❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

وقتی که صمیمیت پیچیده می شود

امروز با چند تا از بچه های دوران هنرستان قرار ملاقات گذاشتیم.
دوستم قرار بود هفته دیگه سه شنبه برای کار بره خارج و یه جورایی مناسبتش هم همین دیدار قبل از رفتن بود.
نمی تونم دقیقا حسم از این دیدار رو بنویسم. بعد از برگشتن به خونه دچار یه جور ادبار قلب شدم شدید، احساس افسردگی و کسلی بدی بهم دست داد.
فکر میکنم برای هر انسانی یادآوری گذشته به هر شکل، چه چیزهایی خوب باشه چه بد، همراه یک جور حس غریب دورافتادن و جاماندن، یکجور حس ... نمی دونم، فقط می تونم بگم برای من گذشته همیشه همراه حس افسردگی هست.
دوست داشتم نزدیک تر و صمیمی تر با بچه ها وارد گفتگو و صحبت می شدیم، همیشه وقتی تعداد زیاد میشه ملاقات با افراد هم سطحی تر و کوتاه تر میشه و برای آدمی مثل من که دوست دارم روابط عمیق و طولانی تری رو شکل بدم زیاد جالب نیست.
رفتن دوستم به خارج برای کار باعث شد به چیزایی فکر کنم که قبلا فکر نمی کردم. الان دچار یکجور حس پوچی هستم، همش این تو ذهنمه که آخر تمام اینها که چی!؟ ما قراره چی بشیم، بیایم یک سری کار انجام بدیم و بعد بمیریم !
خیلی از لذات و احساسات و کارهای ما در این دنیا، فقط برای همینجاست و اینکه تو میبینی آخرش چقدر بیهوده همه چی می تونه مثلا با یک تصادف تمام بشه انسان رو بدجور توی خودش فرو میبره.
خیلی دوست دارم درباره این حسم با یکنفر حرف بزنم، اما کسی که مثل خودم باشه، کسی که مثل خودم درک کنه و هر چیزی رو از همون دیدگاهی که من میبینم و مزه میکنم ، ببینه و بچشه، پیدا نمی کنم.
و مطمئن هستم که اگر روزی حتی توی خیابون هم از کنارش رد بشم قطعا متوجه اش خواهم شد.
اما هر چی که سنم بیشتر میشه میبینم که از رابطه دوستی با افراد بیشتر فاصله میگیرم، چند وقت پیش مستندی درباره گروه موسیقی سویدیش هاوس.مافیا میدیدم، و برام خیلی جالب بود که میدیدم اونها هم در بخشی از حرفهاشون به این نکته اشاره می کنند.
اینکه از خیلی وقت پیش چطور با هم آشنا میشوند و شروع میکنند و الان بعد از گذشت مدتها، چطور خودشون حس می کنند دیگه نمی تونند مثل گذشته با هم صمیمی باشند و اینکه چطور رابطشون دچار یکجور.پیری شده!
من هم میبینم هر چی جلوتر میرم کمتر می تونم با کسی رابطه صمیمی و عمیق ایجاد کنم، کسی که مثل دوران بچگی.بتونی باهاش حرف.بزنی و از هر چی.که می خوای باهاش صحبت کنی بدون اینکه دغدغه قضاوت شدن، درک نشدن، فهمیده نشدن یا طرد شدن رو داشته باشی.
فکر می کنم این به بلوغ انسان ها بر میگرده، این درون فطرت انساان ها هست و اینکه حتما دلیلی وجود داره که اینطور میشه.
امروز حس کردم دچار یکجور حس انقطاع از دنیا و همه لذت ها و رنجهاش شدم.

 

۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر
محٌـمد

جودو رو شروع کردم

این پست رو بخونید. (به سَرَم زده).

امروز اولین جلسه جودو رو رفتم، کلا همین جلسه اول رفتن و لباسشو به تن کردن خیلی همت می خواست. اینکه دارم تنها میرم بدجور حالم رو گرفته، واقعا خیلی خوب میشد اگر یکی دوستام هم پیدا میشد باهام میمومد تا حداقل کمتر احساس غریبگی کنم. هرچند محیط به نظر صمیمی میومد ولی دوست خودت باشه یه چیز دیگست.
ولی نمی دونم چیشد الان که اومدم خونه یهو حس کردم دیگه دوست ندارم برم، انگار تو همین یه جلسه به همه اونچه که می خواستم رسیدم! شایدم فقط خیلی خسته ام، که واقعا هستم.
انشالله این راهو ادامه میدم، من باید ورزش کنم. ورزشکار بهتر از تنبل هست. اینطوری بهتر میشه روی دیگران تاثیر گذاشت.

 

۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر
محٌـمد

قبل از استعفا کتبی

امروز خیلی اعصابم خورد بود، دو هفته پیش قرار بود فیش های حقوقی رو بهم بدن که همش دارند امروز و فردا می کنند و باخبر شدم که این کارشون بی دلیل نیست، نمی خواهند سند دست کسی بدهند، یعنی اینقدر ...!

امروزم یکی از همکارام که چند روز پیش استعفتاش رو نوشته بود هم اومد شرکت و حرفهایی زد که خیلی اعصابم رو به هم ریخته.

خیلی حس و حالم شبیه به شیر درون این داستان هست: "سلطان جنگل".

من قرار بود ماه سوم کارم توی شرکت دستمزد 1.400 داشته باشم اما الان ماه نهم هست و فقط از مهر بهم گفت که دو سری افزایش حقوق برات اعمال می کنیم اما حالا که بعد از چند ماه پیگیر شدم میبینم فقط 130 اضافه کردند و همون دو سری هم نصفه و نیمه اعمال کردند!!

ضمن اینکه دیگه واقعا خسته شدم از این کار، خیلی فشار روانی و جسمی روم زیاده، تا 5 و 6 باید بمونی و از اضافه حقوق هم خبری نیست که هیچ، آخر ماه یه چیزی هم بدهکاری بهشون، از بس خودخواه و جاه طلب و طماع هستند.

بخدا موندم توی کار خدا، هر چی آدم می خوره توی پستم برای کار آخرش توزرد از آب در میاد، اون از شرکت قبلی اینم از این.

یعنی به دلم مونده که با یکی کار کنم و خیالم راحت باشه که با گرگ گرسنه تفریح نرفتم! اما فکر می کنم بتونم خدا می خواد ازم چی بسازه، چون هر بار دقیقا دست روی نقطه ضعفم گذاشته، یعنی کمرویی و سادگی! فقط ازش کمک می خوام که توی امتحانم سربلند باشم و بتونم از پیش بر بیام.

فردا باید استعفام رو کتبی بهش بدم و تمام.

دیگه زیر بار هیچی نمیرم، هر چقدر هم اصرار کنه و تهدید کنه من نباید عقب بکشم. دیگه نمی تونم! 5 ماه پیش من بهشون گفتم که نمی تونم بیام دیگه خودشون روی حرف من حساب نمی کنند به من ربطی نداره، لابد بعد از پایان مدت قرارداد هم باید بمونم.

فردا استعفام رو صبح اول وقت تحویلش میدم.

۲۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۶ ۱ نظر
محٌـمد

حس و حال قبل از پیاده روی اربعین

فردا دارم راهی کربلا میشم...از الان در دلم آشوب شده...دوست دارم همیشه توی همین حس باشم, حس انتظار قبل از ملاقات و اینکه حس می کنی که چطور این انتظار روحت رو لطیف می کنه, انگار از همه چیز دل بریدی چون می دونی ملاقات نزدیکه و تو باید دلت رو واسش آماده نگه داریی و حواست باشه تو این مدت گرد و غبار نگیره مبادا که لذت ملاقات رو برات کم کنه!
ای کاش همین حس رو توی تمام لحظات زندگی درباره ملاقات خدا می شد داشت. این چند روزه فکر می کنم کمی به حال و هوای چنین حسی نزدیک شدم.
یادمه اول امسال یه لحظه از دلم گذشت که یعنی میشه ما هم بریم کربلا!! بعد به خودم پوزخندی زدم که ما کجا و رفتن کربلا کجا, اصلا نمیشه!!.
ولی حالا... دلم نمی خواد به روزهای برگشتم فکر کنم.اینکه دوباره خودم رو توی حال و هوای ساکت آروم زندگی معمولی ببینم.

۱۱ آذر ۹۳ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر
محٌـمد

امشب چه غوغا کرده ای طو فان چه بر پا کرده ای

امشب چه غوغا کرده ای طو فان چه بر پا کرده ای
                          در سرزمین سینه ام دل را چو دریا کرده ای
گاهی به مدم می کشی گاهی به جذرم می کشی
                                ای ماه  پر افسون مرا بالا و پایین کرده ای
تا کی به ساحل سر زنم امواج را بر در زنم
                                تا کی بجویم من تو را لنگر کجا را کرد ه ای
کی در هوا فانی شوم کی ابر بارانی شوم
                               بر من بتاب ای ماهتاب کاتش به دلها کرده ای
پا در رکاب موج بر با خود مرا تا اوج بر
                                آی و وفا کن در کنار عهدی که با ما کرده ای

آی و تنی در اب زن چرخی در این گرداب زن
                               آیا به عمرت اینچنین موجی تماشا کرده ای
تو سینه ام را میدری تا کی نمایی دلبری
                               گویا میان یک صدف گوهر تو پیدا کرده ای
پر شور گردیده دلم با آن که نزد ساحلم
                               می میرم از تشنه لبی از ما چه پروا کرده ای
بردی ببر این ابرو در هم مکش آن چشم و رو
                                 از آبروی من عجب ابری مهیا کرده ای
شد رعد و برق این ابر من یعنی سر امد صبر من
                               باران که می بارد بیا دل را تو رسوا کرده ای
دیگر چه سود از گفتگو رو گل ندارد پشت و رو
                               با ما مگر تا پیش از این بهتر از این تا کرده ای
دریای من آرام گیر از عکس رویش کام گیر
                            مه در بغل کی آیدت دل خوش چه بیجا کرده ای

 

سراینده: حجت الاسلام علیرضا پناهیان

پ.ن : داستان سروده شدن این شعر رو اینجا می تونید پیدا کنید، بسیار زیباست: http://www.ahmad3.blogfa.com/8704.aspx

۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۲ ۲ نظر
محٌـمد