❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

روزمرگی 10985

به هر چی فکر میکنم، باعث هیجانم نمیشه

از هیچی لذت نمیبرم

نمیتونم حتی تصور کنم چیزی در دنیا میتونه وجود داشته باشه که باعث خوشحالیم بشه

توی دنیای ذهن و تصور دست و پا میزنم و علم به این موضوع باعث میشه مضطرب بشم

همش دنبال راه فرارم اما چیزی به ذهنم نمیرسه

میرم بیرون دوچرخه سواری اما بعدش بازم احساس بهتری ندارم

میرم پیاده رو سلامت قدم میزنم اما از دیدن آدمای دیگه و خونه های بزرگ و ماشین های آدمای پولدار بیشتر توی فکر میرم و کمتر احساس زندگی میکنم

زندگی

خیلی وقته احساس زنده بودن نکردم

از فیلم تماشا کردن میترسم، باعث میشه حس کنم دارم از دنیای واقعی فاصله میگیرم

در ظاهر اما اینطور نشون نمیدم، توی جمع عادی رفتار میکنم، شاید اگر کسی دقت کنه متوجه بشه چقدر توی خودم هستم و سرد معاشرت میکنم

امروز همش خواب بودم، خوابم خیلی خسته کننده بود، حتی خواب مادرم هم دیدم، حداقل اینبار خوشحال بود اما خواب پریشانی بود و معنای خاصی نداشت... بیدار که میشم خیس عرق شدم

سرم خیلی سنگین هست

احساس سرگیجه دارم و نمیتونم از خواب بلند بشم

میرم یه دوش میگیرم اما گرما و سبکی باعث میشه دوباره احساس خواب آلودگی کنم

دیروز نماز خوندم، بعدش کمی با خدا خلوت کردم و حرف زدم...


۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۱:۴۲ ۰ نظر
محٌـمد

ویزیت دوباره با دکتر روانپزشکم

یه نوبت دکتر از روانپزشکم گرفته بودم که کنسل کرده بود... امروز خواستم دوباره نوبت بگیرم دیدم زده برای 1 آذر ماه!!
خب دودل بودم بگیرم یا نه، و منم معمولا از تماس تلفنی و صحبت کردن خوشم نمیاد... بالاخره گفتم بزار زنگ بزنم مطب ببینم چی میگه اصلا
تماس گرفتم و گفتن که دکتر مریض ها رو فقط تلفنی ویزیت میکنند به خاطر کرونا و خب منم پول ویزیت رو واریز کردم و ساعت حدود 8 تلفنی با دکتر صحبت کردم.
زیاد حرفی زده نشد، گفتم دوباره دچار همون مشکلات قبلی شدم و جریان فوت مادرم هم براشون توضیح دادم
2 تا دارو برام نوشته که باید اول یک دوره یک ماهه مصرف کنم تا بعد ببینیم چی میشه ...
یادمه پارسال اون داروها خیلی کمک کننده بود، امیدوارم بتونم از این چاله افسردگی که افتادم داخلش بیام بیرون...
ماجرای استرس و اضطرابم هم میدونم ریشه در بچگی و رفتارهای پدرم داره که یه دوره ای توی شرکت دومی که بودم هم خیلی تشدید شد... واقعا که بعضی رفتار های آدما چه اثرات وحشتناک و دائمی روی بقیه ممکنه داشته باشه...
۱۱ آبان ۹۹ ، ۲۳:۲۸ ۳ نظر
محٌـمد

جلسه دوم با دختر کم حرف

برای جلسه دوم با دختری که دوستم معرفی کرده بود صحبت کردیم... من همون جلسه اول احساس کردم منو نمیفهمه و کلا حرف و کنشی نداره بهم... اولش گفتم نه اما دوستم اصرار کرد که با یه جلسه نمیشه فهمید و بهتره بیشتر حرف بزنید، هرچند اعتقادم این بود که با جلسه دوم اصل بحث باقی خواهد ماند اما پیش خودم گفتم خب شاید حق با اونه و من دارم زیادی سخت گیری میکنم... شاید نباید اینقدر توقع داشته باشم دختری جلسه اول ازم سوالی بپرسه و حرف خاصی داشته باشه و بتونه منو به چالش بکشه...

تنهایی رفتم خونه شون، دختر با خواهرش (که شوهرش فوت کرده) زندگی میکنه... بعد از کمی خوش و بش میریم توی اتاق...

از همون 1 دقیقه اول فهمیدم که قرار نیست از این جلسه هم چیزی دستگیرم بشه چون دختر خانم هیچ یادداشتی دستشون نبود که بخواد ازم چیزی بپرسه...

چندتا سوال سطحی و کلیشه ای ازم میپرسه که من کلی جواب بهش میدم  و خلاصه همه جوره زور میزنم خودمو بهشون بشناسونم ... اما از اونور چیز زیادی دستگیرم نمیشه دوباره...

وقتی درباره خودشناسی حرف میزدم انگار داشتم به زبان فرانسوی حرف میزدم، اومد توضیح بدم که شخصیت من intj هست و اینا که وسطاش خندش گرفت منم دیگه ادامه ندادم :)

اهل کتاب خوندن و فیلم و تمام چیزایی که من بهشون علاقه دارم نبود... مخصوصا اهل کتاب خوندن نبودنش برام خیلی مهم بود... فکر میکنم کلا فرد اهل تفکری نبود و این برای من میتونه خیلی عذاب آور باشه چون من خیلی آدم فکوری :) هستم... میترسم از اینکه بعدن ها یه روزی کنار هم نشسته باشیم و هر چی بخوام باهاش درباره مساله ای عمیق حرف بزنم و ذهنم به چالش گشیده بشه چیزی برای گفتن نباشه...

حس کردم نمیتونم بهش متصل بشم، حس کردم دنیای منو نمیفهه و منم هر چی تلاش میکنم نمیتونم بهش بفهمونم... 

توی ذوقم خورد که توی این جلسه هم تقریبا حرفی برای گفتن نداشت و همش من داشتم جلسه رو رهبری میکردم که سکوت شکل نگیره و گفتگو جریان داشته باشه.. خودآگاهیشون بنظرم خیلی پایین بود...

هنوز جوابی ندادم، نمیدونم چی بگم آخه... یا باید بگم بیا یه مدت عقد باشم مثلا تا بریم بیرون ببینیم بدرد هم میخوریم یا نه... یا اینکه بگم نه! چون از اینجا به بعد من دیگه هیچ حرفی ندارم واقعا! جواب خیلی از حرفهام پیشاپیش نمیدونم هست .

۱۰ آبان ۹۹ ، ۰۰:۲۲ ۷ نظر
محٌـمد

خواسته دل، نهی عقل

دلم چیزی رو خواست که عقلم نهی کرد... حالا صدای ضجه و ناله های دلم داره عذابم میده... در حالی که عقلم از دلم جدا نیست و دلم همون عقلمه... انگار عقلم هم داره درد میکشه، از توجیهاتی که میاره عذاب وجدان میگیره، انگار دل عقلم برای دلم میسوزه


۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۲:۲۴ ۰ نظر
محٌـمد

ازدواج دختر بیشعور

مدتی با دختر بیشعور همصحبت بودم... گاهی پیام میدادیم و گاهی دونفره Clash Royal بازی میکردیم... داشتم کم کم به این فکر میکردم که ازش بخوام همدیگه رو ببینیم و رابطه مون رو جدیتر کنیم... میخواستم واقعا ببینمش و باهاش درباره زندگی حرف بزنم... اما ...

یه مدت پیش دیدم یک هفته ای هست خبری ازش نیست... با اینکه میدونستم روز تولدش نزدیکه اما خیلی سرد برخورد میکرد.... تا اینکه یه شب پیام داد که موضوعی رو بهم بگه... گفت که قبلا نامزد داشته و بهم خورده بود (گفت که توی اون جریان 60% خودش مقصر بوده) و الان دوباره اونا ازش خواستگاری کردند... در واقع هم دودل بود و  یه جورایی میخواست از من راهنمایی بگیره... و هم انگار توی ذهنش از قبل میدونست که نمیتونه غیر از جواب مثبت چیزی بگه میخواست غیر مستقیم بهم بفهمونه که نیمچه رابطه مون باید تموم بشه....

جا خوردم، از اینکه چرا بهم نگفته بوده هیچوقت که یه زمانی نامزد داشته! پا روی دلم گذاشتم و کاملا منطقی راهنماییش کردم تا بتونه دودلی و تردیدش رو کنار بزاره و تصمیم بگیره... اصلا تلاش نکردم با بروز احساسات خودم بخوام دودل اش کنم و توی این برهه حساس که باید تصمیم مهمی بگیره دچار خطا بشه... یعنی خودم دیدم که مورد خوبی براش هست و بهرحال قبلا نامزد بودن و از لجبازی خودش همه چی بهم خورده بوده با توجه به پدر بداخلاق و نفهمی داره و احساس تنهایی و خستگی از این شرایط، راه خوبی جلوشون باز شده بود... حس خیلی بدی اونشب بهم دست داد.. احساس loser بودن میکردم... توی صحبتاش بهم گفت که شما ناراحت نمیشید اگر من بهتون بگم که باید قطع رابطه کنیم ؟ گفتم اگر بهم بگید و مثل دفعه قبل بلاک نکنید بهتر باهاش کنار میام.(دوست دارم فکر کنم براش مهم بود)

میتونستم با چنگ زدن به احساساتش به سمت خودم بکشونمش اما حتی یه کلمه هم که باعث چنین چیزی بشه نگفتم... فرداش وقتی پیام داد که جواب مثبت داده، فقط گفتم انشالله خوشبخت بشید، خدانگهدار...

آنفالو اش کردم و اون رو هم از لیست فالوور هام حذف کردم... تا دیگه پشت سرش هم نگاه نکنه و همه تمرکزش بره سمت اون پسری که خدا قسمتش کرده بود به خواسته دلش برسه (اون آقا پسر عاشقش بوده و حتی گفت سر قضیه بهم خوردن نامزدیشون جلوش گریه کرده)...

من اما.... توی غبار و تاریکی خودمو گم کردم، بدون اینکه طرفم واقعا بفهمه حس و حالم چی بوده...

خب دیگه... زندگی همینه

_ وقتی گفت اون آقا به خواهر و مادرش گفته من فقط آزاده رو میخوام... یهو دلم گرفت، از اینکه پوف، من کیو دارم که بهش بگم من فقط فلانی رو میخوام، حسی شبیه محرومیت داشت گلوم رو فشار میداد...

_ فکر میکنم اینروزها بیشتر حساس شدم... بعضی شبها که به مادرم فکر میکنم یهو به خودم میام میبینم شده نصفه شب و چندساعته توی سکوت و تاریکی اتاقم دارم گریه میکنم....

۰۱ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۷ ۲ نظر
محٌـمد