❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

چندنوشت یازده بهمن 99

_ تولد زن داداشم بود، خواستم حالا که مادرم دیگه میون ما نیست خوشحالش کنم... با برادرم رفتم و یه عطر و لوسین تقریبا گرون براش خریدم و خیلی خوشگل کادو شده شب که رفتیم خونشون بهش دادم، البته در کنار کادوی برادرم و حضرت دوست .

خیلی خوشحال شد، در واقع فکرش نمیکرد براش جشن بگیریم و کادو بخریم. شب اومدم خونه پیام داد و کلی تشکر کرد... در واقع برام مثل خواهر میمونه ولی خب محرم نبودن و این مسایل یه حجابی بینمون قرار داده که زیاد حرفهای صمیمانه نمیزنیم، یعنی در واقع خیلی کم حرف میزنیم با همدیگه


_ دیشب با دوستم میخواستیم کلا پولمون رو توی بازار کریپتو نقد بشیم بنابر دلیلی... بعد بهش گفتم میگما، الان ما اینکارو کردیم، بنظرت چه دلیلی میتونیم همین الان جور کنیم که اثبات کنیم کارمون اشتباهه؟ یعنی دلیل نقض منطقی کارمون رو همین الان بیاریم که اگر فردا فهمیدیم اشتباه کردیم نگیم این چه کاری بود کردیم و معلوم بود داریم اشتباه میکنیم به فلان و بهمان دلیل! خب اون فلان و بهمان دلیلی که فردا ممکنه بیاریم فکر میکنی چیا باشه؟ حسابی مغزش درگیر شد اما گفت خب چرا حالا که نقد شدیم اینو میگی :))

دوتا تکنیک خیلی موثر رو این چندسال یاد گرفتم، یکیش ادا در آوردن هست، یعنی ادای کاری رو انجام بدم، یا ادای آدمی که دوست دارم باشم رو در بیارم... که بعد از مدتی واقعا تاثیرش رو حس میکنی... و دوم همین تکنیک دلیل نقض آوردن در جهت معکوس نظر و دلایل خودم... مثلا هر موقع فکر میکنم من حق داشتم فلان جا عصبانی باشم، میام و معکوس فکر میکنم، یعنی میگم چه دلایلی میتونی جور کنی که بگی نه تنها حق نداشتی عصبانی باشی، بلکه باید خیلی هم آروم و خونسرد میبودی! چلنج جالبیه برام، اما خب ما آدما به ندرت قدرت تفکر در جهت مخالف احساساتمون رو داریم... احساس دستور میده، عقل دلیل جور میکنه واسش :)


_ دیشب خواب خواهر دختر بی شعور رو دیدم... به همراه خواهرزاده اش که یه پسر کوچولوی خیلی بامزه و خوشگل بود... از اون خواب هایی بود که یه حس خیلی خوبی داخلش تجربه میکنی که حتی وقتی بیدار میشی همراهت هست... با هم دوست شده بودیم و بگو بخند میکردیم، محله قبلی ما بود، همت جنوبی، خیابان شهید شیخی، اون داشت میرفت سر خیابون منم باهاش بودم... خیلی احساس صمیمیت و نزدیکی باهاش داشتم، وقتی رسید سر خیابون باید از هم جدا میشدیم، رومو برگردوندم اما اونم انگار حسم رو فهمید و برگشت پیشم.. گفت تا اتوبوس بیاد یکم دیگه با هم قدم بزنیم... انگار از سمت اون هم کششی از همون جنس که من به اون داشتم وجود داشت... خلاصه صبح که بیدار شدم خیلی حس بدی داشتم، این چه خوابی بود آخه... اون حس رو چرا باید توی خواب تجربه میکردم... البته من فقط چندتا از عکسای خواهرش رو دیده بودم اما نمیدونم چرا خواب اونو دیدم، گمونم توی ناخودآگاهم خبرایی هست


_ حضرت دوست این روزها خیلی فعال شده، هر جا بخواد بره میره، به هرکی بخواد زنگ میزنه و بلند بلند قه قهه های زوری میزنه... انگار میخواد به همه ثابت کنه همه چی روبراهه و هیچ مشکلی نداره... همیشه دنبال اثبات چیزهای بچه گانه به کسایی هست که هیچ درکی ازشون نداره، با خودش انگار درگیره یه بازی هست... من اما دلم میگیره از این قهقهه زدن ها، انگار فقط مادرم زیادی بود... تا اون بود از این خنده های برای خانواده اش نمیکرد، الان شده زرنگ و بذله گو...


_ دخترعمه ام این روزها گاهی توی موضوع ازدواج کمکم میکنه، جای خواهری... موردی رو رفتیم پارک علوی که خوب بود و معقول، جواب نه دادند... دلیل رو نگفتند، اما بعید نمیدونم بخاطر موضوع کار باشه... دختر عمه ام میگفت 10 تا 15 مورد زنگ زدم که همشون کار دولتی و ثابت میخواستند! بهش گفتم ببین، من الان حقوقم اینقدر هست، درآمدم از خیلی از کارمندای دولتی بهتره و همچنین شرایط شغلیم... گفت پسر خوب چرا از اول اینارو نمیگی، گفتم باید چی بگم جلسه اول به طرف؟ رقم حقوقم رو بگم تا زنم بشه؟ من در همین حد بهشون میگم که حقوقم خوبه و امنیت شغلی دارم، دیگه چی میخواد توی جلسه اول بدونه ؟ یه موردی رو صحبت کرده بود که میگفت اولش اوکی بودند، اما وقتی پرسید خونتون کجاست و ادرس خونمون رو بهشون گفتم جواب داد که نه اونجا خوب نیست ! در حالی که خونه ما جای بدی نیست


_ اوضاع کار خوبه، امسال 3 تا افزایش حقوق و یه پاداش داشتم.. اما همچنان اونقدر نرسیده که بخوام ماشین بخرم، یعنی نمیصرفه... پولم رو فعلا توی بورس و بازار کریپتو سرمایه گذاری کردم

۱۲ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۰۶ ۱ نظر
محٌـمد

دل و دلتنگی

وَ مَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَ الْأَرْضَ‌ وَ مَا بَیْنَهُمَا بَاطِلاً
....
بگو
...
وَ مَا خَلَقْنَا دل و دلتنگی بَاطِلاً
۰۲ آذر ۹۹ ، ۲۱:۳۳ ۱ نظر
محٌـمد

شاید اگر...

شاید اگر زودتر به بیمارستان میرسوندیمش...

شاید اگر اطلاعاتم رو درباره کرونا بیشتر کرده بودم و علایمش رو بهتر میشناختم...

شاید اگر خودم 2 روز اول کرونا نداشتم و بخاطر تب و سردرد میتونستم بیشتر بهش توجه کنم...

شاید اگر اون دعوا اتفاق نمیافتاد و ...

شاید اگر اونروز من نرفته بودم با مادرم سوپرمارکت برای خرید ...

شاید ...


۳۰ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۷ ۵ نظر
محٌـمد

ستاره شامگاهی

you will linger on in darkness and in doubt. As night falling winter has come without a star
Here you will dwell, bound to you grief, under the fading trees, until all the world has changed and the long years of your life are utterly spent



۲۸ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۷ ۰ نظر
محٌـمد

شرمندگی، دلتنگی

چهره اش رو توی کفن به یاد میارم، و قبری که تنها کنار دیوار سنگی کوتاه قبرستان با سنگ مزار سفید، عزیزی رو در آغوش گرفته که دلم براش خیلی تنگ شده...
عزیزی که توی سکوت دشت، آرام و ساکت زیر خاک خوابیده... و چهره ای که نمیدونم خاک باهاش چیکار کرده...
هوا ابری بود، صدای شیحه اسبی از مرتع های پشت قبرستان به گوش میرسید، صدای ماشین هایی که از جاده نزدیک عبور میکردند، صدای زنگوله گوسفندان از آغل های دور، باد شاخه های درخت بالای سر قبر رو تکون میداد و من تنها ایستاده بودم سمت پایین قبر... شانه هام پایین افتاده بود و اشک و بارون روی صورتم یکی شده بود...
یکی یکی خاطراتم رو مرور میکنم، احساس شرمندگی میکردم از اینکه یکبار بعد از عمری بردمش بیمارستان تا ازش مراقبت کرده باشم، اما سر از کجا درآورد... هق هق میکردم و ازش معذرت خواهی میکردم... اعمال و افکارم رو میگشتم که کجا کم گذاشتم، کجا خودخواه بودم، کجا مقصر بودم، کجا بی مهری کردم که اینطور شد...
این حق من نبود... ای کاش اینقدر مهربون نبودی
میگم مادر دیدی تموم شد، دیدی میگفتم اینقدر حرص نخور، الان ببین چه اطرافت آرومه و هیچکس هم نیست، دیگه کسی اذیتت نمیکنه، دیگه لازم نیست همیشه نگران کسی باشی، دیگه کسی از تو هیچ توقعی نداره، راحت باش، آسوده استراحت کن... همیشه دوست داشتی همینجا باشی، همین روستای دوران بچگی...
ولی کاش قبل از رفتن یکم حرف زده بودیم... فقط یکم، که الان با یادآوریشون دلم آروم بگیره...
امشب دیگه نتونستم فکرم رو به بیخیالی بزنم، نمیدونم چرا یهو اینقدر دلم گرفت.... انگار تازه دارم احساس یتیمی میکنم...
پدرم که مدت هاست مرده، فقط جسمش با ما زندگی میکنه
حق هیچ پسری نیست که پیکر بی جان مادرش رو ببینه، هیچوقت

صدای بوق ماشین برادرم، اجازه نمیده بیشتر حضور داشته باشم، صورتم رو آب میزنم و بر میگردم، می ایستم و دوباره به عقب نگاه میکنم، تا چشمام میخواد پر از اشک بشه به خودم میگم نه باید برم دیگه داره دیر میشه و باز به راه میافتم... چند قدم دیگه...دوباره و دوباره... با یک دنیا دلتنگی محلی رو که احساس انس عمیقی باهاش میکنم رو ترک میکنم اما تکه ای از دلم همونجا میمونه
۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۷ ۲ نظر
محٌـمد