❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

عروسی پسرخاله

عروسی پسر خالم بود چند روز پیش و چون برادرام یکیش سربازه و اون یکی هم اجرا داشت فقط من موندم به عنوان راننده!

 منم قبول کردم و دل و به دریا زدم و البته مشکلی هم پیش نیومد و به خوبی و خوشی مسیر دو ساعته رو توی جاده رفتیم و اومدیم. خداروشکر جاده هم خلوت بود و کاملا دو بانده به شهرستان. و بدینگونه چالش رانندگی در جاده اصلی رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتیم.

از این پسرخالمون هم بگم که کلا خیلی باحاله، عروسی خواهر خودش نیومد با اینکه توی روستا بود خودش و عروسی، حالا به مسخره بهش می گفتند که حواست باشه این دیگه عروسی خودته یهو ول نکنی بری دنبال ولگردیا.

بعد خیلی هم ساده هست، در حدی که عصر عروسی موقع بزن و برقص یهو گرفت دست هر چی زن بود به نشانه احترام بوسید، محرم و نامحرم :))

بعد هم دیدن توی حجله نشسته و یه زانو بغل گرفته، گفتن چته گفته میگم حالا من که چیزی بلد نیستم باید چی کار کنم؟!

که آموزش های که اطرافیان در قالب طنز بهش دادن به کنار، در همین حد که یکی گفته تو بخواب اینور اونم اونور دراز بکشه، بعد که غلط بزنه خودش درست میشه همه چی :))

ناگفته نماند که عروس هم دست کمی نداره از خودش. یکی توی آشناهامون بود که بنده خدا یکم کم داشت، بعد رفته بودن واسش زن عقد کرده بودن. این بنده خدا رفته بوده حموم که یهو نامزدش میاد داخل، اینم جیغ و داد می زنه بیرون و کولی بازی در میاره خخخ

یه بارم رفته بودن با هم مهمونی، نامزدش میخواسته کنارش بشینه این هی میرفته یکم اونورتر، تا اینکه بالاخره کل پذیرایی رو یه دور میزنند با هم :))

۲۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۵۰ ۳ نظر
محٌـمد
سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۳۴ ب.ظ محٌـمد
let them say ...

let them say ...

فرصتی بود تا بار دیگه فیلم Troy رو ببینم، این نقل قول در فیلم خیلی عالیه!

If they ever tell my story, let them say that I walked with giants. Men rise and fall like the winter wheat, but these names will never die. Let them say I lived in the time of Hector, tamer of horses. Let them say I lived in the time of Achilles.

 

.اگه هیچ وقت کسی داستان منو نگفت
...حداقل بگن

.در کنار بزرگان بودم...

...مردان می آیند و می روند

.ولی نامها هرگز نمی میرند...

...بذار بگن من در زمان هکتور

.رام کننده ی اسبها بودم...

...بذار بگن

.من در زمان آشیل زندگی کردم...

 

۱۴ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۳۴ ۱ نظر
محٌـمد

منتظر خبر

قرار بود پنج شنبه بهم خبر بدن که خبری نشد و خودم به دوستم پیام دادم و گفتم برام سوال کنه. گفت پرسیده و گفتن اگر با فلان مبلغ مشکلی ندارم اوکی هست منم گفتم بهشون اوکی بده با همون مبلغ. قرار بوده خبر بدن که تا الان خبری نشده و این یعنی احتمالا نظرشون به هر دلیل عوض شده. اگر جواب نه هست که هیچی اما اگر آره خودم ترجیح میدم که دیرتر خبر بدن تا یه سری چیزها از لحاظ زمانی مقارن بشن.

یکی از دوستام جایی مشغوله و حقوق خوبی بهش میدن اما خودش زیاد مایل نیست که اونجا باشه چون میگه زیاد پیشرفت نداره. بهش گفتم که با توجه به حقوقی که میده و فشار کاری کمی که میگی به نظرم جای خوبیه و بهتره بمونه، امروز پیام داده که من اگر خواستم بیام بیرون تو میای جای من؟ منم بهش گفتم که نمی دونم باید بیام و باهاشون صحبت کنم ببینم واقعا چطور جایی هست.

هنوز چندسالی فرصت دارم که به شغل دولتی فکر کنم و الانم منتظر آزمون مترو شیراز هستم اما هیچی معلوم نیست چون بیکار زیاده و اینا هم فقط تعداد کمی میگیرند که اونم معلوم نیست تهش چی از آب در بیاد.


۱۴ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۲۷ ۰ نظر
محٌـمد

آب بازی

برادرم قرار بود بچه های پایگاه رو ببره به سپیدان برای تفریح که به من هم گفت که اگر دوست دارم بیام (البته داشت با یه تیر دو نشون میزد چون اگر من میومدم می تونست ماشین رو هم بیاره اما در غیر اینصورت واسش دردسر میشد ) که من هم قبول کردم.

بیشتر جمع بچه های کوچیک بودن و گمونم پیرشون من بودم که چون زیاد نمی شناختمشون و اونا هم هنوز اخلاق من دستشون نبود زیاد جرات نمی کردند باهام شوخی کنند و خلاصه غریبه ای بودیم در میان جمع. کلا باغ بدی نبود و نهایت تفریح من هم شد کمی پیاده روی و کوهنوردی. شب هم قرار بود رزم شب برن که من نرفتم و تخت خوابیدم به دور از همه سر و صداها :)

فرداش هم بعد از ناهار یهو یکی از بچه ها سر شوخی رو با یکی از دوستای نزدیکم که عصر اون روز اومده بود کرد و حسابی آب ریختن روش و اونم نزدیکترین کسی که پیدا کرد که بازی رو ادامه بده من بودم اما دچار یه اشتباه محاسباتی شد و خیلی زود بهم حمله کرد و منم سریع شروع کردم داد و بیداد که گوشی دارم و این حرفها و فقط یکی از اون بچه های تخس جرات کرد یکم آب ریخت رو سرم که زیاد نبود و یکم بیشتر خیس نشدم اما خب همون شد نشانه ای که آره بابا ما هم خیس شدیم و در ادامه بازی دست از سرمون برداشتند هرچند زیاد هم جرات نداشتند این کار رو بکنند چون هنوز روشون بهم باز نشده بود و خب ما هم ترجیح دادیم همین روند رو حفظ کنیم :)

صرفا جهت تنوع باهاشون رفتم وگرنه زیاد برام جالب نبود.


۱۴ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۴۵ ۰ نظر
محٌـمد

اختلال خواب

نخیر، انگار اختلال خواب داریم ! گوشیم روی افق تهران مونده بود منم حواسم نبود، همینطور که از سر شب تا الان به سقف خیره بودم پاشدم نماز خوندم و برادرم گفت که اذان نگفته هنوز، یهو فهمیدم مشکل کجا بوده.

امشب تا صبح خوابم نبرد اصلا :( مرا چه شده است ای پروردگار عالم !


۱۱ شهریور ۹۶ ، ۰۵:۱۹ ۳ نظر
محٌـمد