به هر چی فکر میکنم، باعث هیجانم نمیشه
از هیچی لذت نمیبرم
نمیتونم حتی تصور کنم چیزی در دنیا میتونه وجود داشته باشه که باعث خوشحالیم بشه
توی دنیای ذهن و تصور دست و پا میزنم و علم به این موضوع باعث میشه مضطرب بشم
همش دنبال راه فرارم اما چیزی به ذهنم نمیرسه
میرم بیرون دوچرخه سواری اما بعدش بازم احساس بهتری ندارم
میرم پیاده رو سلامت قدم میزنم اما از دیدن آدمای دیگه و خونه های بزرگ و ماشین های آدمای پولدار بیشتر توی فکر میرم و کمتر احساس زندگی میکنم
زندگی
خیلی وقته احساس زنده بودن نکردم
از فیلم تماشا کردن میترسم، باعث میشه حس کنم دارم از دنیای واقعی فاصله میگیرم
در ظاهر اما اینطور نشون نمیدم، توی جمع عادی رفتار میکنم، شاید اگر کسی دقت کنه متوجه بشه چقدر توی خودم هستم و سرد معاشرت میکنم
امروز همش خواب بودم، خوابم خیلی خسته کننده بود، حتی خواب مادرم هم دیدم، حداقل اینبار خوشحال بود اما خواب پریشانی بود و معنای خاصی نداشت... بیدار که میشم خیس عرق شدم
سرم خیلی سنگین هست
احساس سرگیجه دارم و نمیتونم از خواب بلند بشم
میرم یه دوش میگیرم اما گرما و سبکی باعث میشه دوباره احساس خواب آلودگی کنم
دیروز نماز خوندم، بعدش کمی با خدا خلوت کردم و حرف زدم...