❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

آب بازی

برادرم قرار بود بچه های پایگاه رو ببره به سپیدان برای تفریح که به من هم گفت که اگر دوست دارم بیام (البته داشت با یه تیر دو نشون میزد چون اگر من میومدم می تونست ماشین رو هم بیاره اما در غیر اینصورت واسش دردسر میشد ) که من هم قبول کردم.

بیشتر جمع بچه های کوچیک بودن و گمونم پیرشون من بودم که چون زیاد نمی شناختمشون و اونا هم هنوز اخلاق من دستشون نبود زیاد جرات نمی کردند باهام شوخی کنند و خلاصه غریبه ای بودیم در میان جمع. کلا باغ بدی نبود و نهایت تفریح من هم شد کمی پیاده روی و کوهنوردی. شب هم قرار بود رزم شب برن که من نرفتم و تخت خوابیدم به دور از همه سر و صداها :)

فرداش هم بعد از ناهار یهو یکی از بچه ها سر شوخی رو با یکی از دوستای نزدیکم که عصر اون روز اومده بود کرد و حسابی آب ریختن روش و اونم نزدیکترین کسی که پیدا کرد که بازی رو ادامه بده من بودم اما دچار یه اشتباه محاسباتی شد و خیلی زود بهم حمله کرد و منم سریع شروع کردم داد و بیداد که گوشی دارم و این حرفها و فقط یکی از اون بچه های تخس جرات کرد یکم آب ریخت رو سرم که زیاد نبود و یکم بیشتر خیس نشدم اما خب همون شد نشانه ای که آره بابا ما هم خیس شدیم و در ادامه بازی دست از سرمون برداشتند هرچند زیاد هم جرات نداشتند این کار رو بکنند چون هنوز روشون بهم باز نشده بود و خب ما هم ترجیح دادیم همین روند رو حفظ کنیم :)

صرفا جهت تنوع باهاشون رفتم وگرنه زیاد برام جالب نبود.


۱۴ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۴۵ ۰ نظر
محٌـمد

اختلال خواب

نخیر، انگار اختلال خواب داریم ! گوشیم روی افق تهران مونده بود منم حواسم نبود، همینطور که از سر شب تا الان به سقف خیره بودم پاشدم نماز خوندم و برادرم گفت که اذان نگفته هنوز، یهو فهمیدم مشکل کجا بوده.

امشب تا صبح خوابم نبرد اصلا :( مرا چه شده است ای پروردگار عالم !


۱۱ شهریور ۹۶ ، ۰۵:۱۹ ۳ نظر
محٌـمد

پیچ حساس

توی دلم آشوبه این چند روز، هر جور حساب می کنم میبینم که باید این راه مهاجرت رو برم. نمی تونم تا آخر مسیر رو ببینم اما می دونم ترس هایی توی وجودم هست که فقط با پا گذاشتن توی این مسیر می تونم مطمئن باشم که واقعی هستن یا نه. نمی شه با توی خونه نشستن توقع اتفاقی رو داشته باشم، این استقلال هرچند پرهزینه باشه واسم اما مجبورم.
با چند نفر مشورت گرفتم که نتیجه این بود که تنهایی می تونی با اون دستمزد کار کنی اما خانواده بشی سخته، یکی که خودش 12 ساله برای کار به تهران مهاجرت کرده بود می گفت که وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم شاید بهتر بود به جای اینکه رنج دوری و تنهایی رو توی تهران بکشم خودم رو برای یه جای بهتر مثلا اونور آب آماده می کردم.
خب  این قدم بزرگی واسه من هست، سربازی که معاف شدم و دانشگاه هم چون رتبه ام خوب بود شهر خودم قبول شده بودم و برام خیلی سخته که یهو چنین پرش بلندی رو بخوام داشته باشم. باید اول این پرش کوچیک رو انجام بدم تا ببینم می تونم از پسش بر بیام.
با دوستم که اونجاست تماس گرفتم و موضوع رو پیگیری کردم، گفت تنها مشکل از نظر شرکت حقوق درخواستی ات هست که اینا یه مقدار کمتر می گفتند، بهش گفتم خبرت می دم و احتمال زیاد اوکی میدم. الان منتظرم ببینم جواب دانشگاه برادرم چی میشه، یعنی تا دو ساعت دیگه جواب رو میزنند. بزرگترین دغدغه ام مسکن هست توی اون شهر بزرگ.
با خودم فکر می کردم که چقدر شرایط برای کسایی که از اول اونجا هستند خوبه!
چاره ای نیست، چند روز پیش هم یه شرکت دیگه مصاحبه دادم همین شیراز و طرف می گفت از 8:30 بیا تا 18 عصر، بهش گفتم ساعت کاریت زیاده که شروع کرد به مزخرف های ما عاشق کارمون هستیم و این حرف های تازه وارد خر کن! رسما داشت بیگاری می کشید اونم در ازای حقوق 1.200، که جالب این بود که بدون اینکه درباره دستمزد صحبت کنه داشت بحث رو به این سمت می برد که آره سفته و مدارک رو بیار تا استخدامت کنیم و یه مدت آزمایشی باشی! که خودم بحث دستمزد رو پیش کشیدم و همون اول یه عددی گفتم که کلا دور ما رو خط بکشه.
کمی هم نگرانم که خدا کنه اگر کارم جور شد بتونم اربعین امسال رو هم خودم رو برسونم. باید همون اول کار باهاشون صحبت کنم سر این قضیه.
با یکی از دوستام که قراره خودش بیاد تهران برای کار هم صحبت کردم که با هم همخونه بشیم چون اگر هم دوتا پولمون رو بزاریم روی هم می تونیم یه خونه خوب بگیریم اما خب دائم میگه که برنامه رفتنش معلوم نیست، یعنی خیلی مردد هست. یکم که اصرار کردم خب اول و آخر که میخوای بری الان فرصت خوبی هست گفت که مشکلات خانوادگی هم داره که به همین دلیل من دیگه زیاد پا پیچش نشدم.
یکی دیگه از ترس هام اینه که اونجا تنها تر و منزوی تر بشم و دوباره به همون احساسی برگردم که قبلا تجربه کردم، همون احساس افسردگی. این موضوع خیلی برام ترسناکه که اونجا هم فشار کاری بهم وارد بشه و باز استرسی بشم. چون تعهد سه سال کار ازم می گیرند نمی دونم در اون صورت چطور می خوام خودم رو بکشونم تا آخرش.
دغدغه ازدواج هم وسط این همه سر و صدا انگار بچه ای که وسط یه بازار شلوغ یهو چشمش به بستنی می خوره هی پاچه شلوار ما رو میکشه و داره جیغ و داد میزنه، که خب چون بنده الان نه اعصاب دارم و نه پول با یه پشت دست و چک و لگد قضیه رو موقتا جمع می کنم.

آینده خیلی برام مبهمه و اصلا نمی تونم الان برنامه ریزی کنم، دخترای امروزی هم که اکثرا دوست دارن طرفشون برنامه ریزی و ثبات شغلی و این حرفها رو اوکی باشه و اونا هم یه مجلس عروسی بگیرند که جاوادانه بشه و تاج عروسی رو بر سر بزارند و لطف کنند تشریف ببرند خانه امن آقا پسر. بی خبر از همه جا و همه چیز. قصدم قضاوت همه نیست اما من که از دل کسی خبر ندارم و هیچ کس هم نداره برای همین مجبوریم بر اساس ظواهر به قضاوتی که مورد نیازمون هست برسیم که در این مورد تا حالا دو مورد مناسب رو صرفا به خاطر شغل نامناسب از دست داده ام. یعنی کار حتی به مراحل بعدی هم نرسیده.
این نیز بگذرد...

۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۳۶ ۲ نظر
محٌـمد

استخاره بد اومد

برای رفتنم به تهران استخاره زدم که این آیه اومد، البته پیشنهاد پدرم بود، منم نمی دونم چطوره واقعا انگار ابن سیرین استخاره هاش درسته در اکثر مواقع.

وَ أَنَّ الَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً أَلیماً و اما آیه بعدش کار رو بیشتر سخت کرد!

وَ یَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ دُعاءَهُ بِالْخَیْرِ وَ کانَ الْإِنْسانُ عَجُولاً که خب یعنی صبر کن و عجله نکن برای این موقعیت شغلی! آخه چیکار کنم من :(((

۰۸ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۶ ۲ نظر
محٌـمد

سفر کاری به تهران

امروز برای مصاحبه با یک شرکت که دوستم معرفی کرده بود اومدم تهران.
صبح رسیدم و از همون اول انگار‌ کریستف کلمپ نقشه روی گوشیم دستم بود تا محل شرکت رو پیدا کردم.
تمام مسیر رو هم از آرژانتین تا اونجا پیاده اومدم چون روی نقشه زده بود نیم ساعت پیاده راه هست ولی خب نتیجه این شد که در پایان روز ۲۳ کیلومتر راه رفته بودم!
یعنی بعد از مصاحبه رفتم یک خوابگاهی رو ببینم که آدرسش رو پیدا نکردم و رفتم آدرس دومی که داشتم.
اتاق گرفتم واسه سه شب که عصر جمعه برگردم اما نمی دونم چرا پشیمون شدم، یعنی دلم می‌خواست از فرصت پیش آمده استفاده کنم و اطراف تهران رو بگردم ولی خب این حجم از پیاده روی حسابی خسته ام کرد ضمن اینکه تنها بودم و خب تنهایی حال نمیده! هیچی تنهایی حال نمیده.
ظهر بعد از مصاحبه اومدم و توی اتاق دو تخته ای که نفر دوم هم که گویا چهار ساله اینجاست و تا الان که ساعت ۱۱ هست نیومده خوابگاه، یکم استراحت کردم و ساعت ۴ رفتم بیرون.
اول رفتم پارک ساعی و خب چون نتونسته بودم توی خوابگاه نمازم رو بخونم گشتم دنبال نماز خونه که بسته بود اما یک بخشی که چمن بود و خیلی خلوت بود همونجا روی‌ چمن نمازم رو خوندم و اما بسی متعجب موندم از تعداد گربه های خیلی زیاد پارک و دستی بودنشون! دلم میخواد کسی نبود یعنی همچین میوفتادم دنبالشون که از فرداش همشون از ده قدمی هر آدمی که رد میشه فرار کنند نه اینکه  روی صندلی لم بدن و بهت محل هم ندن!
با اتوبوس رفتم به ونک و از اونجا پیاده رفتم سمت پارک آب و آتش و پل طبیعت، خود پارک چیز‌خاصی نداشت بجر آدمای بعضا متفاوت اما پل طبیعت رو‌ دوست داشتم. از حجم فضای سبز و درخت کاری های تهران هم متعجب شدم چون انگار جنگل شده و فضای آزاد راه های رو قشنگ کرده بود ولی خب این درخت ها هم پر از پشه های ریز مزاحم بود. هر چند دلم نیومد اونجا برای بستنی هاش که خیلی هم دوست دارم خرج کنم، البته چون تنهایی حال نمی داد...  خداااااا .... ای خداااااا :(((
در ضمن رفتن به مسیر پارک ساعی از نمایشگاه مبل و دکوراسیون داخلی هم که توی مسیر بود دیدن کردیم که نتیجه این شد که چون ناهار نخورده بودم یه شیر موز جاش زدم و خب مبلمان خیلی زیبایی هم بودند اما خب به من چه؟! تنهایی می خوام بشینم رو این مبلها چیکار؟! والا.
بعد از اونجا هم با دوستم هماهنگ کردم واسه فردا یه یه دیدار بزنیمون این دوستم خیلی قدیمیه و الان تهران کار می کنه و خوابگاه هست.
مصاحبه خوب بود، سوال تخصصی خاصی نپرسیدن چون رزومه ام رو حسابی گویا و حرفه ای نوشتم طوری که خیلی اوقات طرف با خوندن اش همه چیز میاد دستش اما سر بحث حقوق باهاشون به یک نظر نرسیدیم، یعنی من نخواستم که برسیم چون فکر می کنم مبلغی که پیشنهاد داده بودم برای چون منی که میخواد بیاد یه کلان شهر مثل تهران زندگی کنه و خونه بگیره حداقلی بود خودش و دیگه کمتر از اونم واسم نمی صرفید و همچنین دوستم هم بهم گفته بود که حواست باشه واسه حقوق از چیزی که میگی کوتاه نیای. طرف بهم می گفت چقدر سفتی تو اصلا نمیشه نظرت رو عوض کرد اما خب من اونقدرا هم سفت نیستم فقط هر جور حساب کردم دیدم زیر این واسم نمی صرفه که بیام تهران هر چند خیلی دلم میخواد این اتفاق بیافته و بتونم اینجا جاگیر بشم و کار کنم.
مهمترین مساله برام توی این اتفاق و مهاجرت تجربه کردن استقلال هست، و این برام خیلی مهمه، خیلی لازم هم هست و این خیلی شانس خوبی برام هست تا بدستش بیارم ولی نمی تونم هم به هر قیمتی بدستش بیارم، اینه که کوتاه نیومدم و تا اینجا به اختمال ۷۰ درصد طبق گفته خودشون قبول نمی کنند که خب ۳۰ درصد هم‌خوبه اما من طرف حسابم یکی دیگست، یکی که ازش کمک خواستم، یکی که می دونه من راه دیگه ای ندارم.
پاهام از خستگی ذق ذق می کنه، فکر کنم باید به نیمه گمشده ام‌بگم که دیگه اینجا دنبال بگرده، می‌خوام بگم حالا بیا اینجا، بیا اینجا اونجا نه! :)
عبور زمان خیلی سهمگینه، خیلی بی رحم و‌ خشنه... هر بلایی سرت بیاد زمان واست حلش می کنه!
نیمه گمشده ام، نکند زمان منو هم از یادت ببره، بدون تو هیچی بهم حال نمیده، گذشته ام که بدون تو بوده هم هیچ لذتی درش نبوده و باید از همه اش توبه‌ کنم.
موقع رفتن، به بهونه خداحافظی اول دست مادرم‌رو بوسیدم بعد طوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده دست حضرت دوست رو، یه جمله هم گفتم که ما زیاد غر می‌زنیم شما خودت ببخش. رفتارش سرد بود، یکم رنجیدم از برخوردش و این رنجش بالای پل طبیعت که من رو تنها گیر آورد در لباس غم خودش رو نشون داد که چون خیلی خسته و بی اعصاب بودم گفتم برو عامو گمبشو حوصلت رو ندارم و اونم خوشبختانه حساب برد و‌ منو با خستگی ام تنها گذاشت.

تجربه خوبی هست چون این اولین باره که تنهایی سفر می کنم.

۰۲ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۱۲ ۴ نظر
محٌـمد