❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

قانون غریزه

چند شبی هست که روی پشت بوم می خوابم. علتش رو در مطلبی جدا نوشته بودم که اینجا منتشر نکردم.
خلوت و تاریکی اش رو دوست دارم اما چون خونمون نزدیک به جاده کمربندی هست صدای ماشین اذیت می کنه ولی خب به هوای خنک اش می ارزه.
شبا حس می کنم به آسمون نزدیکترم، انگار روحم مشتاق تره برای بازیگوشی های شبانه.
با دوستم صحبت میکردم، گفتم اگر کاری غیر از کامپیوتر سراغ داشتی خبرم کن، گفت تو دیگه چرا؟
گفتم خسته شدم، احساس می کنم دچار Burn Out شدم، یکجور اشباع شدن، هر چی از خودم یادم میاد همیشه پشت یک کامپیوتر بودم، تمام اون وقت هایی که باید شخصیتم شکل میگرفت، به تنها جایی که تعلق داشتم کامپیوتر بوده و الان خیلی حس بدی نسبت به خودم دارم، دوست دارم محیط های دیگه ای رو هم تجربه کنم.
این حال بد بیشتر به این خاطر هست که می بینم چیزی که اینقدر واسش وقت گذاشتم چقدر توی مملکت ما بی ارزش هست.
وقتی که میبینم آگهی های استخدام برنامه نویس حقوق رو میزنند اداره کار اما کارگر آبغوره گیری باید بیشتر حقوق بگیره!
آشنایی داریم که یک دهنه کوچیک تعمیر دوچرخه داره، اونسری همراه مامان و داییم رفته بودیم پیشش که برای چند تا مساله دعا برداره واسمون. یک پیر سیدی هست.
مامانم گفت که سید گفته این مغازه تعمیر دوچرخه که واسم صرفی نداره، بیشتر به خاطر همون کار دعا نویسی دارم میام در مغازه. آخرشم گفته بود که آره‌ ماهی ۳ تا ۴ تومن واسم داره!
خدای من، این دستمزد رو یه تحلیلگر یا برنامه نویس ارشد هم توی شهرمون نمیگیره! سالها تجربه، تخصص و مهارت، شب بیداری و استرس، آخرش اندازه یه دعا نویس هم در نمیاری.
خلاصه اینکه توی کارم سرخورده هستم.
همزمان ظرفیت عظیمی برای پذیرش هر اندک شادی و دلخوشی دارم اما نیست.
مسیرم رو توی زندگی گم کردم، به دوستم گفتم که فکر می کنم بهتره یه مدت از این دنیای کامپیوتر دور باشم، اما به کجا ؟ چطور ؟ نمی دونم.
از اینکه اینقدر کمالگرا هستم بیزارم، زندگی من جوری جلو رفته که همیشه از جنبه های منفی کمالگرایی بیشتر ضربه خوردم و رنج کشیدم تا جنبه های مثبتش.
احساس ضعف میکنم، نمی تونم هیچ کاری رو به سرانجام برسونم، برای هر کاری که میخوام شروع کنم هزار تا دلیل قانع کننده برای شروع نکردنش دارم.
وقتی هم که شروع می کنم، اینقدر ایده آل فکر می کنم که هیچوقت کار رو به سرانجام نمی رسونم.
دوست داشتم با یکی مثل خودم حرف می زدم، یکی مثل خودم که این دوران رو پشت سر گذاشته و الان بتونه من رو توی این اتاق تاریک وهم و سرگشتگی راهنمایی کنه به سمت در خروجی.
ولی رسم زندگی اینه که هیچ چیزی رو رایگان به کسی نمیده! به ازای هر چیزی که فکر می کنی بهت لطف شده یه چیزی ازت گرفته شده که باید واسه بدست آوردنش بجنگی، گاهی گمشده ات میشه قناعت، وقتی که خیلی پولداری و بازم نمی تونی از زندگی لذت ببری باید قانع بودن رو با جنگیدن بدست بیاری.
این جمله هم خطاب به نیمه گمشده ام: فعلا برو غازت رو بچرون که حوصله ات رو ندارم، یعنی حوصله مسئولیت های سنگین زندگی و دردسر رو ندارم. آدم ازدواج می کنه که آرامش داشته باشه، نه اینکه کوهی از بدبختی رو روی سر خودش آوار کنه و بعد حسرت روزای مجردی رو بخوره و دلخوش باشه که حداقل از قافله چرخه طبیعت عقب نموند و مرحله جفت گیری رو هم پشت سر گذاشت!
چه بی روح و بی مزه!
احساس تنها بودن می کنم، هیچوقت آرامش رو توی خانواده درک نکردم، همیشه دعوا بود و‌حکومت نظامی و بازخواست.
گاهی اوقات فکر می کنم که من هیچوقت، من نشدم. اینی که هست، یه جنین نارس هست که داره با تقلا در حالی که لوله رحم دور گردنش پیچیده و خفه اش می کنه، سعی کنه زنده بمونه، قانون غریزه.

این بود چس ناله های امشب. تا شبی دیگه و چس ناله ای دیگر، خدانگهدار.

۰۷ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۱ ۳ نظر
محٌـمد

تنها گریه کن

امشب اتفاقی گذرم به آسونه افتاد و گفتیم بزار هم یه زیارتی کنیم و هم نمازمون رو همینجا بخونیم.
وقتی از وضوخونه بر می گشتم، سری به قبرستان کوچیک پشت حرم زدم.
هیچ کس نبود، همه ساکت. فقط یک زن و‌ گربه ای سیاه که اطرافش پرسه میزد به هوای اندک خوردنی، و چه بی خبر از دل زن، که تنها بالای قبری که تازه شسته بود آروم گریه می کرد.
چقدر‌ دلم گرفت، نخواستم خلوتش رو بهم بزنم هر چند دوست داشتم بیشتر اونجا می بودم، زدم بیرون.
دلم مشهد خواست :(

۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۴ ۱ نظر
محٌـمد

اتصال زدایی

به نظر من مهندسی نرم افزار مدرن، بهبود مداوم شیوه اتصال زدایی است. با این که تاریخ نرم افزار اتصال را بد نشان می دهد، همچنین خاطر نشان می کند که اتصال اجتناب ناپذیر است. یک برنامه عاری از اتصال بی فایده است زیرا کارایی ندارد.

برنامه نویسان تنها به وسیله اتصال قسمت های مختلف به هم می توانند ایجاد کارایی کنند. برنامه نویسی در واقع اتصال یک چیز به چیز دیگری است. پرسش اصلی این است که چه گونه عاقلانه چیزی را برای اتصال به آن انتخاب کنیم.

_ Juval Lowy

یه جورایی با خوندن این جمله یک جور الهام و مکاشفه ای معنوی در نویسنده رخ داد.

در عجبم اگر روزی یک نفر یک آیه از قرآن رو برام بخونه و بعد در تفسیرش این سخنان رو بیان کنه.

مطمئنا اگر شریعتی زنده بود و برنامه نویس می شد شاهد چنین تفسیر هایی ازش می بودیم، حیف.

 

پ.ن: به نقل از کتاب Foundations Of Programming از Karl Seguin

۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۷:۲۲ ۱ نظر
محٌـمد

فقط گاهی

قلب نویسنده گاهی اوقات دچار رقت شدیدی میشه و در اون حالت خوش به چیز هایی فکر می کنه که در حالت عادی خیلی بعید به نظر می رسند.

اون شب دچار چنین حسی شد و دعای عهد رو شروع کرد به خوندن و گریه کردن.

گریه به خاطر اینکه چقدر دغدغه هاش و خودش کوچیک و حقیر هستن، گریه به خاطر اینکه یه سری افراد در کشورهای مسلمان و شیعه دیگه دارند به خاک و خون کشیده میشن و نویسنده چقدر نسبت به احوال اونها بی تفاوت و مشغول آغل و آبشخور خودش هست. در حدی که حتی یکبار هم نشده واسشون دست به دعا برداره و فارغ از دغدغه های کوفتی و روزمره خودش یه بار هم واسه شیعه ها و عزیزان امام زمانش دعا کنه.

چقدر احساس ذلیل بودن کرد. در حدی که حالش از افکار گناهی که به ذهنش خطور می کردند به هم می خورد.

خب، فقط گاهی پیش میاد و فردا همه چیز به روال عادی خودش بر می گرده و نویسنده دوباره دنبال آبشخور خودش می گرده!!

۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۱ ۱ نظر
محٌـمد

اهل خواستن

خدا یه بنده هایی هم داره که اهل خواستن نیستند، یعنی نه که نخوان، می خوان اما خواستشون رو بیان نمی کنند. نمی دونم خدا با اون بنده ها چطوری تا می کنه؛ چطوری عطا می کنه!

آخه منم یکی از همون بنده ها هستم، خدایا هوای ما رو هم داشته باش. زبونمون واسه خواستن چیزهایی که لیاقتش رو نداریم دراز نیست اما می خوایم، فقط نمی تونیم بیان کنیم.

اشکم دم مشکم نیست که ادای آدم خوبا رو در بیارم و دائم گریه کنم اما می خوام، فقط نمی تونم خودم رو قانع کنم که ازت بخوام، یعنی به نداشتن انس گرفتم. ما هم انسانیم دیگه.


پ.ن: واقعا کمتر کسی می تونه من رو بخندونه، نه که نخوام اما سطح شوخی خیلی از افراد واسم پایینه. اما با فیلمهای چارلی چاپلین اونقدر خنده ام میگیره که دلدرد می گیرم. کلا یه حس خاصی نسبت به کسایی که این قابلیت رو دارند که من رو بخندونند پیدا می کنم !

۱۷ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۳ ۲ نظر
محٌـمد