❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

گوریل سیاه

کلیپی درباره HOW TO STOP BEING A NICE GUY | UNLEASHING THE ALPHA می بینم، من اون آدمم. نایس گای... که سعی می کنه همیشه از تعارض ها دوری کنه. و همه چیز رو توی خودش میریزه و به خواسته های دیگران بیشتر از خواسته های خودش اهمیت میده.
سریال 13 reasons why رو تماشا می کنم.
با کلی جنسن خیلی احساس نزدیکی می کنم، انگار شخصیت اون خود من بود. یادمه اولین بار چنین حسی رو توی بازی clash of kings تجربه کردم. وقتی که با اسنو وایت دوست شدم. نمی دونم چرا بهش پیام دادم توی لاین اما بهش گفتم که من هیچوقت شانس اینو ندارم که با دختری مثل تو توی دنیال واقعی باشم و اونم گفت چرا همچین فکری می کنم. منم گفتم که خب تو خیلی خوشگلی، اعتماد به نفس داری و زندگی اجتماعی شلوغ... برعکس تو من.. یه پسر خجالتی که جراتش رو نداره.
همون اتفاق افتاد. من فقط آدم خوبه داستان بودم و از توی سایه ها فقط تماشا کردم. اون حس کرد... و در آخر همه چیز به آلفا رسید. و من توی سایه ها گم شدم.
 ای کاش می شد یه جوری یه مدتی بتونم نقش آدم عوضی رو تجربه کنم توی زندگی. این چیزی هست که برای به بالانس رسیدن نیاز دارم.
این موضوع قطعا روی عقایدم هم تاثیر داره، روی نتیجه گیری هام. زندگی کاری و شخصیم.
ای کاش می شد زندگی یه زندگی دیگه رو بهم پیشنهاد می داد تا بتونم از پس ضعف هام بر بیام. ای کاش یه راهی جلوی پام باز می شد.
می خوام آدم عوضی بودن رو تجربه کنم. گوریل سیاه و عصبانی داستان که بقیه به دنبال این هستند که خواسته اش رو برآورده کنند.
همیشه فکر می کنم که اگر دختری توی زندگیم بود و من باید برای به دست آوردنش می جنگیدم، مطمینا از دستش می دادم. و نمی دونم چطور خودم رو باید بابتش سرزنش می کردم بقیه عمرم رو... مثل کلی جنسن، که همیشه از دور تماشا کرد و هیچوقت فریاد نزد که نه! نمیرم از اتاق بیرون... من تورو میخوام!

این موضوع به وضوح توی حرفام با خدا مشهوده، لعنتی، چرا من هیچوقت چیزی نمیخوام!
کاش بتونم داد بزنم که من اینو میخوام و برام مهم نیست که بقیه چه فکری درباره ام می کنند، آی دونت گیو اِ فاک اگر اونا فکر می کنند که من اون آدم خوبه نیستم اگر این کار رو انجام بدم.

_ اگر کسی بتونه کتاب subtle art of not giving a f  رو بهم هدیه بده من رو بنده خودش کرده :) متاسفانه هزینه خرید از سایت لک لک 24 خیلی زیاد بود!
_ اسنو یه دختر اروپایی اهل مقدونیه بود. توی بازی با هم دوست بودیم و اون دختر معروف کینگدام ما بود که همه دنبالش بودن. البته اون هیچوقت به من بیشتر از نایس گای نگاهی نکرد. البته این موضوع که بقیه پسر ها اهل پول خرج کردن واسه بازی و پیشرفت بودند هم بی تاثیر نبود... بهرحال توی اون بازی برای اینکه بتونی کسی باشی باید قلعه بالایی می داشتی، وگرنه مثل یه آدم کور و کچل و بدبخت و معلول توی دنیای واقعی می موندی... هیچکس عاشقت نمیشد! :)

۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۶ ۲ نظر
محٌـمد

جواب منفی شنیدم

رب ساعت قبل از جلسه، توی ماشین دو ساعت براش توضیح دادم که رفتیم خواهشن نرو روی منبر، صحبت از قبر و قیامت و گور و کفن و نکیر و منکر و سرای باقی و فانی و لما تقولون ما لا تفعلون و ذره مثقال و پل صراط و آتیش دوزخ و حمیم جهنم و حور العین بهشتی و صله رحم از مادر بزرگ دای پسرخاله ات توی فلان دور قوزآباد و ... نکن؛ اونجا جاش نیست ! بفهم!

کمتر حرف بزن، بیشتر شنونده باش، سوال بپرس و اطلاعات کسب کن تا به شناخت برسی.

هیچی دیگه، دو ساعت به طرف گفتیم نشستی سر سفره با قاشق غذا بخور، دیدیم کلش رو تا گردن کرده توی قابلمه خورشتی و داره دیس برنج رو میریزه روی کله خودش!

آیا ایمان نمی آورید که چطور بعضی را به بعضی امتحان می کنیم و شما هیچ غلطی نمی تونید بکنید جز اینکه حرص بخورید و رشد کنید؟ آنقدر رشد کنید تا پاره شود، لباس تان.

دو ساعت شب  قبلش دارم براش توضیح می دم که زنگ می زنی اول نظر ما رو بگو و سریع نپرس نظرتون چیه، چون جواب ما مثبت هست برای یه جلسه آشنایی بیشتر بهش توضیح بده که پسرم میگه دختر شما چیزی نپرسیده و منم با اینکه همش خودم صحبت کردم اطلاعاتم برای تصمیم گیری ناقصه و یه جلسه بیشتر صحبت کنیم.

این چیزی غیر از صرفا یه جواب بلی یا نه هست.

بعد میگم اگر منفی گفتن، اینطوری جواب بده، این جملات، با این لحن و به این دلیل.

هیچی دیگه، زنگ زده، طرف گفته نظرمون منفیه، ایشون هم گفته خب باش. خدافظ!! :|

هیچی دیگه، اینجور وقتا یا سکوت می کنم، یا زیر لب گاهی با طعنه و کنایه بهشون متلک می پرونم. البته خیلی کم.

الانم که زنگ زده به یکی دیگه که ازش نشانی از یه مورد دیگه بگیره، حضرت دوست معترض میشن که چرا داری زیاد حرف می زنی و اطلاعات میگیری!!! :|

عصبانی میشم و کتاب رو می بندم و از توی اتاق با صدای بلند میگم برای چی کم حرف بزنه؟ چرا نباید اطلاعات بگیره؟ مادرم ناراحت میشه، منظورم رو نفهمیده!

میگم منظورم با اونی هست که میگه چرا داری زیاد حرف می زنی..

بله قضیه از این قراره که ایشون که بسی دل خوش کرده که بتواند از این جریانات حسابی حس خوشیفتگی و من من خودش رو ارضا کنه داره خودش رو توی موقعیتی می بینه که نمی تونه همه کاره باشه و زیاد من من کنه.

اینه که رفته توی لاک تدافعی و هی زهر خودش رو در کام فرو می بره.

مادرم می گفت اونقدر اونشب از خودش تعریف کرد که کم مونده بود کف چیل بیاره!

واقعا برام سواله دختری که به اصطلاح مومن هستند، و خانواده و خودش روی قناعت تاکید دارند، دقیقا بر اساس چه معیاری جواب رد میدن؟ وقتی که توی جلسه آشنایی هم تنها حرفشون این بود که طرفم بداخلاق نباشه! خب همین؟ و الان شما فهمیدید که فلانی بداخلاق هست و تمام؟

من که از همون اول نظرم منفی بود و بهشون گفتم که فرداش زنگ بزنند و جواب رد بدن، حداقل من که اطلاعات کافی داشتم، اما خانواده تعلل کردند و منم گفتم خب بزار اگر میخوام جواب رد بدم مطمین بشم که سوتفاهمی نیست و زود تصمیم نگرفته باشم و یه وقت دختر مردم رو الکی و بدون دلیلی که پس فردا بتونم جلو خدا توضیحش بدم رد نکرده باشم.

خب، نشد، اما دلخوری من از این رفتارای خانواده خودمه. واقعا ضعیفن! خیلی.

و خب بچه هایی که توی خانواده های ضعیف هستند هم ضعیف بار میان، و این منو خیلی می ترسونه؛ که شاید منم اونقدرام خودم رو نمی شناسم، شاید خیلی از چیزی که فکر می کنم ضعیفتر باشم!

خلاصه این روزا اوضاع جوری هست که خیلی دارم مقاومت می کنم دچار یاس توی زندگیم نشم.


_ سه هفته می گذره و حس می کنم تا الان فقط سعی کردم ذهنم رو حواسش رو پرت کنم، اما میدونم با اولین نشانه مثل روز اول همه چیز واسم تازه میشه و بر می گردم سر خونه اول. حقیقت اینبار دیگه اگر اینطور بشه دیگه فکر نکنم بتونم تلاش دیگه ای بکنم. این ماه برام بهترین فرصت هست. به قول معروف so far so good.

امیدوارم عنایت کنند.

۱۰ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۶ ۴ نظر
محٌـمد

قربانی

خیلی از دستشون دلخورم، دلم میخواد داد بزنم.

بگم من اون وقتی که سر کار می رفتم، درسم رو تموم کرده بودم و سربازی هم نداشتم اومدم پیشتون و غرورم رو له کردم و نیازم رو به زبون آوردم، چون خیلی تحت فشار بودم و هستم.

اما شما ها هی گفتید که حالا تو که نون نداری بخوری و چطور میخوای شیکمتون رو سیر کنید و از این حرفا، و هی دست روی دست گذاشتید و خوردید و خوابیدید و توجهی نکردید.

اما حالا برا برادرم که نه درسش تموم شده و نه سربازیش تموم شده و نه کار داره و نه تخصص سریع رفتید کاراش رو دنبال کردید.

اینجاست که می فهمید وقتی میگن پسر بزرگتر یه قربانیه یعنی چی!


۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۵۵ ۲ نظر
محٌـمد

دومی

با کلی اصرار؛ بالاخره تصمیم گرفتند برن خواستگاری...
قبلا مادر یکی از همسایه های قدیمیمون برا پسرش رفته بود و پسندیده بود و اما خب گویا شرط آقا پسرشون فقط دختر چشم سبز بوده!!
خیلی سعی می کنم که چشمم رو به روی احساساتم ببندم و جلوی ترشح هر گونه هورمون رو بگیرم، تا مبادا عقلم کور بشه موقع انتخاب و تصمیم گیری.
اول مادرم رفت خونشون با دوتا از دوستاش و مادر عروس آینده اش! انشالله.
چهره جذاب دختر و ادب خودش و خانوادشون کارساز میشه و مادر خوشش اومده بود.
هماهنگ کردیم برا جلسه خواستگاری، قبلش هم کلی با حضرت دوست صحبت کردیم که توی جلسه از گور، قبر، کفن، جهنم، آخرت، قیامت، نکیر و منکر حرف نزن و بیشتر گوش بده و کمتر حرف بزن... اما خب چون حضرت دوست بسیار بسیار آدم خودشیفته ای هستند با اولین تعریف پدر دختر از عنان از کف داد و رفت بر منبر... و ما نیز بر مرکب حرص خوردن و هیچ نگفتن.
پدرش فقط درباره کارم پرسید، البته اونم زیاد دقیق نشد، بیشتر سرگرم پدر درباره کارشون شدن و حرفای قشنگ قشنگ و الکی زدن!!
مادرش یکم تردید داشت که بخواد جلسه اول بزاره با دخترش بریم صحبت کنیم، اما پدرش اجازه داد، که جای سواله که خب اگر قرار نیست با خودش حرف بزنم دقیقا علت حضورم اینجا چی بوده پس؟ فقط قیافه همدیگرو ببینیم و یه کله تکون بدیم و بریم ؟!
بر خلاف انتظارم، دختره هیچ برنامه ای نداشت برا جلسه، حتی یه سوال درست و حسابی هم نپرسید! جوابهاش هم تقریبا توی مایه های نمی دونم بود! و تمام تلاشش این بود که از روی سوالات من سعی کنه به شناخت من و عقایدم برسه که وسطای جلسه که دیدم اینطوریه هم از پرسیدن چند سوال پشیمون شدم هم سعی کردم موقع جواب گرفتن ازش خودم هم متقابلا نظرمو درباره اون سوال به اطلاعشون برسونم.
حالا من رو بگو که بیشتر سوالامو برعکس می پرسیدم ، به گمونم بنده خدا حسابی گیج شده باشه، اگر نگیم قضاوت ناجوری دربارم کرده باشه!
نمی دونم چرا دخترا اینجورین، اولش هیچی نمیگن بعد که رفتن توی کار تازه میخوان بشینن فکر کنن ببینن چی میخوان، وقتی که شاید دیگه دیر باشه.
از اونجایی که یکی از مهمترین ملاک هام اطاعت پذیری هست ازش پرسیدم که چادری هستند که گفتند آره، بعد گفتم خب حالا اگر همسرتون ازتون بخواد که با مانتو مقنعه باشید (حجاب کامله، اما صرفا پوشش برتر نیست) آیا قبول می کنید که شوهرتون درباره نوع پوششتون تصمیم گیری کنند، البته در چهارچوب اسلام.
که جوابشون یه نه قاطعانه بود! :/
مساله که تقریبا همه مذهبی ها و غیرمذهبی ها درگیرشن اینه که به هر دری و دیواری خودشون رو می کوبند که زیر بار ولایت شوهر نرن، که یه جوری نخوان قبول کنند که شوهر رو باید اطاعت کرد و به غرورش احترام گذاشت. از نظر من اینکه یه دختر بگه من با مانتو میگردم چون شوهرم اینطوری ازم خواسته خیلی با ارزشتر از دختری هست که با چادر میگرده در حالی که شوهرش مخالفه!
همینطور درباره مساله کار هم خیلی طرز فکرش کار دولتی و حقوق سر ماه بود، و مشخص بود که هیچوقت فکر نکرده که اصلا با حقوق کارمندی یه پسر زیر 30 سال چطور باید خونه و ماشین جور کرده باشه و از عهده مخارج عروسی هم بر بیاد!
و خب ترجیح میدادم که با طرز فکری طرف باشم که پس فردا بتونه برام نقش حامی رو داشته باشه نه یه غرغرو که بخواد منو تحت فشار بزاره. با اینکه رشته علوم تربیتی می خوند و پناهیان گوش می کرد اما نشانه هایی از فهم عمیق ندیدم درونش، اینکه برونگرا بود و همه چیز رو بیرون میریخت من رو خیلی ترسوند. دوستم خانمش اینطوریه، میگفت اون میریزه داخل من منم تحمل می کنم، اما وقتایی که من ناراحتم میریزم توی خودم و اونم فکر می کنه منم باید مثل خودش باشم، و چون من هیچی نمیگم اونم فکر میکنه که چیزی نیست و این عذابم رو بیشتر می کنه!
البته بهم گفت که فکر نکنم دختری وجود داشته باشه که درونگرا باشه و نریزه بیرون!! چیزی نگفتم.
هنوز خانواده جوابی ندادن و نگرفتن... اما اصلا احساس نزدیکی از لحاظ روحی نداشتم بهش... یکم دودلم اما فکر کنم همون نه باشه جوابم.
این قضیه خودآگاهی واقعا خیلی مهمه، وقتی که همون اول تقریبا بیشتر معایب و محاسن بارز شخصیتم و ریشه هاش رو بهش میگم صادقانه، اینکه طرف نتونه یکی از معایب شخصیتی خودش رو بگه یکم توی ذوقت میخوره!
خیلی هم به مساله ظاهر فکر کردم، دوستم میگه اینا عادی میشه، حتی هیکل، بعدش حتی همون مساله جنسی هم، وقتی که نتونی از لحاظ روحی با طرفت ارتباط برقرار کنی کم کم سرد میشی، حالا هر چقدر که خوشکل باشه... فکر کردم که آره راست میگه، وقتی که ازش دلخوری و دائم غرورت رو میشکنه، چطور میشه شب بری پیشش و نیازت رو بهش بگی و بهش این فرصت رو بدی که باز هم بزنه غرورت رو له کنه! پس بیخیال میشی و نمی تونی از چیزی که داری لذت ببری و این بیشتر ناراحت و افسرده ترت میکنه ، مخصوصا الان که دیگه متعهد شدی و راه دیگه ای نداری!
تا امروز، بهترین ماه رمضان عمرم بوده، ای کاش بتونم تا آخرش ادامه بدم. تا زیارت!


۰۷ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۸ ۳ نظر
محٌـمد

متین

امروز داشتم با یکی از همکارام (از من بزرگتر و متاهل هست و چند ساله اینجاست) درباره تست یک بخشی از نرم افزارمون چت می کردیم، یهو وسط صحبت گفت میدونی یه چیزی هست دوست داشتم بهت بگم؛ تعجب کردم، فکر کردم داره درباره موضوع فنی حرف میزنه که بعد گفت خیلی از رفتار کاری ات خوشم میاد، از اینکه باهات همکارم خوشحالم!

جا خوردم، گفتم شما لطف داری و یکم تعارف و بعد گفت رفتارت سنگین و متین هست.

و البته اضافه کرد که هرچند اختلاف عقایدی داریم اما همینقدر که به یه قبله نماز میخونیم و یه قرآن و امام زمان داریم کافیه، بقیه اش به مرور زمان درست میشه.

منظورش از اختلاف عقاید بحث های سیاسی و عمدتا بحث ولایت فقیه و رهبری بود، می دونم.

اما کلمه متین رو یادمه رئیس شرکت دومی که بودم رو هم پشت سرم به یه نفر از دوستام گفته بود. دوستم قصابی داره و اینم رفته بوده ازش خرید کنه و وقتی آشنایی داده بود گفته بود که آره محمد خیلی پسر متینی هست!

شرکت قبلی یه همکار دیزاینر داشتیم که البته اونم از من بزرگتر بود و متاهل، یه مدت بعد از اینکه تازه اومده بودم اونجا وقتی می خواستیم توی اتاق درباره یه پروژه صحبت کنیم یهو اول بحث گفت میدونی بعضی اوقات یه چیزی توی آدما هست که توی برخورد اول یه حس خوب اطمینان و اعتماد بهت میدن، خواستم بگم من همچین حس خوبی رو نسبت به شما دارم و این خیلی خوبه.

خیلی وقت پیش ها هم اون اوایل که میرفتم پایگاه بسیج یادمه فرمانده پایگاه که یه آدم بسیار خوبی هست (من توی بکار بردن این کلمه خیلی محتاطم) داشت برای بچه ها صحبت می کرد که منم توی اون جمع بودم، اما بچه ها همش مسخره بازی در میاوردن و ایشون تحمل میکرد.

وسطای جلسه گفت شما اسمت چیه، منم در حالی که با قیافه ای پوکر فیس بقیه دوستان لوس و سبک رو نگاه میکردم گفتم فلانی هستم و اون هم گفت ایول خوشم اومد ازت، خیلی رفتارت سنگین هست.

البته اینکه نویسنده تا چه اندازه نسبت به این تعریف هایی که ازش شد خرکیف شد موضوع بحث نمی باشد و به کسی هم مربوط نیست، اما اینکه از آدمای مختلف ، در زمان های مختلف یه خصوصیت رو به عنوان صفت بارز خودت بشونی جالبه.

البته اینجانب دیگه به این موضوع نپرداختم که این نقطه قوت، همزمان دربردارنده یه نقطه ضعف هم هست که نویسنده رو خیلی اذیت می کنه و گاهی شکایتش رو به خدا میبره. ولی خب موضوع بحث نبود!

اخیرا دارم کتابی می خونم که خیلی در افزایش مهارت های شنیدن روم تاثیر گذار هست و به نظرم به جای اینکه ایننقدر بخوام روی نقطه ضعف هام تمرکز کنم بهتره نقاط قوتم رو تقویت کنم و از کنار نقاط ضعفم به آرومی رد بشم و دورشون بزنم.

حقیقت اینکه ما قرار نیست در پایان این زندگی در حالی که به کمال رسیده ایم بمیریم، ما فقط باید تا اون موقع سالم بمونیم، حالا به هر شکل.

نویسنده فعلا حوصله نوشتن داستان ازدواج برادرش که این روزها در جریان هست رو نداره. چون باید برای خودم وقت بزارم و یه سری سوال کالیبره برای این هفته آماده کنم! فقط امیدوارم از این مذهبی الکی های منفعل و ظاهری نباشن :/ هر چند معمولا دختر خانوم های مذهبی در این سن بسیار خام و فانتزی فکر می کنند ، اما بهرحال، امیدواریم به خدا.


۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۲۰ ۰ نظر
محٌـمد