❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

خواب مادرم

خواب دیدم توی یه فروشگاه هستم، با مادرم که زنده شده بود و با هم داشتیم خرید میکردیم... حرفی بینمون رد و بدل نشد... من متعجب بودم از اینکه چرا مادرم زنده هست... با خودم میگفتم محمد دیدی خدا به مو رسوند اما پاره نشد؟ دیدی خدا دعاتو شنید، دیدی از خدا خواستی و اونم داد... یهو میبینم دم در بیمارستانی هستم، از درش که وارد میشم وارد یه حیاط میشم که آخر حیاط به در ورودی به یک امامزاده هست که مردم برای زیارتش صف کشیدن...منم به سختی وارد میشم و کنار ضریحی میشیم، 2 تا خاله هم هم اونجا هستن... میام بینشون میشینم... خالم آروم در گوشم میگه محمد مطمئنی خودش بود؟

جواب میدم که پس این کی بود که باهاش رفتم خرید کردم؟ این حرف رو که میزنم بغضم میترکه و میزنم زیر گریه... سرم رو توی سینه ام جمع میکنم و گریه میکنم... اونقدری حالت ناراحتی و غم شدیدی بهم دست میده که با اون حال از خواب بیدار میشم، در حالی که چشمام خیس اشک شده و هنوزم توی بیداری دارم گریه میکنم، در واقع اصلا متوجه نشدم که بیدار هستم!

برام عجیب بود که همچین حالتی بهم دست داد، بعد از بیداری هم هنوز تحت تاثیر اون حس عمیق غم و اندوه هستم و میشینم لبه تخت گریه کردن.


خواب دیدم که دم در بیمارستان منتظرم که برم جنازه مادرم رو قبل از بردنش ببینم... بهم میگن برو اونجا... وقتی میرم از دور میبینم که جنازه مادرم روی براانکارد هست و میخوان به آمبولانس منتقلش کنند، از دور میبینم که مادرم سرش رو بالاآورده و داره پایین پاش رو نگاه میکنه، تعجب میکنم! میرم جلوتر پایین پاش، کفش همیشگی اش پاشه، میخوام کفش اش رو بزارم روی صورت که میبینم پاشو تکون میده و زانوش رو خم میکنه، بیشتر تعجب میکنم، میرم کنارش و میبینم که چشماش بازه و داره در برابر دکترها که سعی میکنند بزارنش توی کیسه مقاومت میکنه و میگه برید کنار ولم کنید چیکارم دارید! وقتی میبینم زنده هست عصبانی میشم و داد میزنم که ولش کنید... یکی از دکترها با دست بهم اشاره میکنه که ببرینش، انگشت دستش رو گاز میگیرم و بهشون حمله ور میشم که ولش کنید، مگه نمی بینید زنده هست و فحش میدم بهشون! نصف شب با عصبانیت از خواب بیدار  میشم.


سعی میکنم فکرم رو زیاد درگیر نکنم، چون حس دلتنگی اگر بیاد سراغم داغونم میکنه...انگار هنوز بخشی از وجودم باور نداره مادرم دیگه نیست؛ سعی میکنم دوباره بخوابم.... این خواب ها بی معنی بودند اما خیلی ناراحتم کردند... درونم جنگه، عقلم برای همه چیز توضیحی داره، اما دلم قبول نمیکنه که خدا مهربان هست و دعا کردن به درگاهش فایده ای داره، فکر میکنم همه ما توی یه سیستم بزرگ پیچیده شدیم و دیگه اوضاع از دست خدا هم خارجه، تا شانست چی بزنه....

۰۶ مهر ۹۹ ، ۲۰:۴۷ ۰ نظر
محٌـمد

و باز هم زانو

یک ماه پیش رفتم پیش دکترم برای معاینه زانوم و گفت که آره جوش خورده و مشکلی نداری، یه 3 ماه دیگه هم رعایت کن بعدش برو فوتبال... کم کم هم دویدم در مسیر ممستقیم رو شروع کن.
الان زانوم هنوز درد میکنه و نمیتونم روش فشار بیارم... نمیدونم این دکتر خاک بر سر چطوری معاینه کرده که گفت جوش خورده در حالی که خودم امتحان میکنم زانوم قشنگ از محل خودش جابجا میشه و لق هست!
توی دویدن هم 5 دقیقه آروم بدووم دیگه از دید مجبورم بشینم!
یعنی اینقدر اعصابم خورد شده که حد نداره.. اینم شانس ما... بعد از 5 سال گفتیم عمل کنیم، عمل کردیم و این همه دردسر کشیدیم بازم نشد که بشه! بدتر هم شده... دیگه حتی نمیتونم بدووم.

۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۵۶ ۰ نظر
محٌـمد

حسادت

ولی خداییش، خدا جلو چشم شما به یکی یه چیزی بده، بعد تورو محروم کنه... عمرا یقه اش رو ول نمیکنی!

یکم خودت رو بزاری جای شیطون بهش حق میدی اینقدر به انسان حسادت کنه...

احساس محروم شدن خیلی عمیقه، و اینکه از طرف کسی باشه که توقعش رو نداری حسادت رو شدیدا شعله ور میکنه... خیلی خیلی عمیقه

به قول استاد، آخرین چیزی که از انسان قبل از ورود به بهشت جدا میکنند، حسادت هست... یعنی حتی دم در بهشت هم انسان رو ول نمیکنه، آخرشم باید از حوض کوثر بهش بدن و خودشون دیگه دل انسان رو صاف کنند که اونجا دیگه حسادت نکنه وگرنه بهشت هم کوفتش میشه!

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۰۸ ۱ نظر
محٌـمد

اختلال دوقطبی

درباره داروی والپرات سدیم که حضرت دوست مصرف میکنه تحقیق‌کردم، یکی از موارد مصرفش اختلال دوقطبی هست!!

درباره این اختلال که جستجو میکنم میبینم علائم حضرت دوست کاملا مشابه هست! 

انگار مدت زیادی هست که دارم با یه بیمار اختلال دو قطبی زندگی میکنم و‌خبر ندارم 😑

صرع کم بود، اینم اضافه شد... بخوام برای درمانش هم کاری کنم مطمئنم خودش همکاری نمیکنه.

البته این دارو برای صرع هم‌مصرف میشه اما علایمی که حضرت دوست داره خیلی مشابه همین اختلال هست.

۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۰۹ ۰ نظر
محٌـمد

بازگشت دختر بی شعور

چند روز پیش اتفاقی توی اینستا پروفایل دختر بی شعور رو سرچ کردم و دیدم پروفایلش رو میتونم ببینم، تعجب کردم چون بلاکم کرده بود... اتفاقی وارد صفحه چت شدم که اینستا پیام دادم که این فرد میخواسته براتون پیامی بفرسته آیا قبول میکنید؟
تایید کردم و شب دیدم بهم پیام داده!
نوشته بود که من بهتون پیام دادم و ازتون بابت اون مساله غذرخواهی کردم اما شما جوابی ندادین و این کارتون خیلی زشت بود!
خب از اونجایی که من هم همون روز متقابلا بلاکشون کرده بودم پیامشون رو ندیده بودم و گفتم که من پیامی ازتون دریافت نکردم.
گویا اون موقع براشون مشکل خانوادگی پیش اومده بوده و ایشون اینطور فکر کردن که چون ما همشهری هستیم و ممکنه ایشون بالاخره این موضوع رو به بنده بگن و آخرش توی شهر غریبه ها هم بفهمن و آبروی خانواده شون بره و از اونجایی که ما مدتی صحبت میکردیم و به خاطر شباهت زیاد احتمال شکل گیری احساس و تعلق زیاد بوده و ایشون قرار بوده مدتی درگیر مشکل خانوادگیشون باشن و نمیخواستند که برادرشون بفهمند که درحال صحبت با کسی هستند تصمیم میگیرند که اون رابطه رو به اون شکل تمام کنند!
گویا زن داداششون که تهران توی یه بیمارستان مشغول به کار بودند بعد از 14 سال زندگی مشترک با یه بچه تصمیم به طلاق میگیرند و مهریه اشون رو همزمان با گرون شدن طلا اجرا میزارند و همه اموال شوهر رو توقیف میکنند و به نحوی زندگی شون بهم ریخته میشه و ایشون نمیخواستن که توی اون مدت درگیر رابطه ای باشند. حدود 5 ماه میرن تهران پیش برادشون و توی خونه کمکشون میکنند که برادرشون بتونن کارای دیگشون رو در غیاب همسر انجام بدن و طبیعتا این مدت استرس و ناراحتی اینا هم بهشون منتقل میشده.
در کل خواستند که معذرت خواهی کنند و بعد از صحبت هایی، این مساله تمام شد و الان یه جورایی همه چی عادی شده بینمون.
اما الان بین دوراهی هستم.حالتی که انگار دو طرف میخوان طوری بشه اما هیچکدوم نمیخواهد پیش قدم باشه..
از طرفی این شناختی که ازشون بدست آوردم باعث شده دیگه نخوامش، دیگه میترسم پیش قدم بشم برای رابطه و بخوام حتی دیگه دنبال فرصت شناخت بیشتر باشم.
یکی مساله وضعیت حجابشون که البته توی اینستا عکس بدون حجاب میزاند و دومی اخلاق خیلی احساسیشون! فوق العاده آدم احساسی و زودرنجی هستند.
یعنی خودش به این موضوع اعتراف داشت و در جریان عذرخواهیش هم اقرار داشتن که تصمیمشون برای قطع رابطه اشتباه بوده و گفتن که وقتی احساسی میشن کلا دیگه عقلشون از کار میافته و هر چی به ذهنشون بیاد میگن! مساله حجاب هم البته دختری که اهل رابطه آزاد با نامحرم باشه نیست و خانواده نسبتا سختگیری در این مسائل داره و حدود رو رعایت میکنند و شاید حتی زیاد مساله مهمی هم نباشه و بشه با کمی صحبت متقاعدشون کرد که حجاب بهتری داشته باشند اما مساله اینه که دیگه به دلم نیست ... :(
الان دیگه خیلی توی تردید هستم و چشمم ترسیده ... از اونشب دیگه حرفی نزدیم و نمیدونم اونم فقط میخواست یه عذرخواهی کرده باشه یا واقعا اونم احساسی داشته، توی صحبت هاش یه جا گفت که میدونستم اگر اینطور هر روز صحبت کنیم وابستگی پیش میاد و منم شاید بدم نمیومد حسی شکل بگیره اما...
الان نمیدونم میشه برای ادامه رابطه بهشون اعتماد کرد یا خیر... نمیدونم برای شناخت بیشتر و ملاقاتش قدمی بردارم یا نه ... بعد از این صحبت ها کمی نظرم نسبت بهش عوض شد، انگار اونقدرا هم بیشعور نبود و فرضه نامزد کردنشون کلا اشتباه بوده... اما گرفتن همچین تصمیمی هم واقعا کم عقلی رو میرسونه!
سردرگم هستم...

_ گویا کلا زندگی من اینطوری هست که هر چیزی رو که میخوام اون موقع که میخوام بهم نمیدن و وقتی که دیگه نمیخوام و لازم ندارم بهم داده میشه!
۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۵۶ ۱ نظر
محٌـمد