❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

گچ بد اخلاق

بالاخره تموم شد.

باز هم اون  یکی برادرم نامردی کرد و صبح قرار بود وایسه تا عصر من برم کار رو انجام بدم اما خب تخت گرفت خوابید و اینجا بود که دوباره همه نگاهها به سمت من چرخید.

از ساعت ۸:۳۰ تا ۹:۳۰ شب ! یه سره کار، فقط ناهار و نماز.

این اوستامون هم خیلی جان سخت بود، لامصب عجله داشت میخواست زود کار رو تموم کنه منم مجبور بودم پا به پاش بیام.

حالا صبح هیچی، خیلی سخت نبود فقط میخواست سرامیک هایی که کار گذاشته بودیم رو ماسه بریزیم و چند قسمت رو هم سرامیک کنیم.
اما عصر باید یه تیغه دیوار بالا می آوردیم که حسابی رس ما رو کشید، باید توی یه تشت درست میکردم اما خیلی زود خشک میشد، در این حد که دستم رو میاوردم بالا بدم دست اوستا خشک بود! و باید دوباره کف تشت رو پاک میکردی با کاردک و گچ می ساختی از اول.

این وسط هم حضرت دوست از یه طرف گیر داد به اوستا که این دیوار کمه یه ردیف و‌می ریزه و خب به عنوان یه کمال گرای بد اخلاق خدا نصیب گرگ بیابون نکنه وقتی سوزنش بهت گیر می کنه، و از طرف دیگه هم قرصش رو نخورده بود و دچار عوارضش شده بود، گیج میزد ‌و درست راه نمی تونست بره.

در مرحله آخر دستمون هم کلا اپیلاسیون شد تا گچ ها رو که روی موهای دستم خشک شده بود پاک کردم، هنوز جاش قرمزه !
خلاصه که فهمیدیم بدرد کارگری نمی خوریم، واقعا خیلی جون میخواد، ما هر روز پشت کامپیوتر تکون نمی خوردیم یهو توی یه روز ۱۳ ساعت کارگری ! نمی دونم بگم کفاره گناهان یا علو درجات.

حالا اگر شد یه پولی ازشون میگیرم :))



۲۷ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۹ ۲ نظر
محٌـمد

کارگری

داغون شدم.

صبح نوبت برادم بود که بره کارگری که گرتفت خوابید و خب نگاه های همیشه در این مواقع به فرزند ارشد هست!

این شد که ما ۱۲ ساعته سر پا هستیم و پاهام گزگز می کنه.

بدترین قسمت اش اینه که یه ذره سیمان رفته لای یه زخم اندازه سر سوزن و حسابی اذیت می کنه؛ آدم نمی دونه بگه کفاره گناه یا علو درجات هست این.


۲۶ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۲ ۳ نظر
محٌـمد

تعمیرات خونه

طبقه پایین خونمون تعمیرات داریم، به لطف وجود بنده از کارگر هم بی نیاز شدند!
یه دستور توی npm اجرا می کنم و یه فرقون ماسه درست می کنم.
کمرم روی صندلی پهنا میشه موقع بیل زدن دولا.
خلاصه همه ستون فقرات و کمر و استخوان های مچ دست کالیبره شدند.
البته خوشحالیم که تونستیم حضرت دوست رو در انتخاب سرامیک دلخواه خودمون متقاعد کنیم و مکر خود را از طریق حضرت مادر وارد کنیم.
۲۴ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۶ ۲ نظر
محٌـمد

دوتا جلسه مصاحبه

دیروز برای کار رفتم یه شرکت برای مصاحبه، توی پایین شهر یه خونه گرفته بودند که هم راحت باشن هم هزینه شون کمتر بشه.

یه نکته اینکه وقتی بحث این شد که شرکت داره از تکنولوژی های قدیمی استفاده می کنه طرف سعی کرد توضیح بده که علت این عقب موندگی چی هست و به این دلایل شرکت نرفته سمت چیزهای جدید و خواست بگه که دلیل عقب موندگی شرکت از لحاظ تکنولوژیک ضعیف بودن نیروهای شرکت و این چیزا نبوده.

برام جالب بود که من اصلا ازش درباره چرایی این موضوع نپرسیدم و طرف با یک قضاوت از طرف من فکر کرد که من فکر می کنم که این یه ضعفه و سعی کرد به نوعی توضیح بده که نه اینطور نیست. در حالی که برای من اصلا چنین چیزی مهم نبود، و اصلا هیچ قضاوتی هم نکردم. در واقع برای من مهم این بود که بهر حال اونها با تکنولوژی های جدید کار نمی کنند و چرایی و علت اون رو برام مهم نبود که حالا بخواد طرف توضیح بده بهم. خب حالا به هر دلیل! فکر می کنم چنین مواقعی بهتره جای طرف قضاوت نکنیم و این توضیح دادن ها برای شنونده مهم نیست و به نوعی اظهار ضعف هست.

فشار کاری رو لطف کردند و رک گفتند که حسابی بالاست. خب اگر فرض کنیم که حقوق هم درست و به موقع بدن باز هم نمی صرفه چون همه اعصاب و انرژیت رو باید بزاری برای شرکت. در واقع چیزی که توی خیلی از این شرکت ها مشهود هست اینه که به نوعی تعادل زندگی شخصی و کاریت بهم می خوره و ازت یه آدم تک بعدی وقف شرکت شده توقع دارند باشی. که من برام چنین زندگی قابل قبول نیست. دوست دارم یه زمانی رو دیگه بگم کار تمام و کارهای دیگه ای انجام بدم.

و خب از اونجا که در حال حاضر افسردگی و بدبینی و استرس دارم ترجیح دادم به چنین جوی وارد نشم اصلا.


امروز هم یه جای دیگه رفتم، این یکی بالا شهر یه جایی رو گرفته بودند اما دو نفر بیشتر نبودند و طرف هی اشاره می کرد که چند نفر دیگه هم بودند که الان دیگه نیستند و خب دلایلی رو ردیف کرد و سعی می کرد توجیه کنه اما خبر نداشت ما این درس ها رو پاس کردیم.

طرف مکرر از کلمات "فعلا"، "آره اینم میشه"، "حالا در نظر داریم" و ... چنین جملات نامعلوم الحال استفاده می کرد که مشخص بود هیچ برنامه دقیق برای کار ندارند و صرفا همه چیز روی هوا و رفاقتی داره جلو میره و خب در ادامه خودشون کاملا به این موضوع اشاره کردند. حقیقت اینه که رفاقتی و صمیمی بودن محیط کار اسم قشنگی هست اما اونقدر ها هم برای کسی که بخواد کار کنه جالب نیست. چنین محیط هایی آبستن خیلی از کار های ناشیانه و غیر حرفه ای هستند که علتش صرفا همین تاکید بر رفاقت به جای تاکید بر اصول و نظم هست. و خب نتیجه اینکه همه چیز موکول به آینده ای نامشخص بود، حتی اینکه توانایی بیمه کردن نداشتن، حقوق رو از ماه دوم میدادند که در واقع همون سیاست گرو کشی هست واسه وقتی که میخوای از شرکت بری تا به نوعی اذیتت کنند سر همون حقوق آخر.

شخصا ترجیح میدم با آدمایی توی این حوزه کار کنم که بیشتر تاکید بر اصول و روند های مشخص دارند تا رفاقت و به نوعی بازاری کار کردن، آدم های اینجوری در برخورد با مشکلات هم به جای حل کردنش از راه حل درست و اصولی یه جوری بچه بازی در میارند و گند میزنند.

من رو یاد تجربه ام در شرکت اولم می انداخت. حرفهای ایده آل و رویا پردازی...تاکید بر همین ایده آل ها و آینده ای نامشخص به جای دستاوردی های ملموس فعلی و یا تجربه موفق گذشته.

خب به من چه که فلان دوست شما توی گاراژ با سه تا از رفیق هاش دوسال یه قطعه تخصصی تولید کردند و الان دارند توی کارخانه به یک کار می کنند! چه دخلی به ما داره؟!

با حقوق پیشنهادی توقع داشت که از ساعت 8 تا 5 یا 6! عصر هم کار کنیم و نانوشته توقع داشت که اگر کار بود بازم بیشتر وایسیم! چنین محیط هایی معمولا آخرش به هیچ جایی نمی رسند چون خرکاری می کنند و این خرکاری در واقع جبرانی برای درست و اصولی کار نکردنشون هست.

توی شرکت اول مدیر به جای اینکه مشتری رو درست تربیت کنه که ساعت 12 شب زنگ نزنه به برنامه نویس و بخواد ایده های (جفنگیات) ذهنیش رو به برنامه نویس منتقل کنه و نصفه شب هم زمانبندی انجام کار رو بخواد... به برنامه نویس هاش فشار می آورد که باید تو سری خور باشیم تا بتونیم کار کنیم و پروژه بگیریم و آخر اون مسیر به خنجر خوردن شرکت از پشت توسط همون مشتری های پررو و پرتوقع منتهی شد و همه چیز از هم پاشید.

جلسات مصاحبه شغلی برام یه جورایی مثل جلسه خاستگاری می مونه، اینکه دو طرف خودشون رو ارائه می کنند و در مقابل خواستار یک سری رفتار ها و توقعات در طرف مقابل هستند.


پ.ن: امروز که از نمایشگاه الکامپ بر می گشتیم، حالی بر ما مستولی گشت و لحضاتی چند در عالم مکاشفه طعم خوش پشت گرمی و غمت نباشه رو چشیدیم که تا آمدیم در دهان مزه مزه کنیم از سرمان رفت بیرون و دوباره تاریکی غم و سردی تنهایی وجود ما را فرا گرفت و با خود به اعماق چاه بدحالی برد!


۱۷ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۲ ۲ نظر
محٌـمد

چرا من بیدارم!

یکی به من بگه چرا این موقع شب من باید بیدار باشم!

بابا ساعت سه بعد از ظهر یه اسپرسو دو نفره زدیم، آخه برنامه نویس که نباید اینقدر بی جنبه باشه! با کمی تاخیر، دو ساعت بعد اثر کرد و استرس و اظطراب اومد سراغم، داشت حالم بد میشد، می خواستم بدوم، آروم و قرار نداشتم.

الانم خوابم نمی بره، همش فکر، فکر، فکر... آینده قراره چی بشه! چیکار کنم، اون کار رو کنم، این کار رو کنم، فلان کار رو انجام ندم، با بهمانی کار کنم ضرر می کنم و ... .

می نویسم که یادم باشه اگر یه روزی آرامش رو پیدا کردم و راحت خوابیدم، به امثال الان خودم هم راه رو نشون بدم تا زودتر برسند و بیشتر از آرامش برداشت کنند.

۰۹ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۶ ۳ نظر
محٌـمد