❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

انسان،موجود با شعور محصور شده در دنیای بیشعور

خدایا به حق عظمتت, من رو به صراط مستقیم هدایت کن.

نمی دونم چطوریه اما خدا رو در طبیعت وقتی که به زیبایی شکوفه ای خیره میشی, یا محو بزرگی و صلابت کوهی میشی بهتر حس میکنی.

همه چیز در برابرت کوچک می شوند, دیگه خیلی خودت رو نمیبینی,

انگار چیزهایی از وطن اصلی خودت که وجودت بهش تعلق داره رو اینجا ها برات یادآوردی میکنه... من چقدر این رودخانه رو میشناسم, انگار سالها باهش دوست بودم و با هم خاطراتی داریم.

به قول دکتر شریعتی که میگفت انسان موجود با شعوریست که بین این دنیای مادی بیشعور به شدت احساس غربت می کنه...اما در بهشت حتی سنگریزه هاش هم شعور دارند و انگار از صمیم قلب تو رو درک می کنند و می تونی سالها باهاشون حرف بزنی بدون اینکه خسته بشی.

بودن بین این طبیعت و منظره های عظیم انگار ذهنت رو آزاد می کنه... می تونی به همه افکاری که در ذهنت خرده خرده جمع کرده بودی نگاه کلی و از بالا بندازی.

دوست دارم خدا رو بشناسم, عظمت خدا رو در دلم حس کنم, بهش تکیه کنم, روش حساب کنم و با این خدا زندگی کنم.

خدا به حق عظمتت منو به صراط مستقیم هدایت کن, نذار توی گمراهی بمانم.

آخه من چطور قبول کنم که تو گمراهی ررو بر من پسندیدی؟!

خدایا دستم رو بگیر.

۱۵ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۶ ۰ نظر
محٌـمد

اینجا پایانی بر سختی وجود ندارد

من ذهن خوان نیستم اما حدس میزنم در ذهن خیلی از افراد تعریفی به این شکل وجود دارد که, نقطه ای وجود دارد به نام پایان؛ پایانی بر سختی یا پایانی بر مبتدی بودن یا پایانی بر مجبور بودن یا پایانی بر ناراحت بودن یا پایانی بر عدم نیاز به پیشرفت.
چندی پیش با خودم فکر می کردم در یک مساله ای اونقدر خبره شده ام که حرف برای گفتن داشته باشم, اونقدر که بتونم راحت بقیه رو به چالش بکشم بدون اینکه کسی بتونه منو به چالش بکشه تا اینکه با یکی از دوستان فرصتی شد و مباحثه ای حول همان مساله مذکور داشتیم.
پس از چند ساعت صحبت کردن, کم کم دیدم نظرات و ایده هام دارند ته می کشند و حرفی برای گفتن ندارم. و حرفهای طرف مقابل هم من رو در چالشی قرار داده بودند که می بایست کل داده هایی که از قبل در ذهنم آرشیو و طبقه بندی کرده بودم رو بیرون بکشم و تجدید نظری کنم.
حس بدی داشتم, از اینکه چرا هر چی میرم جلو بازم اشتباه می کنم, چرا هر چی سعی می کنم درست قدم بردارم و درست فکر و نتیجه گیری کنم آخرش میبینم اشتباهی داشته ام و هنوز در مسیر غلط هستم.
گیج شده بودم, نمی دونستم چطور به راهی برسم که بتونم دیگه اشتباه نکنم و کسی باشم که همیشه می دونه راه درست چیه!
این ماجرا در ذهن من ماند و من گذشتم.
امروز توی شرکت یکی از دوستان که از نظر من شخص پخته و حرفه ای در کاری که انجام میده هست, یعنی همون کسی که اشتباهاتی رو که من فکر می کنم رو انجام نمیده, مصداقی از کسی که من در انجام کار درست قبولش داشتم اشتباهی انجام داد.
جریان چی بود!؟ یک سامانه نرم افزاری رو حدود دو ماه کار کرده بود و الگوریتم های مختلفی رو در اون بر اساس پیش فرض های نانوشته ای پیاده سازی کرده بود, کاری دشوار و زمانبر. تا اینکه امروز بعد از یک جلسه چند ساعته متوجه شدند که یکی از نیازمندی های سیستم به درستی درک نکرده اند و در نظر گرفتن این نیازمندی یعنی دور ریختن ساعت ها زمان و انرژی که صرف پیاده سازی سامانه بر اساس نیازمندی های قبلی شده بود.
و اشتباه:وارد شدن به فاز پیاده سازی بدون تهیه کامل و نهایی همه نیازمندی های سیستم و نگرفتن تاییدیه شروع کار از مدیر فنی شرکت.
این ماجرا من رو به فکر فرو برد, اینکه آیا اصلا نقطه ای وجود داره که از اون به بعد مسیر صاف و هموار باشه و بشه با خیال راحت توی اون راه رفت!!
نچ, وجود نداره.
زندگی مثل بازی می مونه که وقتی فکر می کنی به آخرش رسیدی, ناگهان مرحله جدیدی, مرحله ای سختتر از مرحله قبلی برات باز میشه که تو برای پیشرفت ناچاری در هر مرحله پیش بینی مرحله بعد رو در همین مرحله کنی و نیازمندیهات رو همینجا بزاری توی کوله ات, چون برای رد شدن از هر مرحله نیاز به چیزهایی داری که باید توی قسمت قبل با خودت میاوردی در غیر این صورت محکوم به در جا زدن در همان سطح خواهی بود.
الان فکر می کنم که  هر اشتباهی که انجام میدم, ممکنه همون ابزاری باشه که توی مرحله بعد بهش احتیاج پیدا خواهم کرد.
احتمالا دیگران این ابزار رو دارند اما همه اونها ابزاری رو هم که من دارم رو ندارند پس هر کسی اشتباهات خودش رو خواهد داشت.
اما من, باید چهار چشمی حواسم به اطراف باشه تا هر چیزی رو که ممکنه در مرحله بعد که از الان پیش بینی اش کرده ام, مورد نیازم باشه رو بردارم تا ... پیشرفت کنم.
الانم  حواسم باشه که تا سیستمی نیازمندی هاش دقیقا معلوم نشده و تحلیلش به درستی انجام نشده, وارد پیاده سازیش نشوم.

۲۱ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۴ ۱ نظر
محٌـمد

نتیجه تست MBTI خودم

نتیجه تست MBTI خودم که تا حدود زیادی درست نتیجه گیری شده!!
شخصیت INF!

 

کلیات
INFP ها آرام ، راحت و تایید کننده هستند. آنها مطابق ارزش های درونی خود کار می کنند ، به روی ایده های نو گشوده اند اما اگر یکی از ارزش های اصلی آنها رعایت نشود ناراحت می شوند. داشتن تعصب و تعهد نسبت به آنچه به آن اعتقاد دارند بسیار ضروری است. آنها زندگی درونی قدرتمند و احساسات پیچیده دارند. گاه درک کردن INFP ها دشوار است زیرا احساساتشان اغلب درونی است از این رو نکات مهم خود با افراد کمی در میان می گذارد.
محل کار
*از مقررات ، نظم ، رویه ، برنامه و سروقت بودن خوششان نمی آید.
*نیازی به این ندارند که ارزش های خود را به دیگران تحمیل کنند. آنها ترجیح می دهند که به آرامی نظراتشان را با دیگران در میان بگذارند و آنها را متقاعد سازند.
*آنها اغلب موفق و مصمم هستند و به روشی آرام برنامه های خود را دنبال می کنند .
*اگر با گروهی باشند می توانند رهبری آنها را بدست بگیرند .
*در شرایط رقابت آمیز ممکن است با مشکلاتی روبه رو شوند .
*به استقلال و خود مختاری بها می دهند. از قطع شدن حواس خود خوششان نمی آید. دوست دارند هر کاری را که می کنند به نحو احسن انجام بدهند .
*می توانند صبورانه کارهای سنجیده را انجام دهند .
*می خواهند به خاطر کارشان مورد تشویق و تحسین قرار بگیرند .
*خودشان را با معیارهای سطح بالا مقایسه می کنند .
*از جوانب مختلف به مسایل نگاه می کنند ممکن است گاهی قاطعیت لازم نداشته باشند زیرا نمی دانند برای آنها چه چیزی اهمیت دارد .
*اگر نتوانند هدف های خود را تحقق ببخشند ممکن است مایوس و دلسرد شوند.
عناوین شغلی
*بازیگر
*معمار
*هنرمند
*آهنگساز
*مشاور
*سردبیر، ویراستار
*پزشک کل نگرا
*مفسر ، مترجم
*روزنامه نگار
*کتابخانه دار
*ماساژدرمانگر
*موسیقی دان
*حرفه درمانگر
*عکاس
*روان درمانگر
*معلم دینی
*نویسنده
*پژوهشگر
*دانشمند
*دانشمند اجتماعی
*آسیب شناس کلام
*آموزگار
ارتباط با دیگران
*به اصالت و عمق روابط بها می دهند .
*وفادار و صمیمی هستند ، نسبت به دوستان وافراد خانواده خود متعهدند .
*محطاط و ملاحظه کار هستند و با گروهای کوچک تر به راحتی بیش تری کنار می آیند.
*می توانند سرگرم کننده باشند.
*از این توانایی بر خوردارند که از دیگران مراقبت و آنها را تشویق و تایید کنند .
*از کسانی که صرف وقت کنند تا رویاها ، هدف ها و الهامات آنها را درک کنند تشکر و قدر دانی می کنند .
*اغلب به این دلیل که هم می خواهد در خلوت با خود باشد و هم علاقمند به معاشرت با دیگران هستند ، در تعارض می شوند .
*به دیگران علاقمند و پر توجهند ، اما در مواقعی بی تفاوت به نظر می رسند.
*یا در جریان کمک به دیگران غرق می شوند یا در بحر تحقق بخشیدن به رویاهای خود فرو می روند.
*اغلب تصمیم نهایی خود را با دیگران در میان می گذارند .
*می توانند نسبت به محیط خود حساس باشند ، صداهای بلند را دوست ندارند زیرا حواسشان را پرت می کند.
*شریکی را برای خود می خواهند که با ارزش ها و هدف های آنها سهیم باشد .
*در متعهد شدن محطاط عمل می کنند اما وقتی متعهد شدند، تعهدشان بلند مدت و پر دوام است .
اوقات فراقت
INFP ها ترجیح می دهند اوقات خود را به تنهایی صرف کنند. در ضمن دوست دارند با دوستان نزدیک خود به موزه ، سینما و یا به دامان طبیعت بروند. آنها از یاد گرفتن مطالب جدید لذت می برند. INFP ها به درک معانی زندگی علاقمند هستند.
پیشنهاد
*وقت بیش از اندازه صرف بررسی امکانات و احتمالات نکنید. به عمل و اقدام هم توجه داشته باشید.
*راهی پیدا کنید تا به ایده ال های خود امکان ابراز بدهید. ارزش ها ، پنداره ها و عواطف خود رابا نزدیکانتان در میان بگذارید.
*ریسک کنید خودتان و کارتان را به جهان عرضه نمایید.
*به نیاز ها و خواسته های دیگران به بهای بی توجهی به خواسته ها و نیاز های خود توجه نکنید.
*بیاموزید که حد مرزی در نظر بگیرید. بیاموزید که در مواقعی نه بگویید.
*از مسامحه کردن اجتناب کنید. به ضرب الاجل ها توجه داشته باشید.
*به تعهدات خود عمل کنید. مراقب کمال طلبی باشید.
*به جای اینکه تنها به منابع خود اتکا کنید از دیگران هم کمک بگیرید.
*وقتی مسئله ای دارید از یکی از دوستان خود بخواهید به حرف های شما گوش بدهد. اما تا وقتی حرفتان را تمام نکرده اید راهنمایی نکند.
*از کسانی که به آنها اعتماد دارید تقاضای کمک کنید. از انتظارات و توقعات بیجا دست بکشید.
*وقتی تعارض بروز می کند ، اعتراض خود رابیان کنید. اگر مخالفت های خود را روی هم انباشت کنید روزی می رسد که منفجر شود .
*به دیگران توصیه و آرامش بدهید.
*به ارزش های خود بها بدهید و بر اساس آنها تصمیم گیری کنید.
*به نقاط قوت خود و از جمله به آرمان گرایی ، همدلی ، خلاقیت ، حساسیت ، فکر کردن ، محبت کردن ، بکر بودن ، سازگاری و کنجکاوی خود بهای لازم را بدهید .

 

 

۲۸ تیر ۹۳ ، ۲۲:۰۹ ۱ نظر
محٌـمد

داستان یک تجربه کاری؛ با ترسهایت روبرو شو

 

اگر شما هم مثل من تازه وارد بازار کار شدید و هنوز چیزهای زیادی براتون ناشناخته هست, و شما هم مثل من از تمام این ناشتاخته ها ترس دارید, پس بهتره این مطلب رو تا آخر بخونید.
تازه دانشگاهم تموم شده بود که یکی از دوستام باهام تماس گرفت و با توجه به شناختی که قبلا از من داشت بهم پیشنهاد کار در یک شرکت برنامه نویسی که خودش مشغول بود رو داد.
من فقط تجربه برنامه نویسی vb6 رو داشتم و فقط دو سه تا برنامه تجاری ساخته بودم که اونام موفق به فروش نشده بودند,  و روی همین حساب شرایطم رو به دوستم توضیح دادم که من چیزی بلد نیستم و شاید بدردتون نخورم و ... و تصمیم بر این شد که مدتی رو به صورت آموزشی اونجا کار کنم و بعد در صورت صلاحیت به صورت بلند مدت باهم کار کنیم.
حالا من, یک پسر بی تجربه, بسیار کم رو و خجالتی, بدون تخصص، خودم رو به ظاهر در جمع افرادی بسیار با تجربه تر, متخصص تر و حرفه ای تر از خودم میدیدم که کاملا مطیع اوامر و دستورات و نظر های بعضا غلطشون بودم و همین فکر که من از اونها کمتر هستم و اونها بهتر از من, باعث می شد که خیلی وقتا خودم رو و ایده ها و فکرهامو دست کم بگیرم و همیشه فرض رو بر این می زاشتم که این منم که دارم اشتباه می کنم و حق همیشه با اوناست.
تمام حواسم به این بود که همون چیزی باشم که اونا می خوان, همش دنبال این بودم که توقعات اونها رو بر آورده کنم, یعنی حداکثر بازدهی! و این وسط کاملا از خودم و اهدافم غافل بودم و اینکه داشتن هدف در مسیر شغلی ضرورتا تضادهایی رو در مسیر شغلیت ایجاد می کنه.
از کارفرما خیلی می ترسیدم, فکر اینکه مورد قبول واقع نشم, فکر اینکه دوستم رو نا امید کنم, شدیدا منو ناراحت می کرد و به هم میریختم.
مثل یک چوببر نادان فقط  تبرم رو به تنه درخت می کوبیدم و هیچ وقت به چرایی کار فکر نمی کردم. به اینکه چیزهایی هم هست که حتی اون حرفه ای ها هم نمی دونند و من با خلاقیتم می تونم بهشون برسم, مثل دست نگه داشتن از کوبیدن تبر , برای تیز کردن آن, در مقابل کارفرمایی که کار رو فقط در کوبیدن تعریف کرده و حتی خودش هم نمی دونه که هدف دقیقا چی بوده و چطور میشه به اون هدف رسید.
زمان گذشت و کم کم این شرکت نوپا دچار مشکلاتی شد, اختلافات عیان شدند, و من ... کم کم داشتم از وضعیت پیش رو , بیشتر و بیشتر از پیش ناراضی می شدم.
شرکت من رو حساب نمی کرد و متوجه نبود که من هم دارم این وسط ضررهایی میدم, خودش رو در مقابل من مسئول نمی دونست و وقتی که پس از شش ماه عدم کسب درآمد در شرکت و شنیدن زمزمه هایی از ورشکستگی شرکت توسط همکاران, از مدیر شرکت خواستم که بهم در این مورد اطلاعاتی بده, صرفا به گفتم این جمله بسنده کرد که "شما لازم نیست در جریان جزییات قرار بگیرید."
چرا؟! چون خودم با رفتارم بهشون گفته بودم که کار برای من جدی نیست, و اینکه حتی اگر شرکت نابود هم بشه برای من اهمیتی نداره...و چرا اونها این فکر رو می کردند؟ بر اساس کدام رفتار من؟ از آنجایی که هیچوقت اهدافم رو ازشون مطالبه نکردم, از اونجا که همیشه سرم توی کار خودم(کد نویسی و طراحی) بود و نسبت به محیط اطرافم و جریانهایی که توی شرکت اتفاق می افتاد موضعی کاملا انفعالی داشتم.
این مسایل باعث شد که یاد بگیرم که همیشه حق با کارفرما نیست, همیشه حرفه ای ها نیستند که درست فکر می کنند, هیچ وقت حتی زمانی که در چنین جمعی به عنوان یک مبتدی قرار میگیری خودت رو دست کم نگیری و بدونی که تو هم به دلیلی اینجایی و اگر بخوای می تونی از همشون بهتر باشی.
یاد گرفتم که بعضی وقتا حرفت رو نباید منطقی و دوستانه بزنی, بلکه با ناراحتی, فریاد و عصبانیت بزنی تا طرف واقعا متوجه عمق ماجرا بشه.
اینکه در یک تیم, هر جا که تو مقصری حتما یک نفر دیگه هم مقصره و تو باید تقصیر خودت رو بفهمی و برطرفش کنی و بعد محکم به تقصیر طرف دیگر بپردازی و قبول اشتباه و اصلاحش رو با جدیت ازش مطالبه کنی.
فهمیدم که خیلی ساده هستم و حتی وقتی که حق با من بوده, خودم رو مقصر می دونستم. و ...
کارفرما پس از این جریان وعده یک وضعیت خوب رو داد و از جایگاه حق به جانبی خواست که قرار داد سه ماهه ای رو برای کار با حداقل دستمزد امضا کنیم, و ما هم مثل احمق ها این کا رو کردیم, چرا؟!
چون فکر می کردیم دنیا فقط همین یک شرکت هست, چون می ترسیدیم از اینکه اینجا نباشه و بخوایم در جای دیگری, با آدم های دیگری مشغول به کار بشیم. دوباره همون ترس که "آیا من می تونم از عهده انجامش بر بیام, من خیلی ضعیفم و اونها قوی, پس من نمی تونم!!" چون جای دیگه ای کار نکرده بودیم و ذهنمون کاملا بسته بود و تجربه اش  و نداشتیم پس سعی کردیم از شرایط موجود راضی باشیم.
اما اوضاع دوباره خوب پیش نرفت, همون دستمزدها هم یا با تاخیر پرداخت شد یا کلا پرداخت نشد.
مدت قرار داد با سختی و نارضایتی تمام شد و بعد از اون بهم پیشنهاد انجام پشتیبانی کارهاشون رو به ازای ماهی ۲۵۰ و ۴ ساعت در روز و اینکه هر وقت لازمم داشتند باید حاضر باشم, به همراه ضمانت ۱۰ ملیونی, دادند.
من اما اینبار قبول نکردم, نه فقط به خاطر نصرفیدن قرار داد و مشکلات شرکت, بلکه به خاطر اینکه می دونستم یک ترسی در درونم هست که من الان باید به جنگش برم و شکستش بدم, تا با شکست اون درسهایی بگیرم که من رو برای مراحل بعدی زندگیم قوی تر کنه, باید از گوشه راحتیم بیرون میومدم و تصمیمی رو میگرفتم که در اون شرایط برام از همه سختر بود.
یعنی دل کندن از راحتی کار با افرادی که قبلا شناخته بودمشون, در جایی که قبلا نحوه کارشون رو یاد گرفتم, و کار در یک شرکت جدید هر دوی اینها رو از من میگرفت و من باید دوباره از اول تمام اینها رو با صرف انرژی زیاد بدست می آوردم.

یک شرکت معتبر آگهی استخدام زد, شرکتی که به نظر کار در اون خیلی سخت و خارج از توانم بود. هم جو بسیار متفاوتی با چیزی که من قبلا تجربش رو داشتم, داشت و هم کارهاشون بسیار بزرگتر و جدیتر بود.
اینبار دل رو به دریا زدم و ضمن جدایی از شرکت قبلی, رفتم برای مصاحبه!
همون مصاحبه اول من و قبول کردند و قرار شد با دستمزد بالای ۱ تومن به همراه افزایش حقوق اونجا استخدام بشم و من با اینکه تواناییش  و داشتم اما شدیدا تحت استرس بودم و هستم.
کار در محیط جدید, با آدم های جدید و کارهای جدید, حسابی من  رو از حاشیه امن خودم بیرون می آورد و من رو به شدت می ترسوند.
اما رفتم با توکل به خدا... و الان مشغولم و واقعا ترس های روز اول رو ندارم و در واقع پیشرفت کردم!
دیگه از کار با افراد جدید نمی ترسم, دیگه مثل قبل مقهور کارفرما نیستم و همیشه ساکت و تسلیم در برار کارفرما.
می دونم همچنان چیزهای زیادی هست که باید تجربه کنم, راههای زیادی هست که باید برم...اما فکر می کنم مهمترین توشه ای که در تمام مسیر لازمم میشه, "توانایی رودرویی با بزرگترین ترسهات" هست و این خیلی مهمه.
اگر تازه می خواهید وارد بازار کار بشید, اگر دارید کار می کنید اما نتیجه ای می خواهید رو نمی گیرید, شاید بد نباشه یک نگاهی به کوله تون بندازید و مطمین بشید که این توانایی رو هم توش جا داده باشید.

 

پ.ن: چقدر این شعر رو دوست دارم:

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت

یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت

حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت

۲۷ تیر ۹۳ ، ۱۰:۰۴ ۲ نظر
محٌـمد

معرفی فیلم؛ سلحشور (Warrior)

 

تامی یک عضو سابق نیروی دریایی آمریکا است که بعد از بازگشت به خانه ترغیب می شود تا در مسابقات رزمی که جایزه قابل توجهی هم برای قهرمان در نظر گرفته شده، شرکت کند. تامی قبول می کند تا در این تورنمت شرکت کند و پدرش را هم به عنوان مربی در کنارش قرار می دهد تا به کمک او بتواند قهرمانی را بدست آورد. اما تامی در جریان این مسابقات به برادر بزرگتر خود به نام برندون برخورد می کند و…

چقدر حس و حال و شخصیت درونگرا و مصمم تامی به دلم نشست، چقدر دلم برای پدری که به دنبال جبران گذشته اش بود و نمی دانست چه کاری می تواند انجام دهد سوخت... عالی بود.

 

 

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۲۲ ۳ نظر
محٌـمد