❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

جعبه سیاه ناشناخته

یکی از دوستام دختری که معرفی کرد که میشه خاله خانم خودش و این دختر خانم همسن خودم بود.

بهش گفتم که من زیاد با همسن موافق نیستم اما چون در ادامه گفت که این دختر تفکراتش به خودت میخوره و بنظر من از سن خودش بیشتر میفهمه قبول کردم که یک جلسه صحبت کنیم.

دیشب رفتیم خونشون و خب تعداد مهمون های اونها بیشتر بود، یعنی هم این دوست ما بود، هم خانومش، هر برادر زنش و هم خانمه برادر زنش و دایی دختر که از مسافرت اومده بودن اتفاقا همون شب و 3 نفر خانم مسن دیگه که یادم نیست دقیقا نسبت ها چی بودن.

رفتیم توی اتاق که صحبت کنیم و ایشون از اولش تا وسطای صحبت لطف کردن و ماسک روی صورتشون رو برنداشتن :) داشتم خودخوری میکردم که حالا بهش بگم برداره یا نه، نکنه بهش بربخوره، بعد پیش خودم میگفتم عامو ضایع هست خیر سرت اومدی خواستگاری یعنی تو نباید قیافه دخترو هم ببینی! اصلا خودش باید بفهمه ...

دیگه هرجور بود بهشون گفتم که اگر میشه ماسکشون رو بردارند :)) که خب باید بگم تازه قیافشون رو دیدم، اصلا نمیشه با دیدن 2 تا چشم قیافه افراد رو فهمید...

باید بگم که از صحبت با دخترایی که _ اینقدر کمرو و خجتالتی هستن، و صرفا در نقش انتخاب شونده فرو میرن و کاملا منفعلانه بدون هیچگونه آمادگی قبلی توی جلسه حضور پیدا میکنند و هر جور ازشون سوال میپرسم بلکه صحبتی کنند و من بتونم پی به شخصیت و افکارشون ببرم و موفق نمیشم و هر بار با یه پاسخِ کلی گویی یا نمیدونم یا بلی و خیر ته بحث رو جوری میبندن که مجبور بشم برم سوال بعدی!!_ واقعا توی ذوقم میخوره!

اینجور دخترا مثل یه جعبه سیاه ناشناخته میمونند که رسیدن به خود واقعیشون نیاز به صرف زمان و انرژی زیادی هست که متاسفانه امکان صرف این زمان و انرژی توی ازدواج مدل سنتی وجود نداره... یعنی شاید اگر مدت چندماه مثل دوست دختر دوست پسر رابطه داشته باشی باهاش بتونی بالاخره به اونجایی که دختر خودش رو صادقانه و آزادانه ابراز میکنه برسی، اما خب توی ازدواج سنتی نمیشه... و ایشون هم همینطوری بود، و با اینکه محل صحبت خونه خودشون بود و طبیعتا باید احساس راحتی کنند و استرس نداشته باشند حسم بعد از 1 ساعت صحبتمون این بود که از لحاظ فکری خیلی توسعه نیافته و پایینتر از من هست و به این نتیجه رسیدم که ایشون نمیتونه توی زندگی همصحبت و مونس خوبی برای من باشه... بقیه موارد هم به کنار!

جلسات گفتگوی این شکلی مثل یه بازی پینگ پونگ میمونه، این بازی ریتم و آهنگ و امتیاز داره... یه بازی خوب شامل همه اینها هست... اما صحبت با بعضیا اینطوری هست که توپ رو میفرستی سمتش بعد اون دسته پینگ پونگ رو پرت میکنه سمتت، یا توپ رو با دست بر میداره میندازه هوا! یعنی نمیتونی باهاش بازی رو به جریان بندازی...

وقتی به برادرم اینا رو گفتم، گفت که تو داری از دید ذهن منطقی و مردونه خودت به مساله نگاه میکنی... دخترا همشون همینطوری ان و با یه جلسه صحبت نمیشه ازشون چیزی بفهمی... گفتم اینجور که من دیدم 1 جلسه دیگه هم بخوایم صحبت کنیم من واقعا نمیدونم چی بگم... چون اوشون اصلا همکاری نمیکنه، حرفی برای گفتن نداره، نمیدونه چی میخواد و چی نمیخواد.... خیلی منفعله و فقط منتظره که من یه چیزی بگم و بحث رو رهبری کنم... خب من از همنشینی با همچین آدمی لذت نمیبرم.... آره شاید یه بخشیش بخاطر استرس اون جلسه باشه اما آخه سن 30 برای یه دختر کم نیست که بگه آمادگی نداشتم و تعجب کنه که من توی گوشیم سوالاتم رو نوشتم! یعنی توقع زیادی هست که دختری که برای ازدواج توی سن 30 نشسته جلوت بدونه چی میخواد و بتونه 4 کلام حرف بزنه؟!


از طرفی میگم شاید دارم سختگیری می کنم، شاید باید فرصت بیشتری بدم، شاید به خاطر سنم وسواس شدم... دوست دارم بدونم عیب از منه یا کار درست همین بوده که جواب رد دادم و گفتم شخصیتمون بهم نمیخوره.


_ الان یادم اومد که حتی اسم دختر خانم رو نپرسیده بودم! :))


۰۱ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۶ ۰ نظر
محٌـمد

ژانر تخیلی

قبلا ها خیلی عاشق ژانر علمی تخیلی بودم اما الان ازش بدم میاد، احساس سبک مغز بودن بهم دست میده هر موقع اینجور فیلم ها رو میبینم.

یعنی میدونم فیلم ممکنه قشنگ باشه، فلسفی باشه و اینا اما تهش اینه که میدونم مثلا کارگردانش کیه و بهرحال محصول هالیوود هست پس قراره یه مشت خزعبلات رو بریزه توی مغزم واسه همین کلا دیگه به اینجور فیلم ها رغبتی ندارم...

در واقع یکی از سرگرمی های رایجم از سبد سرگرمی هام کم شده! و فعلا هم براش جایگزینی پیدا نکردم.

مثلا داستان فیلم این هست که: "یک دانش آموز دبیرستانی متوجه می شود که او و هم کلاسی هایش ممکن است هر لحظه منفجر شوند" خب، هر جور فکر میکنم میگم خب یعنی که چی؟ این فیلم قراره چی رو به من منتقل کنه؟ چه حرفی برای گفتن داره؟ نگاه کنم که چی بشه؟

بعد هر چی میخوام از این داستان یه فلسفه ای چیزی بکشم بیرون که برام جذابیت پیدا کنه موفق نمیشم و بنظرم کلا چرته! اینکه یه مشت آدم یهو بترکن چه مفهومی داره آخه؟

کلا قدرت تخیل ام تحلیل رفته، مثل قبل دیگه تخیل نمیکنم، موزیک گوش نمیکنم و گوش کنم هم نمیتونم مثل قبل خودمو توی تخیل غرق کنم و لذت ببرم


چِم شده!؟

۰۱ آبان ۹۹ ، ۲۱:۵۶ ۳ نظر
محٌـمد

صحنه ابراز خودشیفتگی

در احوالات خودشیفتگی و خودپرستی حضرت دوست باید بگم که...
اینروزا به هر کی میرسه درباره استخاره ای حرف میزنه که موقعی که مادرم رفت بیمارستان زده بود... آیه ای که گفته مومنان نعمت هایی بهشون داده شده که از انها گرفته میشه و اونها حزن و اندوهی به دل راه نمیدن و از طریق بیان این آیه میخواد ایمان و ارتباط خودش با وحی رو به دیگران بفهمونه که ببینید خدا هم تایید کرده من مرد با ایمان خدا هستم و از قبل همه چی میدونستم!!
اما من توی دلم فقط خودخوری میکنم از این دروغ، که تو میدونستی و این 17 روزی که مادرم ICU  بود یه کلمه برای تسلی ما به زبون نیاوردی؟ میدونستی و هر کی زنگ میزد احوال مادرم بگیره داد سرشون داد میزدی و میگفتی بسه دیگه اینقدر زنگ نزنید بزارید بخوابم!! حوالشون میدادی که برن از بقیه بپرسن! احوال زن تورو از بقیه بپرسن!!

اینروزا نشسته از اینور و اونور اشعاری در وصف دوری مادرم کپی کرده و به هر کی میرسه میگه ببین من چه اشعاری نوشتم و فقط دنبال خودنمایی و ریا کردن خودش هست، چقدر از خودش خوشش میاد که این اشعار رو کپی کرده! رفته یه صفحه اش رو قاب گرفته به هر کی میاد خونه نشون میده و میخواد با صوت براش بخونه، اما در واقع میخواد خودش رو پرستش کنه، مادرم بهونه ای بیش نیست و هیچوقت مساله اون نبود... تا زنده بود که باهاش دشمنی میکردی و تا دم مرگ هم حسادت میکرد بهش حالا شده عزیز دلش و اون عاشق دلسوخته ای که در فراق یار میسوزد!! بله خب الان با این حرفها میشه ریا کرد و خودنمایی و مطرح شد...

حالم از این حجم خودپسندی و ریا بهم میخوره... البته اینروزا دیگه هیچی نمیگم، ولش کردم هر کار میخواد بکنه و خدا رو شکر سر و کاری هم بمن نداره که بخواد بره روی اعصابم.

رسما وارد فاز جنون شده و اسیر دنیای وهم و خیال شده، چنان خودش رو اولیاالله و انسان برتر میدونه که ادعا میکنه من تمام حرفها و کارهام الهامات خدایی هست، حتی سایه ام هم خدایی هست! من اما سکوت میکنم، برای حفظ آبرو و گاهی جلو بقیه با سر تایید میکنم :)

آشنایی پیام داده که خواب فلانی (مادرم) رو دیده و گفته من یه نوری توی خونه ام روشنه هیچی نمیتونه سراغم بیاد، یه زندگی خوبی دارم بچه هام باید خیالشون راحت باشه، همش میگفت نوری روشن دارم خاموش نمیشه...
نمیدونم منظور این خوابها چیه، همش برام سواله که چرا به خواب خودم نمیاد پس... چرا حرفهایی زده میشه که زیاد مفهوم خاصی ندارند و در مواردی (اونهایی که حضرت پدر میبینه!) کاملا چرت هست و ساخته ذهن وهم آلود اون شخص .

_ زانوم خیلی داره اذیت میکنه، صبح رب ساعت دویدم و الان نمیتونم درست راه برم از درد... اینم از عمل ما!!

۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۹:۴۹ ۰ نظر
محٌـمد

لذت یک داستان خوب

مدتی پیش، توی عمق افکارم یه چیزی رو فهمیدم... داشتم به لذت فکر میکردم، به ماهیت لذت.

فهمیدم که عمیق ترین لذت داشتن یک داستان خوب برای ارائه به درگاه خدا و هستی هست... پروسه رسیدن به این فهم رو خاطرم نیست، اما میدونم که فهمیدم که بزرگترین لذتی که انسان میبره اینه که توی این دنیا، توی این بی خبری که همه ی هستی پشت پرده هست، یک داستان زیبا بنویسه و اونور، هنگام ملاقات با خدا وقتی که این داستان توسط خدا و همه عالم هستی خوانده میشه، جاهای خوب داستان، از تحسین ملکوت و خدا سرشار از لذت میشه و جاهای بد هم سرشار از رنج و عذاب...


دیشب ویدیویی دیدم از یک یهودی که تجربه عجیبی از مرگ رو داشت، میتونید ویدیوش رو اینجا ببینید، دقیقه 46 شخص توضیح میده که من خودم رو در فضایی دیدم که کاملا برهنه بودم، نه برهنگی از جنس بی لباسی که جسمی وجود نداشت، بلکه برهنگی از پاراگراف زیبایی در داستان زندگیم! و میلیون ها میلیون چشم در این فضای تاریک به من خیره شده بودند، انگار که همه هستی من رو به نظاره نشسته بودند و هیچ چیز دیگری وجود نداشت... و اونها میتوانستند نگاهشان رو از درون من عبور دهند و همه وجود من رو ببینند و کاملا برای آنها شفاف بودم.

اونها همه چیز رو درباره من میدونستند، هر فکری که به ذهنم خطور کرده بود رو همه میدیدند و من .... پر از احساس شرم بودم، شرمی که از درد جان گرفتن عزرائیل از تونلی به طول میلیون ها سال پر از درد سنگین تر بود.

و من هاشم/الله/خدا رو در مقابلم احساس میکردم، اما با اینکه جسمی وجود نداشت من سرم از شرم پایین افتاده بود در حالی که یقین داشتم که اگر سرم رو بالا بیارم خدا رو ملاقات میکنم... اما این احساس شرم صرفا از اعمالم نبود، احساس میکردم که قلب خدا رو شکستم و این بزرگترین عذاب برای من بود...

(اینجا کمی متوجه شدم که چرا خدا در قرآن اینقدر از دوست دارم، دوست ندارم استفاده میکنه!) انگار همه چیزی که در عالم مهمه همین عشق خداست.

توضیحات بیشتر از ویدیو خارج از حوصلمه... 2 ساعت سخنرانی به زبان انگلیسی مخلوط به عبری و چند کلمه فارسی! بود :)


اسم شخص Alon Anava هست که در یکی از قسمت های زندگی پس از زندگی به تجربه ایشون اشاره شده بود.


۱۴ مهر ۹۹ ، ۲۰:۱۸ ۰ نظر
محٌـمد

شکر بر محرومیت، بیش از شکر بر نعمت

استاد پاسخ دادند که...


آنچه که نفاق و ایمان و صدق و ادعا را مشخص مى ‏کند، همین فتنه، همین کوره، همین بلاء و امتحان است، که هم نقطه‏ هاى ضعف را نشان مى‏ دهد و هم بت‏ها را مى‏ شکند و عشق‏ها را بر باد مى ‏دهد، زیر پایت را داغ مى ‏کند که نمانى و فشارت مى‏ دهد که پر نخورى و با شتاب تو را جلو مى‏ راند که در بهار و پاییز فرو نروى، که حرکت‏ها را ببینى، که چهار فصل را ببینى و هماهنگ گام بردارى.

و این بلاء یک چهره ندارد، که تمامى داده‏هاى او بلاء است.

ندادن‏ هاى او بلاء است. گرفتن و بخشیدن، محرومیت و دارایى، همه‏ اش ابتلاء است. موقعیت‏ها مهم نیست، عکس العملى که نشان مى‏ دهى و موضعى که مى ‏گیرى، نشان دهنده‏ ى عمق تو، ظرفیت تو، ایمان تو، صدق تو، کذب و نفاق و سطحى بودن توست. و تو تا ندانى که چه هستى و در کجایى، نمى‏توانى با خودت کار کنى و جلوتر بیایى.

در سوره‏ى فجر آمده که انسان، داشتن‏ها و محرومیت‏ها را معیار افتخار و ملاک اکرام و اهانت مى ‏شمارد، در حالى که تمامى نعمت‏ها و سخت‏گیرى‏ها به خاطر ابتلاء و آزمایش انسان است. این ماییم که نعمت‏ها را فقط در یک چهره مى‏ شناسیم، ولى نعمت‏ها گاهى آشکار و مشخص‏ هستند و گاهى پنهان و نهفته. أَسْبَغَ عَلَیکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً و باطِنَةً. و در نتیجه آنها که نمى‏دانند، با خدا به جدال بر مى‏خیزند: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِى اللَّهِ بِغَیرِ عِلْمٍ و لا هُدىً و لا کِتابٍ مُنیر. «1»
 ما خیال مى‏کنیم که اگر نعمتى را گرفتند، این دشمنى است.
نمى‏دانم کبوترها را دیده‏اید که چگونه به جوجه‏هایشان غذا مى‏رسانند و نوک در نوک هم مى‏کنند. و باز همان‏ها رادیده‏اى که چگونه به جوجه‏هاى بزرگترشان نوک مى‏زنند و بیرونشان مى‏کنند. راستى کدام یک از اینها محبت است و کدام دشمنى؟

امام سجاد هنگامى که اهل دنیا را مى‏دید جمله‏ هایى داشت، تا آنجا که مى‏گوید: اللهم إجْعَلْ شُکْرى لک عَلى‏ ما زَوَیْتَ عَنّى، أَوْفَرْ مَنْ شُکْرى إیّاک عَلى‏ ما خَوَّلْتَنی. «2»
 خداى من! سپاس مرا بر آنچه که مرا از آن محروم کرده‏ اى، بیشتر کن از سپاسى که من بر نعمت‏هاى تو دارم. شکر بر محرومیت بیشتر از شکر بر دارایى، این شکرى است که راه رفته‏ها دارند.
اینها که مى‏دانند اگر او با محبت مى‏دهد، با محبت بیشتر مى‏گیرد و اگر عطاى او نعمت است، بلاى او نعمت بزرگتر است و این است که شکر بیشتر مى‏خواهد. ما هنوز چشمى نداریم که محبت را در تمامى چهره‏هایش بشناسیم و سپاس بگذاریم. و این است که در هنگام دارایى مغرور مى‏شویم و به وقت گرفتارى و بلاء مأیوس مى‏مانیم ولى آنها که به‏ گفته ‏ى سیدالشهداء در دعاى عرفه با خدا، به آگاهى و عرفان رسیده‏اند، دیگر از این غرور و یأس نجات یافته‏اند: الهى إِنَّ اخْتِلافِ تَدبیرِک و سُرْعَةَ طَواءِ مَقادیرِکَ، مَنعا عِبادَکَ العارِفینَ بِکَ، عَن السُّکُون الى عَطاءٍ و الْیَأْسَ مِنْکَ فِى بَلاءٍ.



۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۸:۰۱ ۰ نظر
محٌـمد