❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

آخرین روز مادر

یادش بخیر... پارسال، برای اولین بار توی زندگیم انگار که به دلم افتاده بود رفتم براش هدیه روز مادر گرفتم (اینجا)... خدا رو شکر که این کار رو به دلم انداخت که حسرتش به دلم نمونده باشه...

کاش ازم راضی باشه، نمیدونستم که این آخرین روز مادری هست که میتونم خوشحالش کنم و دستش رو ببوسم.

فکر کنم من اولین کسی بودم که بعد از سالها براش شاخه کل هدیه گرفتم، چرا باهام حرف نمیزنی مادر، من که اینقدر دوستت داشتم... :((


۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر
محٌـمد

کاش بیای به خوابم

دو هفته ای که مادرم بیمارستان بود، چیزی که دلم رو خیلی شکست حسادت بابام به تلفن زدن های اطرافیان برای احوالپرسی مادرم بود. رسما پشت تلفن گفت که بسه دیگه چقدر زنگ میزدنین چندبار باید بگم یه بار توضیح دادم که زنگ بزن از فلانی بپرس! طرف هم بعدا گفته بود که مرد حسابی زن تو هست من زنگ بزنم از فلانی بپرسم...
و خدا شاهده که حسادت بود، حسادت به اینکه الان اون مرکز توجه هست و کسی به این توجه نمیکنه... چقدر این بشر مثل بچه ها بلکه بدتر شیفته توجه هست. چقدر دلم رو شکست این رفتارش با مادرم در حال مرگ!
حالا دیگه جلو بقیه دنبال شعر سنگ قبر که همسرم همسرم توش باشه میگرده! برو بابا... نامرد!
خدایا من چطوری باید دعا میکردم... فکر میکنم خدا هم پیش خودش میگه ببین محمد، تو کلا دهنت سرویسه از من هم کاری بر نمیاد نهایت کاری که بتونم برات بکنم اینه که بزنم به حساب اون دنیا بهت بدم اونم به شرطی که دووم بیاری وگرنه باید بری به جهنم!
الان من باید با این پدر چکار کنم... خدا خوشش میاد که حالا منم یه عمری پای این بسوزم همونطور که مادرم سوخت و ساخت! چند نفر باید فدای یه نفر بشن؟!
اون یه همچین آدم خودخواه و لجوج و حسودی که تا دم مرگ به کسی که عمری ازش پرستاری کرد دشمنی و حسادت میکنه.

به نیت مادرم هر شب زیارت عاشورا میخونم و ثوابش رو از طرف مادرم هدیه میدم به حضرت فاطمه زهرا... برای عید غدیر هم 500 تومنی کمک کردم بابت اطعام اونم به نیت مادرم... کاش لاقل بدونم این خیرات بهش میرسه !

روضه حضرت زهرا این روزها همش توی ذهنم تکرار میشه... منم مادرم با دل شکسته رفت، حسودی لگد به کمرش زد و توی غربت و با مظلومیت خاکش کردیم، شبانه براش گریه کردیم و قبرش جدا از بقیه بود...
لحظه ای که میخواستن مادرم رو توی قبر بزارند یه لحظه به خاطر سنگینی جسد از دست برادرم ول شد و نزدیک بود بیافته، حس کردم به مادرم بی احترامی شد... وقتی فکر کردم دیدم مصیبت حضرت زهرا یه چیز دیگست... جنس غمش خیلی فرق داره...
اینکه مادری اینقدر خوب باشه و بعد اینطور بهش بی احترامی و جسارت کنند و آخرشم صبح تا شب برای عاقبت مردم گریه و دلسوزی کنه و همون مردم طردش کنند و بعدش هم شبانه و پنهانی دفن بشه یه مساله ای هست که نمیشه درکش کرد...

یعنی حسینی که من اینقدر رفتم پیاده زیارتش مادرم رو توی قبر تنها گذاشته؟ بخدا اون اسیر دست ظالم بود وگرنه اونم مثل خیلی ها زائر کربلا میشد... دستش بسته بود... کاش بیای به خوابم مادرم، تو که به حرف زدن با من انس داشتی ...

۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۸ ۳ نظر
محٌـمد

مادری که مثل شمع خاموش شد

مادر
همیشه میگفتی من یه روزی مثل یه شمع خاموش میشم، من اما کوچکتر از اون بودم که بفهمم شمع از بی هوایی شعله اش خاموش میشه و تو هم آخرش از بی هوایی خاموش شدی.
آخر هم دست تقدیر همینو برات نوشت، و تو یه روزی همینطور که حرف میزدی، کم کم ساکت شدی و دیگه حرف نزدی و حتی لب هات از هم باز نشد.... هر چقدر گفتم مامان، مامان، باهام حرف نمیزنی؟ تو نگام کردی اما چیزی نگفتی، یعنی نتونستی بگی...
ای کاش لحظه آخر که جرعه ای اب بهت دادم عقلم رسیده بود و حداقل صورتت رو میبوسیدم، ای کاش....
چقدر مظلوم رفتی مادر... میگفتی دوست ندارم رو جا بیافتم، نیازمند کسی بشم، آخرشم یه جوری رفتی که هیچ زحمتی به کسی ندادی، حتی دیگه زحمت مراسم گرفتن رو هم از دوشمون برداشتی، زحمت یه لقمه که بزارم دهانت و بگم منم براش کاری کردم هم بهمون ندادی...
کاش حداقل خنده نوه یک ماه ات رو دید که بودی... هیچ خوشی توی زندگی ندیدی، همه چی به دلت موند و داستانت از وسط کتاب دیگه تمام شد...
نذر کرده بودم حالش بهتر شد یه سفر ببرمش کربلا، خیلی دوست داشت بره اما به خاطر شرایط بابام نمیشد؛ آخرشم این شد که بخوایم چونه بزنیم که حداقل با کفن کربلا خاکش کنید...
فدای مظلومیت بچه های زهرا که باید مادرشون رو شبانه خاک میکردن و آستین به دهان میگرفتن که کسی صدای گریه شون رو نشنوه...
دیدار به قیامت مادر، دیدار به قیامت رفیقم...


۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۸ ۶ نظر
محٌـمد

دیالیز مادر

از دیروز هر چی سعی کردم نشد که از مادرم خبر بگیرم. امروز فهمیدم اوضاع کلیه اش خوب نبوده و بردنش برای دیالیز بشه.
دکترا که میگن دیابت داره، هرچند مادرم قبلا دیابت نداشت اما همین یک ماه پیش رفته بود دکتر بهش گفته بود یکی از کلیه هات کم کار شده.
یک ماه پیش که برادرم میخواست بره  سربازی سر گوشی موبایل بابام دعوا به راه انداخت، شب به برادرم گفته بود گوشیم رو بهت میدم اما فردا صبحش پشیمون شده بود و حالا داشت بهانه های مسخره میاورد! با اینکه یه گوشی ساده و قدیمی داره میگفت به این شرط گوشی رو بهت میدم که همه چیزای تو گوشی رو پاک کنی، عکس و مخاطبین و پیامک ها! میخوام همه چیزای محرمانه پاک بشه! انگار جیمزباند بوده و ما خبر نداشتیم.
خیلی مسخره بود! با لحن خیلی بدی هم این حرفارو میزد، نه عکسی توی گوشیش داشت، نه مخاطبین چیز محرمانه ای هست و واقعا فقط بهانه اش بود.
مادرم هم عصبانی شد و بهش گیر داد که این چه کاری هست و این ادا ها چیه در میاری...
خلاصه دعوا بالا گرفت و پدر گوشیش رو میزنه زمین و لگدی هم گویا به کمر مامانم زده بود.
از اونجایی که من هنوز از خواب بیدار نشده بودم، وقتی که با صدای داد و بیداد چشمامو باز کردم، اینقدر داشت خونم به جوش میومد که دیدم بهتره دخالت نکنم.
از اتاقم بیرون نیومدم و هدفون گذاشتم و با صدای بلند موزیک گوش کردم که صداشون نشنوم.
از 2 هفته پیش که مادرم افتاده بیمارستان اصلا انگار نه انگار! همون شب اول هم پتو رو کشید رو سرش و تخت خوابید در حالی که من تا نصفه شب داشتم دور خودم میپیچیدم و گریه میکردم.
وقتی به این رفتارهای بابام فکر میکنم، و به مظلومیت مامانم فکر میکنم دلم میشکنه... همه میگن چرا مادرت دکتر نمیرفت... انگار میخوان بگن خودش مقصر بود اما جواب سوالشون رو بر نمی تابند، چطور بهشون بگم به خاطر بابام بود که نمیرفت، چون وقتی میگفت میخوام برم دکتر پول لازم دارم 20 هزار تومن بهش میداد، هر موقع باهاش میرفت دکتر محال بود با یکی دعوا درست نکنه... با زن مردم بحث و جدل میکرد... اونقدر مادرم رو حرص میداد که میگفت محمد من نمیخوام با بابات برم دکتر، جیگرم خون میکنه... هر موقع بهش میگفت کلیه هام درد میکنه میگفت منم مریضم دارو میخورم!
از بعد از اون دعوا دیسک کمر مادرم وخیم شد و چند شب از درد شبها ناله میکرد، میگفت محمد بیا به دادم برس نمیتونم تکون بخورم، میرفتم دستش میگرفتم کمکش میکردم تا لاقل بتونه بره توی حیاط دستشویی... ولی حضرت پدر ناله ها رو میشنید، و لکن نمیگفت زن چته... کجات درد میکنه.. بلند میشد نماز شب میخوند و مادرم هم کنارش از درد ناله میکرد، بعدشم پتو رو میکشید روی سرش و میخوابید....
این چند شب آخر که خونه بود ناراحت بود که چرا مادرم با صدای بلند داره استفراغ میکنه!
مادرم همیشه میگفت من یه روزی مثل یه شمع خاموش میشم... و من به این فکر میکنم که شمع چطور خاموش میشه؟ وقتی که هوا بهش نمیرسه :(
صبح گفتن که 90% ریه اش درگیر شده...
ای کاش مادرم لاقل با خاطره خوبی رفته بود بیمارستان... چقدر ساکت شده بود این چند روز آخر... میخواست حرف بزنه اما نمی تونست...
از این زندگی دلم گرفته...
از دست مادرم هم ناراحتم، همیشه بهش میگفتم تو بیخیال پول باش، من پول دکترتو میدم تورو  خدا یکم به فکر خودت باش... هیچوقت به فکر خودش نبود، انگار لج کرده بود... میدونم که بخاطر بابام بود، دلش از بی مهری های بابام شکسته بود و با لج کردن با خودش میخواست یه جوری بروز بده...
چقدر موقعی که رفتم دکتر تغذیه گفتم مامان بخدا وزنت زیاده، باید وزن کم کنی آشپزخانه دست تو هست هر چی خواستی بگو من میخرم بیا فکر باش یکم... اما انگار نه انگار... چقدر از دستش حرص میخوردم که خورشت بادمجون پرچرب درست میکنه... چرا اینقدر بی توجه هست، چرا غیر از امروز به فکر فرداش نیست یه ذره!
از دست جفتشون ناراحتم و دل شکسته... ما هیچوقت مشکلی جدی توی زندگیمون نداشتیم... همیشه درگیر مشکلات خودساخته اینا بودم... با هم سازگار نبودن هیچوقت و به بدترین شکل این ناسازگاری رو بروز میدادند... آخرشم ما بچه ها شدیم قربانی
این چنذ روز از اینکه همه زنگ میزدن احوال مادرم رو میگرفتن شاکی شده بود! داشت از حسادت میترکید، قشنگ متوجه شدم... آخرشم توی دلش نگه نداشت و جواب عمه و خاله ام رو خیلی بد داد؛ گفت که چقدر زنگ میزنید، بسه دیگه من میخوام بخوابم نمی خواد حالا مزاحم بشید از بقیه بپرسید خب... بعدشم تلفن رو ازپریز کشید... در صورتی که هم شب خوب خوابیده بود، هم خواب قیلوله کرده بود، هم خواب بعد از ظهر! در کل هم بیشتر از 2 یا 3 بار جواب تلفن نداده بود... حسادت میکرد به مادرم که الان اون مرکز توجه هست و کسی احوال اینو نمیگیره، آخه توی خونه ما فقط اون حق داره مریض باشه و مریضیش هم همیشه از همه بدتره!!
میدونید، بنظرم انسان اگر اسیر عادت های بد شد، ظرفیتش رو از دست میده... الان پدرم حتی اگر مادرم رو دوست داشته باشه هم اونقدری درگیر حسادت، بدبینی، راحت طلبی و ... خودش شده که براش مهم نیست دیگه...
۳۰ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۳ ۲ نظر
محٌـمد

سینما و وهم و خیال

از اونجایی که از بچگی خیلی قوه تخیل قوی داشتم همیشه عاشق فیلم و سینما بودم.

الان مدتی هست که دیگه از کمتر فیلمی خوشم میاد! مخصوصا که هالیوود به شدت از عنصر وهم و تخیل توی فیلم هاش استفاده میکنه دیگه کاملا دارم علاقه ام رو به فیلم از دست میدم.

دلم میخواد فیلمی ببینم که واقعی باشه، اتفاقات واقعی که چیزی به آدم اضافه کنه بعد از دیدن فیلم... نه اینکه با دیدنش فقط سرگرم بودی همین!

مثلا شخصیت رگنار توی سریال وایکینگ ها رو دوست داشتم چون درگیر مشکلات و سختی های یک زندگی واقعی بود، جاه طلب بود و در این راه تلاش میکرد و گاهی شکست میخورد و بهای سختی میداد وگاهی پیروز میشد.... هر چی بود واقعی بود.

گاهی فیلم های قدیمی رو نگاه میکنم اما حقیقت اینه که خیلی حس بدی از دیدن فیلم های قدیمی کلا بهم دست میده.... حس شدید پسرفت و عقب موندگی توی زندگی!


۲۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۱ ۱ نظر
محٌـمد