❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

فقط گاهی

قلب نویسنده گاهی اوقات دچار رقت شدیدی میشه و در اون حالت خوش به چیز هایی فکر می کنه که در حالت عادی خیلی بعید به نظر می رسند.

اون شب دچار چنین حسی شد و دعای عهد رو شروع کرد به خوندن و گریه کردن.

گریه به خاطر اینکه چقدر دغدغه هاش و خودش کوچیک و حقیر هستن، گریه به خاطر اینکه یه سری افراد در کشورهای مسلمان و شیعه دیگه دارند به خاک و خون کشیده میشن و نویسنده چقدر نسبت به احوال اونها بی تفاوت و مشغول آغل و آبشخور خودش هست. در حدی که حتی یکبار هم نشده واسشون دست به دعا برداره و فارغ از دغدغه های کوفتی و روزمره خودش یه بار هم واسه شیعه ها و عزیزان امام زمانش دعا کنه.

چقدر احساس ذلیل بودن کرد. در حدی که حالش از افکار گناهی که به ذهنش خطور می کردند به هم می خورد.

خب، فقط گاهی پیش میاد و فردا همه چیز به روال عادی خودش بر می گرده و نویسنده دوباره دنبال آبشخور خودش می گرده!!

۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۱ ۱ نظر
محٌـمد

اهل خواستن

خدا یه بنده هایی هم داره که اهل خواستن نیستند، یعنی نه که نخوان، می خوان اما خواستشون رو بیان نمی کنند. نمی دونم خدا با اون بنده ها چطوری تا می کنه؛ چطوری عطا می کنه!

آخه منم یکی از همون بنده ها هستم، خدایا هوای ما رو هم داشته باش. زبونمون واسه خواستن چیزهایی که لیاقتش رو نداریم دراز نیست اما می خوایم، فقط نمی تونیم بیان کنیم.

اشکم دم مشکم نیست که ادای آدم خوبا رو در بیارم و دائم گریه کنم اما می خوام، فقط نمی تونم خودم رو قانع کنم که ازت بخوام، یعنی به نداشتن انس گرفتم. ما هم انسانیم دیگه.


پ.ن: واقعا کمتر کسی می تونه من رو بخندونه، نه که نخوام اما سطح شوخی خیلی از افراد واسم پایینه. اما با فیلمهای چارلی چاپلین اونقدر خنده ام میگیره که دلدرد می گیرم. کلا یه حس خاصی نسبت به کسایی که این قابلیت رو دارند که من رو بخندونند پیدا می کنم !

۱۷ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۳ ۲ نظر
محٌـمد

شب نوشت، حیوان وار

قلب نویسنده به شدت دچار بسط شده و گرفته، انگار که یکی خاطرات روزهای اول خلقتم رو در گوشم مخفیانه زمزمه می کنه و به یادم میاره مقام اشرف مخلوقات خودم رو.

و من به اطراف نگاه می کنم، به این اسفل السافلین، به این جسم گوشتی و خونی، به این رگ ها و استخوان های شکننده، و نا خودآگاه دردی عمیق سینه ام رو فشار میده و گلوم رو پر از بغض می کنه.
خدایا، این اون روحی بود که شایسته تعظیم فرشته ها بود؟ مطمئنی من هم جزو اون روح با شرف و تکریم شده بودم؟ پس اینجا چیکار می کنم؟ این دردی که این جسم فانی بهم تحمیل می کنه و روحم رو آزار میده و در بند این خونچاله کثیف و متعفن نگه می داره چیه؟
به کجا قراره برسیم؟ یه زندگی مزخرف که احتمال درک خوشبختی با در نظر گرفتن احتمالات در اون کمتر از یک درصد هست و ما قراره همینقدر شانس داشته باشیم تا از اینجا به ملکوت اعلا، به تخت خلیفه اللهی خودمون تکیه بزنیم.
و خیلی هامون بد شانسیم و انگار همیشه یه یک درصد هایی هستند که رستگاری واسه ی اونهاست‌.
نویسنده در حال خاضر بسیار غمگین و بداخلاق می باشند.
ساعت ۱ نیمه شب با قرص خواب دیازپام هم خوابم نمی بره و همچنان یک درد عمیق، پیوسته داره اذیتم می کنه و روحم رو مثل یک کرم چاله به درون خودش می کشه.
خسته ام خدایا، هدف من چیه؟ مثلا آخرشم قراره وی بشم خب ؟ فرض کنیم به قراری که باهات گذاشتم و تو فقط سکوت کردی هم وفا کردم، بعدش چی؟ هیچی. بازم درد. درد هایی که فقط روحم رو مثل موریانه می خوره‌. و باز ضعیفتر از قبل میشم، خسته تر‌، نا امید تر.
و نقش تو چیه؟ انگار گمراه کردن منه، به زندگیم که نگاه می منم از این بهتر نمی شد همه چیز رو طوری چید که من اینجا باشم، در این سیاهچاله ناامیدی.
شانس ماست دیگه، به یک روح دیگه هم چیز های دیگه ای داده شده که اونم مثل من، حیوان وار همون مسیر رو طبق ذات و محیط و مسیری که جلو پاش سبز می شه طی می کنه آخرش هر کدوم از جایی سر در میاریم که فکر می کنیم واقعا خودمون انتخاب کردیم.
در حالی که انتخاب های ما خیلی کمه، خیلی کمتر از اون که بخوایم به خاطرشون لایق بهشت یا جهنم باشیم.
نویسنده به شدت احساس تنهایی، غم، و بی حوصلگی می کنه.

۱۳ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۴ ۱ نظر
محٌـمد

دوست سرباز

شب با چهارتا از دوستام که از زمان دانشگاه و با یکیشون که الان سرباز هست و همین چند وقت عقد کرد، با هم رفیقیم رفتم بیرون.
رضا، همون دوست سربازم یکم روحیه اش ضعیف شده بود. کمتر مسخره می کرد که از نظر من البته خوب بود چون این اخلاقش رو دوست نداشتم، یکم پخته تر برخورد کرد امشب که نمی دونم به خاطر سربازیش بود یا اینکه به جرگه متاهل ها پیوسته! اما خب بهر حال زیاد شوخ و شنگ نبود.
بحثمون بیشتر درباره ازدواج بود. گاهی که بعضی از دوستام رو نگاه می کنم که قبل از ازدواجشون با چند نفر رابطه داشتند و بعضا به روابط نامشروع هم رسیده فکر می کنم که شاید بهتر بوده قبل از ازدواج من هم دنبال چنین تجربه هایی می بودم تا از این خامی در برخورد با جنس مخالف بیرون بیام، مثلا پخته تر حرف بزنم، با تربیت خشک مردونه ام یه وقت دل همسرم رو نشکونم یا زخمی رو توی رابطه به جا بذارم که همیشه باقی بمونه.
اما خوبی داشتن اون روابط قبل اینه که بفهمی و یه اشتباهاتی رو مرتکب نشی.
بدونی توی زندگی واقعی چی مهمه و یکم از خامی بیرون بیای. البته این چیزا با عقایدم جور نیست اما می بینم که کسایی که اهل چنین رابطه هایی بودند انگار بیشتر به فکر ازدواج درست هستند تا من.
در آخر موقع برگشتم به امیر گفتم که رضا روحیه اش الکی خراب بود، اون شرایطش خیلی خوبه. منظورم از شرایژ اینه که درآمد خوبی داره، خیلی خوب. و خب سربازی هم تموم میشه که امیر گفت کسی از دل کسی خبر نداره.
و اینکه رضا هیچوقت چیزهایی که اون رو ضعیف نشون بده را رو نمی کنه و دوست نداره بقیه پی به علت ضعفش ببرند.
که البته از نظر من این به خاطر این بود که رضا در کل آدم خودشیفته و مغروری بود، هر چند تجربه یکم اونو معتدل تر کرده بود.
شاید وقتشه جدی تر به آینده فکر کنم.
۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۰:۲۰ ۳ نظر
محٌـمد

خاطرات قدیمی، محله قدیمی

امروز هم یک چالش رانندگی دیگه رو که خیلی مسافت طولانی تر و شلوغ تر بود و در محیط های روز و شب طراحی شده بود رو هم پشت سر گذراندیم.

به هوای گردش ما رو پشت فرمون نشوندن بعد فهمیدیم مقصد خانه چندتا از اقوام هست که با اینکه عصبانی شدم و علتش هم بیشتر به خاطر حوادث دیروز بود که چه الم شنگه ای حضرت دوست به پا کرد و الان اصلا چیزی به روی خودش نیاورد اما دیدم حضرت مادر از عصبانیت این حقیر ناراحت شدند و ما هم بیخیال شدیم  و با لبخند و اعتماد به نفس استارت زدیم.

بدانید و آگاه باشید که شما هرگز نخواهید دانست که وقتی به خونه یکی از اقوام که در محله قدیمی که شما سالها پیش اونجا زندگی می کردید، می روید... ممکن است چه خاطراتی بازخوانی شوند!

من جمله اینکه پسر همسایه ما که همسن ما هم بوده یه زمانی از درخت بالا میره و می افته پایین و دستشون می شکند، و خب زن همسایه با خودش فکر می کنه که ما که دستش رو گچ گرفتیم یهو بزار ختنه اش هم کنیم! و همینطور فکر می کند که بد نیست این ایده خود را با زن همسایه که مادر نویسنده می شوند هم در میان گذاشته و در یک روز ترتیب پسر خود ، و دو پسر همسایه را بدهند و نویسنده در حالتی عصبی با نگاهی خیره به اطراف هر چه تقلا کرد نتوانست موضوع بحث را از ختنه خود به چیز دیگری منحرف کند که در همین حین گویا حالت مضطر نویسنده مورد توجه پروردگار عالم قرار گرفت و بحث به صورتی نامحسوس عوض شد و نویسنده هم با خیال راحت با چاقویی به سلاخی هلو و زردآلوی اسیر در بشقاب مشغول شد و غرق در افکار خود شد.

بد نیست گفته شود که نویسنده از حضور در جمع هایی که همش بزرگتر ها هستند و بی وقفه شروع به چس ناله های اقتصادی و‌سیاسی می کنند حالت انزجار دارد.
یکم امید و مثبت اندیشب هم لازمه، و نویسنده از بیان انگیزه های پنهان گویندگان سخن از طرح چنین موضوعاتی صرف نظر می کند، باشد تا وقتش برسد.



۰۷ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر
محٌـمد