❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

بعد از شب قدر نوشت

_ این روزها کمتر دیگه بهش سعی میکنم غر بزنم و توی اشتباهاتش عادی رفتار می کنم و صحبت میکنم دربارش انگار که خیلی اتفاق مهمی نیافتاده.
اونروز تقریبا شب که به خونه رسیدم آخر شب اومده میگه حالا یه شماره دیگه هم هست، زنگ بزنم؟!
خب تقریبا داشتم از عصبانیت منفجر میشدم، از اینکه سر خونه اول 3 سال پیش هست!
اما خب خسته بودم و دلم نمیخواست باز بحث کنم و آخرشم ناراحت بشه و گفتم نه نمیخواد فعلا.
فردا صبحش تنهایی توی ماشین با خودم بلند بلند غرغر میکردم توی جاده به سمت محل کار.
عصر که میام خونه عادی رفتار میکنم و سر سفره افطار بالاخره سعی میکنم بهش حالی کنم که منشی من نیست و منم رئیسش نیستم که بخواد اینجوری هی از من اجازه بگیره و باید خودش مسئولیت قبول کنه.

_ دلیل اینکه کمتر مینویسم اینه که میبینم همش دارم غر میزنم، و خب به اندازه کافی غرنوشت اینجا نوشتم که بدونم چندساله توی چرخه غرغر هستم.

_ همه چی داشت خوب پیش میرفت، فکر کنم تا وقتی که ماجرای سفر مشهد رفتن پیش اومد و گمونم از اونجا همه چیز خراب شد، خیلی روحیه ام خراب کرد وتا الانم نتونستم بازسازی کنم. یه جورایی انگار دیگه بی حس شده شدم. باعث شد به خیلی چیزا فکر کنم.

_ با دوستم که تهران کار میکنه صحبت میکردم، میگفت بعضی از همکاراش برای ماهی 3.5 از کرج میان تهران! گفتم عامو ولم بکن! خب همین شیراز هم بخوام میتونم راحت به همچین دستمزدی برسم. فقط حسش نیست که براش تلاش کنم چون امیدی ندارم که به خاطرش بخوام به خودم زحمت بیشتر بدم.

_ به این فکر میکنم که چرا همه چیز اینقدر برا من و امثال من دست نیافتنی شده، و این مساله چقدر داره امیدم به زندگی رو ازم میگیره، در عرض یکسال فاصله من با یه پراید! از شش ماه شده 2 سال! بخدا نمیشه افسرده نشد وقتی که به تک تک روزایی که رفتی سر کار و داد شنیدی و به سختی کار کردی و الان هم حتی پراید هم نمیتونی بخری :)) اونوقت از کنار آدمایی رد میشی که کل حقوق یک ماه تورو ددی میزاره توی جیبشون و با قهقهه از کنارت رد میشن و یحتمل توی پروفایل اینستاشون هم پر از عکس نوشت های فلسفی در باب لذت بردن از زندگی و خودباوری و اعتماد به نفس هست.

_ شب اول رو با یه ظرف شستن جهت خوشحال کردن مادر گذروندم. هیچوقت نتونستم با یه شب خوندن دعا احساس کنم که تاثیری توی تصمیم خدا گذاشتم و هیچوقت هم ازش نتیجه ای ندیدم... در واقع، پارسال اگر میخواست دعایی مستجاب بشه امسال توی این وضعیت نبودم. امسال که دیگه حوصله خودمم ندارم چه برسه به اینکه بخوام با خدا حرف بزنم و از چیزایی بگم که خودش میدونه و آخرشم یحتمل حکمت اینه که هر چی میخوام رو بهم ندن! از دین انتزاعی خسته شدم.

_ کتاب حیات صفایی حائری کمی حالم رو بهتر کرده. توی مترو موقعی که سرم توی کتابه خوب حرفاشو میفهمم و حس میکنم، اما وقتی میرسم به ایستگاه و حواس های پنج گانه ام متوجه پیدا کردن مسیر خروچ از بین شلوغی جمعیت مردمان دنیا و دیوار ها و راهروهای سنگی میشه، همه چیز یادم میره و بر میگردم به دنیای اسفل السافلین خودم!


۰۴ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۸ ۱ نظر
محٌـمد

بی تفاوت

تصمیم گرفتم دیگه به نظرشون ذره ای اهمیت ندم 😑

خوشم اومد میگم آره و مجبورشون میکنم که کاری که میخوام انجام بدن ... خوشم نیومد هم میگم که نه و هیچ اهمیتی به نظرشون نمیدم.

واقعا از دستش خسته شدم. همیشه سر بهانه ها و مسائل جزئی باید ده بار بحث کنیم آخرش باز بر میگرده خونه اول میگه خب میگی چیکار کنم؟ 😐

میگم هیچی.... بزار تا ده سال دیگه ما فقط هی حرفامون رو تکرار میکنیم و فرداش از اول.

انگار نه انگار که من دو ساعت حرف زدم و مقدمه و بدنه و نتیجه گیری کردم و جویدم گذاشتم دهنشون! باز میگه خب چیکار کنم؟! نمیشنون بخدا!


۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۱۱ ۰ نظر
محٌـمد

تو متواضعی

یکی از همکارها توی شرکت از همه بچه ها خواست که نظرشون رو درباره دیگر بچه ها بنویسن و خودش همه رو یکجا جمع کنه و برای هر کس یه برگه طراحی کرد که خصوصیاتشون داخلش بود.

البته من هیچ نظری درباره دخترها و خانم های شرکت ننوشتم .

نوشته های دیگران هم بیشتر تعارفی بود و چون کسی نمیخواست با قضاوتش مورد قضاوت قرار بگیره خیلی چالش برانگیز نبود.

برا منم خلاصه اش اینا بود:

_ تو متواضعی

_ آرام و متین

_ با صبر و حوصله

_ پرتلاش، با مرام

_ تو کدنویسی رو دست نداره از بس سریعه

_ بطری آب معدنی و آدامس دو جزو ثابت میز کارش به حساب میان

_ حمایتگر

_ خوش قلب و مهربون

_ همین که شوخی های مارو تحمل میکنه خیلیه

_ دست به کد ترین عضو مجموعه که هیچی رو سخت نمیگیره

_ دارای عزت نفس با قلبی پر از آرامش

_ کاراشو بی سر و صدا و دقیق انجام میده

۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر
محٌـمد

در باب سعه صدر

این مدت خیلی ذهنم درگیر مفهوم صبر و سعه صدر بود.

دیدم آخر آخر همه ی دین، اینه که بتونیم درمقابل چیزی که مخالف نفسمون هست و باعث رنجشمون میشه صبر کنیم و در عین حال به خدا لبخند بزنیم و زبان به کفر گویی باز نکنیم.

منی که حضرت دوست رو هر روز باید تحمل کنم خوب میفهمم این موضوع رو. از نظر من دین یعنی همین زهر ماری که انگار با زور میریزن توی حلق ات و تو باید لبخند بزنی.

خیلی سخته. سعه صدر یعنی که در حالی که به حد بالایی از رشد عقلی رسیدی بتونی یه جاهل و رفتارهاش رو تحمل کنی و بهم نریزی.

معمولا کسی که میفهمه در مواجهه با کسی که نمیفهمه بدجور آشفته میشه و کمتر کسی میتونه تحمل کنه.

دیدم در برخورد با خدا هم معمولا همینجوری هستیم. زود از کوره در میریم. یکم ازدواجمون دیر بشه بهم میریزیم و صبرمون به سر میاد و زبان به کفر گویی باز میکنیم.

تا ناراحتی بهمون میرسه بی صبرانه از خدا گله و شکایت می کنیم.

چیزی که وقتی درباره حیات امامان میخونم و ندیدم جایی به این موضوع بپردازه اینه که اینها واقعا خیلی خیلی دلیل داشتن که بی صبری کنن و بخوان به خدا اعتراض کنن!

مثلا پیامبر بگه خدایا تو به ما میگی برو اینا رو کاری کن به من ایمان بیارن اونوقت یه ابله ای مثل ابوجهل رو میکنی عموی ما؟؟ گرفتی مارو؟ این آدمای درب وداغون چیه دور من داری جمع میکنی؟ چهار تا سالم تر نبود که ایمان بیارن کار جلو بره؟ و ... .


پ.ن: نویسنده هنوز هم شاکیه و فایده ای توی این سعه صدر و صبر نمی بینه. هر وقت بهش نگاه میکنم احساس یتیمی میکنم، از اینکه توی دنیای فانتری و بچه گانه خودش فرو رفته و دیگه هیچ چیز نمی بینه و نمی فهمه و این آزارم میده. دارم تمرین میکنم که همینطوری که هست بپذیرمش و دیگه کمتر سعی کنم برای تغییر دادن چیزی.


۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۳ ۶ نظر
محٌـمد

دلآشوب

این چند روز ذهنم خیلی درگیر اون کیس آخری بود. همش با خودم کلنجار میرفتم که یه جوری به خودم بقبولونم که نباید به ظاهر اهمیت بدم و مهم نیست.

آخر نتونستم. مخصوصا وقتی به این فکر کردم که شاید اونقدرام که فکر میکنم اوشون سطح فهم بالایی نداشته باشند و بعدا اگر مشکلی پیش بیاد احساس کنم که سرم کلاه رفته و خدای نکرده بخوام بهشون ظلمی کنم یا دلشون رو بشکنم.

من با قیافه های معمولی مشکلی ندارم اما این مورد رو نتونستم خودم قانع کنم ضمن اینکه مادرم هم در حدی مخالف بود که وقتی داشتیم میرفتیم صحبت کنیم یواشکی همون اول کار گفت که زیاد صحبت نکن.

امروز خواستم از خونه که بر میگردم جهت اینکه از خدا طلب خیری کرده باشم دست حضرت دوست رو ببوسم که خدا یکم ازم راضی بشه چون خیلی برام اینکار سخته و بعد ازش بخوام برام استخاره بگیره که وقتی اومدم خونه دیدم هیچکس نیست و موقع افطار فهمیدم که مادر گرامی زنگ زدن و گفتن تفاهم نداریم.

امیدوارم ناراحت نشده باشند و درک کنن موضوع رو.هر چند این تنها موردی بود که خیلی باهاشون تفاهم داشتم.

توی دلم جنگ بود، یه بار با یه دلیل یهو میگفتم قبوله و بعد با یه دلیل دیگه میگفتم نه اصلا.

بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره قبل از ازدواج خودخواه باشم و نقطه  ضعف هام رو به رسمیت بشناسم و اونها رو هم توی تصمیم گیری دخالت بدم.

از صمیم قلب براشون آرزوی خوشبختی میکنم و امیدوارم که هر جا هستند موفق باشند.

باز هم من موندم و کلی از اون حرفهایی که نمیشه زد اما کاش شنیده میشدند.

۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۸ ۳ نظر
محٌـمد