❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۳۷ ب.ظ محٌـمد
پسر سه چشم

پسر سه چشم

دیشب خوابی دیدم که در اون یک حس دوست داشتن بسیار شدید و غیر قابل وصفی رو به شکل یک لذت عمیق تجربه کردم به نحوی که همین الان هم اندکی از شیرینی خاطره اش که در حافظه ام مونده به دلم چکه می کنه و فضای دلم رو با بوی خوش همون حس دوست داشتن عمیق عطرآگین میکنه.
داستان خواب به طور کلی پریشان بود و هدف خاصی رو به شکل خطی دنبال نمیکرد.
اما قسمتیش که چنین حسی رو تجربه کردم...
توی اتاق دراز کشیده بودم و خیلی از اقوام خونه ما بودند، مادرم اومد توی اتاق و یک پسر بچه که قنداق بود رو از دختر خاله ام که یکم اونطرف تر از من نشسته بود گرفت و آوردش پیش من و‌گفت که این پسر دختر خاله ات ( یکی دیگه از دختر خاله هام ) هست و گفتم بدش بغل من.
تا نگاهش کردم اصلا یه حس خیلی خوبی بهش پیدا کردم، پسر خیلی چهره زیبایی داشت و چشم های درشت و قشنگی هم داشت و منم برای اینکه باهاش بازی کنم یکم جلو چشماش رو هی با گوشه لباسش می پوشوندم و بعد بر می داشتم و قایم موشک بازی میکردم باصطلاح. و جالب اینکه اونم خیلی قشنگ می خندید و عجیب اینکه یهو که لباس رو میزدم کنار یه لحظه میدیدم بچه سه تا چشم داره به جای دوتا، و گویا من اینطور برداشت کردم که این یک بچه خاص هست و توانایی ها و قدرت های خاصی داره.
گویا در این اثنا دچار یه جور حرکت زمان به جلو شدیم و اون پسرک حدودا ۳ یا ۴ ساله شده بود و من انگار برادر بزرگترش شده بودم و خیلی عجیب دوستش داشتم، بغلش میکردم و به سینه ام می چسبوندم طوری که از شدت علاقه ای که بهش داشتم اشک میریختم در این حالت و بعد بهش میگفتم که خیلی دوستت دارما و بعد ولش میکردم بره بازی کنه.
اونم خیلی خاص بود و مثلا سریعتر از بقیه بزرگ می شد و زودتر از بقیه حرف زدن یاد میگرفت و احساسات و رفتار های خیلی بالغ تر از سن خودش نشون میداد.
ولی خب همونطور که گفتم خواب آشفته ای بود و سر رشته داستان از یه جایی به بعد دیگه نفهمیدم چی شد و دقیقا خواب کجا بود که تموم شد!

۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۷:۳۷ ۱ نظر
محٌـمد

تولد تکی

دو روز پیش تولدم بود، و کلا دو نفر فهمیدن و بهم تبریک گفتن.
یکیش رو با پیگیری کامنتای وبلاگم شاید فهمیدید، یکی دیگه هم یه غریبه بود! :))
این الان خوبه یا بده؟ خخخ
وی زیاد اهل این سوسول بازیا نبوده و خانواده خود را نیز همواره به این مهم امر می نمود.
۱۷ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۹ ۲ نظر
محٌـمد

چند میگیری ادا در بیاری

_ تا حالا شده سینه بزنی و به دلت التماس کنی که نرم شو لعنتی! تکونی بخور آخه.

_ وقتی که بدونی که قراره بابت خوب بودنت بهت چه پاداشی میدن دیگه سخت میشه خوب بودن، همش حس می کنی داری ادا در میاری! انگار وقتی که وسط سینه زنی یهو پلاستیک های نذری زرشک پلو با بوی دلنشین از کنارت رد کنند، سخته که با همون حضور قلب ادامه بدی وقتی می دونی تهش قراره بهت نذری بدن! اون آدم خوبایی که بد میشن هیچوقت از اول هم ایمان نداشتند که واسه خوبی هاشون چه پاداشی دریافت می کنند وگرنه حس نمی کردند چیزی رو از دست دادند که بخوان بد بشن.

_ محرم امسال گند زدم.
۰۸ مهر ۹۶ ، ۲۲:۴۹ ۳ نظر
محٌـمد

اولین کامیت

سومین روز کاریم رو توی شرکت جدید پشت سر گذاشتم و به قول معروف که میگه so far so good تا اینجا مشکل خاصی نبوده.

دو مورد رو خیلی دل می زنم اینجا، یکی اینکه بیمه نمی کنه و پولش رو میده که خودمون پرداخت کنیم و دوم اینکه هیچکدوم از بچه های دیگه قرارداد کاری ندارند و اینم اصرار داشت که نیازی به قرارداد نیست که البته منم قبول نکردم اما با اینکه چند روزه دارم میرم سر کار هنوز قرارداد رو آماده نکرده ولی خب گفت که پشت گوش ننداخته و حتما انجامش میده که دیگه منم چیزی بهش نگفتم.

همیشه قرار گرفتن در یک تیم جدید و شرکت جدید پرچالش هست و حسابی آدم رو از کنج امن خودش بیرون میاره، جایی که باید با چند نفر غریبه شروع کنی به تعامل و در عین حال بتونی از خودت چهره موجه و صمیمی و حرفه ای ارائه کنی تا اونا هم تو رو بپذیرند. اینکار وقتی سخت میشه که بیشتر بچه های اونجا قدیمی باشند و از قبل روابط صمیمیشون شکل گرفته باشه و یه جورایی با هم Sync شده باشند و تو آدم جدیده تیم باشی.

اینجاست که یه اشتباه کوچیک میتونه واسط گرون تموم بشه و حسابی اعتبارت به خطر بیافته و این به نظرم یکی از سخت ترین چالش هایی هست که هر کسی می تونه توی زندگی تجربه اش کنه.

فعلا کار زیادی دستم نیست و بیشتر دنبال نخود سیاه بودم چون قرار بوده روی یک سیستم حسابداری کار کنم که هنوز تحلیلش آماده نیست و در نتیجه مشغول بخش پرداخت اش شدم که اونم خیلی واسم گنگ هست و منم نمی دونم اصلا باید چیکار کرد واسه تحلیلش! بقیه هم با اینکه اگر بخوام کمک می کنند اما خب حسابی سرشون شلوغه.

کدهای اولیه پروژه رو نوشتم و اولین کامیت رو هم توی Gitlab انجام دادم. از اینکه ماهی کوچیکه یک آکواریوم بزرگتر باشم راضی ترم تا ماهی بزرگه یک تنگ کوچیک! قبل از اینجا یه شرکت دیگه هم به توافق رسیدم که بیشتر از اینجا حقوق میداد اما فقط من بودم و یکی دیگه از دوستام و در واقع خودمون آقا بالاسر خودمون و همه کاره می شدیم و باید روی یک پروژه که کارفرماش انگلیس بود کار می کردیم اما خب بعدش دیگه مشخص نبود چی میشه و درباره پرداخت هم خیلی دودل بودم که بتونه سر وقت باشه چون ازش بدقولی شنیده بودند دوستان دیگه.

اینجا البته درآمد اصلیشون از روی فروش نرم افزار نیست و این یک مزیته به نظرم، چون فروش نرم افزار واسه یک شرکت نرم افزاری هیچ ارزش افزوده ای ایجاد نمی کنه مگر اینکه بتونند از قرارداد پشتیبانیشون یه درآمدی کسب کنند. اینا کار اصلیشون فروش بلیط هواپیما هست و از روی اونا پول در میارند و چیزی هم که ما روش کار می کنیم نرم افزاری های مربوط به فروش و این چیزاشون هست، که فکر می کنم تا حدودی ثبات مالی خوبی داشته باشند.


- همچنان می سوزم که چرا مشهد رفتنمون جور نشد و از اینور هم کربلا رفتنمون! شدیم از اونجا مونده، از اینجا رونده ! از این بدتر هم داریم؟ امیدم ناامید شد.



۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۱:۴۵ ۱ نظر
محٌـمد

ملعون

با مدیر شرکت جدید برای اربعین صحبت کردیم و گفت که خیلی توی فشاریم و برامون مقدور نیست که بتونیم اجازه بدیم این مدت رو برید !

اون از مشهد، اینم از اربعین... کلا امسال رزق ما نیست انگار هیچی. همه چیز واسه آدم خوباس.

ماها فقط باید مثل خر کار کنیم و فکر یک قرون دوزار آیندمون باشیم. چاره ای نیست، نمی تونم صرفا واسه اربعین بزنم زیر همه چیز باز بیکار بشینم توی خونه.

همه انگیزم رو از دست دادم، امیدم نابود شد.

۰۲ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۹ ۲ نظر
محٌـمد