای که مد نظرم هست حاصل شود.


هفته دیگه دوباره باید برم پیش دکتر چون داروهام دارن تموم میشن. از نتیجه راضی هستم... هرچند این حس بی تفاوتی و پوچی اذیتم میکنه و نمیدونم چم شده!

۱۹ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۹ ۰ نظر
محٌـمد

اسکرام مستر طلا فروش

بالاخره امروز سکه هایی رو که یه مدت پیش خریده بودم با 5 تومن ضرر فروختم.

از اونجایی که تا حالا سهم هایی که توی بورس گرفتم بیشتر از این مقدار توی سود هستن خیلی ضرر برام مهم نبود، فقط میخواستم نباشند دیگه، از طلا کلا خوشم نیومد. من آدم طلا خریدن و نگه داشتن نیستم.

اما خب این قضیه باعث شد که بیشتر درباره بازارهای مالی و اقتصاد مطالعه کنم و مقدمه ورودم به بورس شد و تا الان از سودش راضی هستم و فکر میکنم بتونم بیشتر هم سود کسب کنم.

از وقتی قرص هارو میخورم حالم خیلی بهتر شده. برای دوستم اینجوری تعریف کردم که انگار قبلا افکار ناامیدی و استرس و اضطراب همیشه پشت در ذهنم بودند و تا در میزدند من بهشون اجازه میدادم بیان داخل و از درون روحم رو فرسایش بدن... اما الان انگار اصلا صدای در رو حتی نمیشنوم! و خیلی حس خوبیه.

البته یه چندتا عوارض هم داره، گاهی دچار سر گیجه میشم که اینبار که رفتم پیش دکتر باید بهش بگم. موضوع مهمتر اما اینکه انگار غریزه جنسی ام خاموش شده کلا! یعنی اصلا حسی ندارم به این چیزا .

البته من مشکلی باهاش ندارم و اتفاقا خیلی راضیم از این عوارض جانبی یا اثر دارویی یا هر چیزی... باعث شده بهتر بتونم روی مسائل مهمتر تمرکز کنم. اگر میدونستم اینقدر تاثیر داره زودتر میرفتم پیش روانپزشک.

توی شرکت نقش جدیدی رو به عنوان اسکرام مستر قبول کردم که برای من دریچه جدیدی توی حرفه کاریم محسوب میشه. به این کار خیلی علاقه دارم و مدیرم توی جلسه ای که صحبت میکردیم گفت ما نیاز به همچین کسی که بتونه برامون اسکرام رو پیاده سازی کنه داریم و به نظرمون تو مناسب این نقش هستی.

از اونجایی که دقیقا خودم ایرادات و عیب های فرآیند های تولید نرم افزار و شرکت ها رو توی این چندین سال تجربه به خوبی لمس کرده بودم قبول کردم و بهش به عنوان یک شانس برای بهتر کردن جایی که دارم کار میکنم نگاه میکنم.


از آخرین مورد خواستگاری چندین هفته میگذره، توی پارک روبروی حافظیه صحبت کردیم و حس کردم زیاد روحیه ام بهش نمیخوره. کلا وقتی می بینم نمیتونم دختری رو بخندونم یا حتی کاری کنم لبخند بزنه به این حس میرسم که دنیای منو درک نکرد که از این حرف نخندید یا عکس العملی نشون نداد. مادرم که زنگ زده بود اونا خودشون هم جواب رد دادند و تمام شد قضیه.

دیگه دل و دماغ خواستگاری رفتن ندارم. فعلا از کسی هم دنبال شماره نیستم ، حضرت مادر هم دقیقا همانطور که فکر میکردم تا من قضیه رو یکم ول کردم اوشون هم کلا بیخیال قضیه شده و هیچ تلاشی نمی کنه! حضرت دوست هم که در دنیای خیالی و بچه گانه خودش سیر و سیاحت میکنند و فارغ از غم هر دو جهان!


دو هفته هست که نماز نمیخونم... باید گذرنامه ام رو هم برای اربعین امسال تمدید کنم...

تا خدا چی بخواد.


۰۴ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۸ ۳ نظر
محٌـمد

مراجعه به مشاور

روز چهارشنبه رفتم پیش یه مشاور... خیلی یهویی شد. به یه نفر گفته بودم که برام نوبت بگیره پیش یه دکتری که خودش تحت نظرش بود و زنگ زد گفتم دوشنبه هفته دیگه خوبه؟ گفتم آره... بعدشم دوباره زنگ زد گفتم عصر میتونی بیای ؟ گفتم آره!

وسطای راه پشیمون شدم و خواستم نرم... نمیدونستم الان باید برم چی بگم و دقیقا از کجا شروع کنم.

نمیدونستم به چی باید میپرداختم و مهم و اهم برام چیا بودن دقیقا.

رفتیم و بالاخره برای اولین بار وارد اتاق یه مشاور شدم. دکتر یه خانم مسن بود با چشمای رنگی.

زیاد حرف نزدیم و بیشتر درباره احساس اضطراب و استرسی که همیشه باهام هست حرف زدم و گفتم که مدتی کمتری حدودا چندماهی هست که انگار این احساس عوض شده و حس میکنم به پوچی رسیدم و انرژی و انگیره برای هیچکاری ندارم و سطح انرژیم به صفر رسیده. گفتم که حس میکنم هیچی خوشحالم نمیکنه.

مشاور توضیح داد که این رو بهش میگن اضطراب منتشر و در ادامه میتونه به افسردگی منجر بشه و کمی از علایمش رو دارم هرچند هنوز خیلی وخیم نیست اوضاع و چون اهل دود و این چیزا نیست بهتر میشه درمان کرد.

نمیدونم کار درستی کردم یا نه. فعلا قضیه رو هم از خونه پنهون نگه داشتم... دکتر برام دوتا قرص نوشت که باید تا دو ماه فعلا مصرف کنم و بعد دوباره بهش مراجعه کنم. توضیحاتشون که خوندم یکیش مرتبط با افسردگی بود و اون یکی مرتبط با اضطراب.

خیلی دلم میخواد با چندتا قرص حس و حالم بهتر بشه و حاضرم خیلی بیشتر هم خرج کنم. فقط از این حال بی حسی و پوچی بیرون بیام.

هر چی جلوتر میرم انگار همه چی بدتر میشه. به تمام اون اگر هایی فکر میکنم که اگر شده بود الان وضعیت خیلی بهتری داشتم، یا شایدم فکر میکنم که داشتم!


فعلا نمازهام هم یکی درمون شده. نمیدونم شاید دیگه هیچوقت نخونم. نمیدونم توی این اوضاع جنگی و ناامیدانه ای که هستم و دارم تقلا میکنم برای حداقل های زندگی نماز به چه دردم میخوره.

نمیفهمم که اصلا به چه درد خدا میخوره که بخواد بر اساسش پاداش بده یا نده! خوب باشم که چی اصلا؟

گفتم فلانی، خدای من الان پوله... پول بود همه چی بود و الان که نیست هیچی نیست. شاید برای من اینطور بوده... بهرحال آدما بر اساس تجربه های شخصی زندگیشون اعتقاداتشون شکل میگیره نه از روی خطوط روی کتاب ها.



۰۴ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۰۸ ۱ نظر
محٌـمد

تری گلیسیرید 508

هفته پیش برای مشکل چربی و کبد چرب رفتم دکتر . برام آزمایش نوشت و انجامش دادم.
اوضاع بدتر از چیزی بود که فکر میکردم.
کلسترول روی 230 و تری گلیسیرید هم روی 508 ! یکی از آنزیم های کبدم به نام ALT هم 51 بود.
برام دوتا قرص مینویسه دکتر و تاکید میکنه که رعایت کنم.
به این فکر میکردم که آخه چه غلطی میتونم بکنم وقتی صدبار توی خونه میگم غذای چرب درست نکنید برای من، چرا خورشت بادمجونی که توی روغن آشغال سرخ شده میزارید جلوی من.
فکر میکردم که اگر مستقل بودم میتونستم برای خودم رژیم غذایی سالمی رو بر مبنای روغن سالم و سبزی و این چیزا داشته باشم اما استقلال چطوری؟
تنها راهش برای من ازدواجه، اگر نخوام ازدواج کنم یعنی که برم خونه مجردی رهن کنم، بعد همه داشته هام رو که باقی میمونه بدم یه سری اجناسی که بدرد زندگی متاهلی نمیخوره و بعد، احتمالا همه چی فراموش بشه و خدا میدونه تنهایی زندگی کردن چی به روزم بیاره.
کاش یکم درک میکردن.

مدتی هست که انگار بی حس شدم، نمازم رو یکی در میون میخونم و انگار برام مهم نیست و ناراحت نمیشم. اصلا دیگه نمیفهمم خدا یعنی چی و دین یعنی چی.
نمیفهمم اصلا خدا کجای این زندگی هست، نماز بخونم به کدام قبله و برای کدام خدا؟
ما فراموش شدگان تاریخیم. برای هیچکس هم مهم نیست و نخواهد بود. فکر میکنم بی فایده هست همه این کارها...این همه زور بزنی و فوقش یه عادت بد هم مثلا ترک کنی، خب بعدش چی ؟؟ اصلا به چی رسیدی؟ چه ارزشی داشته؟
اونوقت وقتی زندگی افراد پولدار رو توی شهر میبینم پیش خودم میگم پوف، ما درگیر تقلا کردن و دست و پا زدن برای نماز اول وقتیم و اینها دارن از زنده بودن و زندگی لذت میبرن... حس خشم دارم از اینکه یه عمر چیزایی بهم تحمیل شده که هیچوقت بدرد زندگیم نخورده.
من نه خدا میفهمم چی هست و نه دین که اصلا بخوام یا نخوامش... من فقط میخوام زندگی کنم و ازش لذت ببرم همین... و از اینجایی که وایسادم و نگاه میکنم هیچ امیدی به اینکه بتونم یه همچین چیزی برسم ندارم.

گاهی فکر میکنم شاید همه اینها به خاطر مشکل کبدم هست، شاید اگر درمان کنم همه ای ابرهای سیاه هم کنار بره، شاید. دوست دارم توجیهی پیدا کنم و چیزی که تقصیر رو بندازم گردنش.


۱۵ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۹ ۵ نظر
محٌـمد

آزمون ICDL بعد از هشت سال برنامه نویسی

رفتم برای مصاحبه، وارد اتاق منابع انسانی میشم و منتظر میشینم.

یک خانومی روی سیستم خودش برام آزمون ICDL و زبان رو اجرا میکنه و مشغول حل کردنش میشم.

بعد از یک ساعت که آزمونش تموم میشه هنوز تا شروع شدن مصاحبه اصلی که ساعت 1 قرار بود باشه نیم ساعت وقت هست.

میرم بیرون و گشتی میزنم. همش توی ذهنم هست که نکنه سوال تخصصی بپرسن و نتونم جواب بدم.

برمیگردم و رب ساعتی منتظر میشینم که ازم میخوان که وارد اتاق کناری بشم.

یک خانم تقریبا مسن در جایگاه مدیر نشستن و به عنوان معاونت معرفی میشن. به همراه سه آقا و دو خانم دیگر. من و شش نفر توی یک اتاق برای مصاحبه.

راستش با اینکه تعدادشون زیاد بود اما کمتر استرس گرفتم چون حس کردم که براشون مهم هستم و اینکه اینجور مواقع معمولا قرار نیست هیچ چیز خیلی ریز و تخصصی بشه.

سوالات بیشتر درباره تجربه های قبلی و علت اینکه میخوام از کار فعلی بیرون بیام بود. حرف میزنیم و اصرار میکنن که مبلغی رو به عنوان حقوق پیشنهاد کنم.

بعد از کمی چک چونه میگم چهار تومن به عنوان کف حقوقی خوبه.

میدونستم این عدد زیاد هست اما برای من هزینه بیرون اومدن از اینجا اونقدری زیاد بود که میخواستم به خاطر یک عدد بالاتر اینکارو کرده باشم. هیچ چونه ای نزدن و گمونم خیلی بالاتر از مقدار مد نظرشون بود. هرچند یکی از آقایون گفت که حالا باید بیشتر حرف بزنیم و صحبت های حقوقی زیاد جدی نشد و به علت کمبود وقت منم نتونستم زیاد ازشون سوال کنم و جلسه تموم شد.

حس خوبی به محیط کارش نداشتم، توی اون یک ساعتی که نشسته بودم دوتا از خانوم های شرکت کنار دستم داشتن صحبت های پچ پچ میکردن و معلوم بود درباره مسایل داخلی شرکت هست. همون خاله زنکی و سیاسی کاری.

قرار بود توی سه روز آینده زنگ بزنن که فعلا خبری نشده. فردای روزی که مصاحبه دادم توی شرکت مدیر ارشدمون خواست که بریم کافه و درباره یه سری مسایل داخلی شرکت صحبت کنیم.

یه خورده امیدوار شدم که شاید بشه اینجا تغییراتی بوجود آورد و موند، شاید بشه به آینده اش امیدوار بود. یه جورایی الان زیاد مایل نیستم که اون شرکتی که مصاحبه دادم هم بهم زنگ بزنن.

حس بدی نسبت به روند کلاسیک و سنتی اداره شرکت داشتم و اینکه بخوان اینجور بی روح و بی مغز از داوطلب شغل برنامه نویسی آزمون ICDL بگیرن. پیش خودم گفتم از فرداش باید اینجا با همه ی تکنولوژی های روز خداحافظی کنم و فقط بچسبم به منطق کار اینا و رزومه و همه چی رو فراموش کنم در ازای یه تومن بیشتری که شاید بتونم همینجا هم بدستش بیارم با یکم اصرار بیشتر.


۱۵ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۲ ۱ نظر
محٌـمد