رب ساعت قبل از جلسه، توی ماشین دو ساعت براش توضیح دادم که رفتیم خواهشن نرو روی منبر، صحبت از قبر و قیامت و گور و کفن و نکیر و منکر و سرای باقی و فانی و لما تقولون ما لا تفعلون و ذره مثقال و پل صراط و آتیش دوزخ و حمیم جهنم و حور العین بهشتی و صله رحم از مادر بزرگ دای پسرخاله ات توی فلان دور قوزآباد و ... نکن؛ اونجا جاش نیست ! بفهم!
کمتر حرف بزن، بیشتر شنونده باش، سوال بپرس و اطلاعات کسب کن تا به شناخت برسی.
هیچی دیگه، دو ساعت به طرف گفتیم نشستی سر سفره با قاشق غذا بخور، دیدیم کلش رو تا گردن کرده توی قابلمه خورشتی و داره دیس برنج رو میریزه روی کله خودش!
آیا ایمان نمی آورید که چطور بعضی را به بعضی امتحان می کنیم و شما هیچ غلطی نمی تونید بکنید جز اینکه حرص بخورید و رشد کنید؟ آنقدر رشد کنید تا پاره شود، لباس تان.
دو ساعت شب قبلش دارم براش توضیح می دم که زنگ می زنی اول نظر ما رو بگو و سریع نپرس نظرتون چیه، چون جواب ما مثبت هست برای یه جلسه آشنایی بیشتر بهش توضیح بده که پسرم میگه دختر شما چیزی نپرسیده و منم با اینکه همش خودم صحبت کردم اطلاعاتم برای تصمیم گیری ناقصه و یه جلسه بیشتر صحبت کنیم.
این چیزی غیر از صرفا یه جواب بلی یا نه هست.
بعد میگم اگر منفی گفتن، اینطوری جواب بده، این جملات، با این لحن و به این دلیل.
هیچی دیگه، زنگ زده، طرف گفته نظرمون منفیه، ایشون هم گفته خب باش. خدافظ!! :|
هیچی دیگه، اینجور وقتا یا سکوت می کنم، یا زیر لب گاهی با طعنه و کنایه بهشون متلک می پرونم. البته خیلی کم.
الانم که زنگ زده به یکی دیگه که ازش نشانی از یه مورد دیگه بگیره، حضرت دوست معترض میشن که چرا داری زیاد حرف می زنی و اطلاعات میگیری!!! :|
عصبانی میشم و کتاب رو می بندم و از توی اتاق با صدای بلند میگم برای چی کم حرف بزنه؟ چرا نباید اطلاعات بگیره؟ مادرم ناراحت میشه، منظورم رو نفهمیده!
میگم منظورم با اونی هست که میگه چرا داری زیاد حرف می زنی..
بله قضیه از این قراره که ایشون که بسی دل خوش کرده که بتواند از این جریانات حسابی حس خوشیفتگی و من من خودش رو ارضا کنه داره خودش رو توی موقعیتی می بینه که نمی تونه همه کاره باشه و زیاد من من کنه.
اینه که رفته توی لاک تدافعی و هی زهر خودش رو در کام فرو می بره.
مادرم می گفت اونقدر اونشب از خودش تعریف کرد که کم مونده بود کف چیل بیاره!
واقعا برام سواله دختری که به اصطلاح مومن هستند، و خانواده و خودش روی قناعت تاکید دارند، دقیقا بر اساس چه معیاری جواب رد میدن؟ وقتی که توی جلسه آشنایی هم تنها حرفشون این بود که طرفم بداخلاق نباشه! خب همین؟ و الان شما فهمیدید که فلانی بداخلاق هست و تمام؟
من که از همون اول نظرم منفی بود و بهشون گفتم که فرداش زنگ بزنند و جواب رد بدن، حداقل من که اطلاعات کافی داشتم، اما خانواده تعلل کردند و منم گفتم خب بزار اگر میخوام جواب رد بدم مطمین بشم که سوتفاهمی نیست و زود تصمیم نگرفته باشم و یه وقت دختر مردم رو الکی و بدون دلیلی که پس فردا بتونم جلو خدا توضیحش بدم رد نکرده باشم.
خب، نشد، اما دلخوری من از این رفتارای خانواده خودمه. واقعا ضعیفن! خیلی.
و خب بچه هایی که توی خانواده های ضعیف هستند هم ضعیف بار میان، و این منو خیلی می ترسونه؛ که شاید منم اونقدرام خودم رو نمی شناسم، شاید خیلی از چیزی که فکر می کنم ضعیفتر باشم!
خلاصه این روزا اوضاع جوری هست که خیلی دارم مقاومت می کنم دچار یاس توی زندگیم نشم.
_ سه هفته می گذره و حس می کنم تا الان فقط سعی کردم ذهنم رو حواسش رو پرت کنم، اما میدونم با اولین نشانه مثل روز اول همه چیز واسم تازه میشه و بر می گردم سر خونه اول. حقیقت اینبار دیگه اگر اینطور بشه دیگه فکر نکنم بتونم تلاش دیگه ای بکنم. این ماه برام بهترین فرصت هست. به قول معروف so far so good.
امیدوارم عنایت کنند.
خیلی از دستشون دلخورم، دلم میخواد داد بزنم.
بگم من اون وقتی که سر کار می رفتم، درسم رو تموم کرده بودم و سربازی هم نداشتم اومدم پیشتون و غرورم رو له کردم و نیازم رو به زبون آوردم، چون خیلی تحت فشار بودم و هستم.
اما شما ها هی گفتید که حالا تو که نون نداری بخوری و چطور میخوای شیکمتون رو سیر کنید و از این حرفا، و هی دست روی دست گذاشتید و خوردید و خوابیدید و توجهی نکردید.
اما حالا برا برادرم که نه درسش تموم شده و نه سربازیش تموم شده و نه کار داره و نه تخصص سریع رفتید کاراش رو دنبال کردید.
اینجاست که می فهمید وقتی میگن پسر بزرگتر یه قربانیه یعنی چی!
امروز داشتم با یکی از همکارام (از من بزرگتر و متاهل هست و چند ساله اینجاست) درباره تست یک بخشی از نرم افزارمون چت می کردیم، یهو وسط صحبت گفت میدونی یه چیزی هست دوست داشتم بهت بگم؛ تعجب کردم، فکر کردم داره درباره موضوع فنی حرف میزنه که بعد گفت خیلی از رفتار کاری ات خوشم میاد، از اینکه باهات همکارم خوشحالم!
جا خوردم، گفتم شما لطف داری و یکم تعارف و بعد گفت رفتارت سنگین و متین هست.
و البته اضافه کرد که هرچند اختلاف عقایدی داریم اما همینقدر که به یه قبله نماز میخونیم و یه قرآن و امام زمان داریم کافیه، بقیه اش به مرور زمان درست میشه.
منظورش از اختلاف عقاید بحث های سیاسی و عمدتا بحث ولایت فقیه و رهبری بود، می دونم.
اما کلمه متین رو یادمه رئیس شرکت دومی که بودم رو هم پشت سرم به یه نفر از دوستام گفته بود. دوستم قصابی داره و اینم رفته بوده ازش خرید کنه و وقتی آشنایی داده بود گفته بود که آره محمد خیلی پسر متینی هست!
شرکت قبلی یه همکار دیزاینر داشتیم که البته اونم از من بزرگتر بود و متاهل، یه مدت بعد از اینکه تازه اومده بودم اونجا وقتی می خواستیم توی اتاق درباره یه پروژه صحبت کنیم یهو اول بحث گفت میدونی بعضی اوقات یه چیزی توی آدما هست که توی برخورد اول یه حس خوب اطمینان و اعتماد بهت میدن، خواستم بگم من همچین حس خوبی رو نسبت به شما دارم و این خیلی خوبه.
خیلی وقت پیش ها هم اون اوایل که میرفتم پایگاه بسیج یادمه فرمانده پایگاه که یه آدم بسیار خوبی هست (من توی بکار بردن این کلمه خیلی محتاطم) داشت برای بچه ها صحبت می کرد که منم توی اون جمع بودم، اما بچه ها همش مسخره بازی در میاوردن و ایشون تحمل میکرد.
وسطای جلسه گفت شما اسمت چیه، منم در حالی که با قیافه ای پوکر فیس بقیه دوستان لوس و سبک رو نگاه میکردم گفتم فلانی هستم و اون هم گفت ایول خوشم اومد ازت، خیلی رفتارت سنگین هست.
البته اینکه نویسنده تا چه اندازه نسبت به این تعریف هایی که ازش شد خرکیف شد موضوع بحث نمی باشد و به کسی هم مربوط نیست، اما اینکه از آدمای مختلف ، در زمان های مختلف یه خصوصیت رو به عنوان صفت بارز خودت بشونی جالبه.
البته اینجانب دیگه به این موضوع نپرداختم که این نقطه قوت، همزمان دربردارنده یه نقطه ضعف هم هست که نویسنده رو خیلی اذیت می کنه و گاهی شکایتش رو به خدا میبره. ولی خب موضوع بحث نبود!
اخیرا دارم کتابی می خونم که خیلی در افزایش مهارت های شنیدن روم تاثیر گذار هست و به نظرم به جای اینکه ایننقدر بخوام روی نقطه ضعف هام تمرکز کنم بهتره نقاط قوتم رو تقویت کنم و از کنار نقاط ضعفم به آرومی رد بشم و دورشون بزنم.
حقیقت اینکه ما قرار نیست در پایان این زندگی در حالی که به کمال رسیده ایم بمیریم، ما فقط باید تا اون موقع سالم بمونیم، حالا به هر شکل.