❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

طلسم منطق

یه پادکست یک ساعته درباره شخصیت های INTJ گوش دادم و چیزای زیادی دستگیرم شده. یه جورایی ریشه خیلی از رفتارهام برام روشن شد. از جمله اینکه کمالگرایی به خودی خود توی هر کسی بوجود نمیاد.
بلکه افرادی مثل من که منطقی هستند و خیلی فکر می کنند بیشتر مستعد این هستند که به کمالگرایی گرفتار بشن.
در مواردی میگفت این قضیه میتونه باعث لوپ فکری یا حلقه فکری نامتنهایی بشه.
چون افرادی با شخصیت من، بیشتر انرژیشون رو صرف فکر کردن می کنند. این کاری هست که توش خوب هستند. و مغز می تونه به این شکل توی حلقه بیافته که مثلا یکبار همه اطلاعات رو از زاویه دید خودش پردازش کنه، بعد تاثیر این نتایج بر طرف مقابل، بعد کارهایی که ممکنه طرف مقابل متقابلا انجام بده، بعد تاثیر اون کارها دوباره روی خودم و.... این چرخه میتونه از مسیرهای مختلف همینطور ادامه پیدا کنه.
چون سیم کشی های مغز ما اینجوری هست که میخواد فقط تحلیل کنه، بیشتر هم بر اساس منابع و داده هایی که خودش تولید کرده چون این داده ها رو معتبر تر می دونه.
برای همین فهمیدم که چرا هیچوقت سر کلاس از معلم یا استاد سوال نمی پرسیدم و همیشه از کسایی که سوال می پرسیدن تعجب می کردم! میگفتم چرا وقتی که خودم با یکم فکر کردن میتونم فلان موضوع رو بفهمم باید بخوام که از یکی دیگه بپرسم!
و خب این قضیه مارو بیشتر مستعد شب بیداری و Insomnia می کنه. چون محیط های ساکت و آروم و تاریک انسان رو متوجه درون خودش می کنه و این محلی هست که میتونه برای افراد متفکری مثل من خطرناک باشه! اینکه یهو به خودت میای و می بینی نمی تونی این ماشین متفکر رو که هزارتا پروسه رو شروع کرده به پردازش شات داون کنی! قبلا هم اینجا درباره این موضوع نوشتم... اینکه گاهی چقدر شبها برام خوابیدن سخته... یک دلیلش همینه که ذهنم علاقه خاصی به فکر کردن و پردازش اطلاعات داره!
مهم نیست که اون اطلاعات چی باشه، فقط میخواد پردازش کنه، همین! و گاهی خیلی خیلی آزاردهنده هست!
گاهی دوست دارم یکی بخوابونه زیر گوشم و بغلم کنه و بگه هیسس، بسه دیگه، اینقدر بهش فکر نکن.
یا اینکه خودم بتونم با مغز برم توی دیوار شاید این واحد پردازش و محاسبه و منطق خاموش بشه!
اینه که من همیشه خودم رو باهوش ترین فرد توی یک جمع می دونم، نه از این لحاظ که واقعا باهوشترم، بلکه از این لحاظ که هیچکس مثلا من داده ها رو عمیق و همه جانبه پردازش نمی کنه. و این میشه که دوستام همیشه بهم میگن محمد توی خیلی کله شقی، وقتی روی یک چیزی عقیده ای داشته باشی اصلا نمیشه نظرتو عوض کرد!
و من همیشه بهشون میگن میشه نظرم رو عوض کرد، اما خب من آدم منطق هستم و این عقیده ام هم با یک پردازش عمیق و جامع بوجود اومده، و از اونطرف شما می خواید با چارتا دلیل ساده و سطحی من همه نتایجم رو دور بریزم! خب نمیتونم :)
و البته هم که همیشه حق با منه :)) چون واقعا کمتر کسی مثل من عمقی فکر می کنه. شاید نتیجه یک بلی یا خیر ساده باشه و با جواب یکی دیگه فرقی نکنه، اما حواب من قطعا پشتش خیلی فکر بوده (البته معمولا خخ)
خلاصه اینکه فهمیدیم کمالگرایی مان ریشه در همین تفکر منطقی و عمیقی داره که از طریقی دیگه دارم ازش ارتزاق می کنم و از طرفی دیگه به شکلی دیگه ازش رنج می برم.
سخته که بتونی دنیا رو کامل و پرفکت ببینی، اما ناقص قبولش کنی و باهاش زندگی کنی. اینه که من استاندارد هام همیشه برای همه چیز خیلی بالا بوده و هست.
اینه که میگم من هیچوقت عاشق نمیشم. نه تا وقتی که منطقم اجازه نداده باشه. و گاهی حس می کنم من مشکل دارم، حس می کنم خیلی بی احساسم و بقیه هم اینو می فهمند و قضاوت های دیگه ای دربارم می کنند.
من فقط منطقی ام! همین :(

۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۷ ۱ نظر
محٌـمد

منزل بعدی

دلم میگه وقتشه این منزل رو هم ترک کنم... یه نام مناسب هم اجاره کردم.

۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۲ ۳ نظر
محٌـمد

منِ INTJ

مطلبی رو توی ویرگول دیدم که برام جالب بود. فریادی از دنیای درونگرایانِ منطقی.

تست شخصیت شناسی رو خودمم انجام دادم و نتیجه این بود.

جالبه که قبلا هم این تست رو انجام داده بودم و INFP بودم !

این سایت هم جالبه ، اینجا هم منو INTJ تشخیص داد با اینکه سوالاتش از اون بات فارسی کمی متفاوت تر بود!





۱۲ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۶ ۴ نظر
محٌـمد

چرخ دنده های سنگین

اکثر برنامه های تلویزیون شده تاک شو و مصاحبه ها و بازی هایی که با حضور سلبریتی ها انجام میشه!
واقعا چرا باید مسابقه ماست خوری فلان بازیگر ها برای من جالب باشه؟ یا اینکه چه فرقی بین سختی هایی که یه نجار برای موفقیت کشیده با یه بازیگر وجود داره که من باید بشینم دو ساعت بشنوم که این بازیگر چطور به اینجا رسیده!؟
چه اهمیتی برای مردم داره که نیکول کیدمن حشره خواره و حتما باید جلو همه چند عدد سوسک میل کنند؟!
چه اهمیتی داره که چندتا بازیگر تصمیم گرفتن برن عشق و حال و ازش فیلم بگیرن و یه اسمی مثل مسابقه 13 شمالی بزارن روش و ما آدمای دیگه بشینیم و به عشق و حالشون با دیده سرگرم شدن نگاه کنیم ؟! مگه ما خودمون زندگی نداریم که توش عشق و حال باشه که صبح تا شب خودمون رو با تماشای عشق و حال بقیه سرگرم کنیم ؟!
چرا من باید به اینکه پسری که می تونه از در رد بشه یا با یه ذره تعقل جلوی قرار گرفتن در موقعیت گناه رو بگیره از پنجره میپره بیرون، اهمیت بدم؟ این داستان های تخیلی و خیالی که ناگهان می بینی شخصیت های داستان اونجور که نویسنده میخواد به سرعت متحول میشن و تو عقب میمونی از تحلیلش ! این شخصیت های به شدت نچسب و دور از واقعیت های دنیای ما!
چرا همه میخوان با زور وجود خودشون رو با هزار ترفند و کلک توی مغز تو فرو کنند! از هیچ کاری هم فروگذار نیستند، هر کاری می کنند تا تو یه ذره بین دو نیم کره مغزت رو برای مزخرفات تبلیغاتی شون بازتر کنی تا راحتتر فرو کنند لای مغزت، که وقتی که نباشه همیشه فکر کنی که یه چیزی از زندگیت کمه، چون ماشین لباسشویی با موتور اینورتر دایرکت درایو نداری! پس نمی تونی خوشبخت باشی و در کنار خانواده ات لبخند بزنی و از زندگی با یه تشت آب و تاید که می تونی جفت پا بری روی لباس ها لذت ببری!
من به کتف چپم هم نیست که 11 روش برای دهان خوشبو وجود داره، یا 20 کاری که افراد موفق هر روز صبح بعد از خوردن نیم کیلو آش و شاشیدن سرپایی توی توالیت هاشون انجام میدن، یا 14 راه برای بهتر زیستن، یا 10 کاری که قبل از عاشق شدن باید انجام داد، یا 7 روش برای خلاصی از باد فتخ زیر پتو، یا 30 کتابی که هر که تا قبل از 45 سالگی نخونه خره!
 از همه اون اعداد من درآوردی که ناخودآگاه ذهنت رو با DefaultValue ها پر میکنن متنفرم...این روزها همه برات یه Value آماده دارن، دریغ از اینکه انسان برای اینکه انسان بشه نیاز داره که فکر کنه، و گاهی object not set to an instance of an object صادر کنه مغزش!
قسم میخورم که روزی که واقعا مستقل بشم و تنها باشم... شبها برق رو قطع می کنم و توی تاریکی یه شمع روشن می کنم وسط اتاقم و یه کتاب میگیرم دستم و تا موقعی که خوابم ببره فقط همون کتاب رو میخونم... و فقط به همون کتاب فکر می کنم، چشم هامو روی هم می زارم و آروم مطالبش رو با دندان های ذهنم می جوم و صحیحش رو قورت میدم و تفاله اش رو تف می کنم.
و همه ی اون صداهای مزاحم رو حذف می کنم، صدایی که میگه از ما بخر! صدایی که میگه بیا لایو منو که میخوام شورت گل گلی جدیدمو بهتون نشون بدم ببین! صدایی که فکر می کنه برای جالبه که به قیافه مسخره اش که همینطور نشسته توی ماشین و زل زده به عدد تعداد کابران آنلاین لایوش، نگاه کنم! صدایی که اصرار داره رموز موفقیت رو فرو کنه لای مغزم، صدایی که با زبانی چرب و گرم و لبخندی ژکوند و لحنی ملایم تلاش می کنه پشت سرت قرار بگیره و آروم همزمان با توضیح اینکه چقدر قراره با خرید کردن در این حراج جمعه سیاه سود! کنی ... بگذریم.
حالم از این چرخ دنده های سنگین و بزرگ که با سرعت سرسام آوری در حال چرخش و له کردن فرصت کوتاه بنی آدم هست به هم میخوره... کجای این عدالته خدا اینکه این افراد واقعا تا این حد مفت و مجانی شانس درک روح خدا، درک حیات ابدی رو از دست میدن.
داری میری اون لامپ رو هم پشت سرت خاموش کن. در رو هم ببند. میخوام تنها باشم.
۱۱ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۴ ۴ نظر
محٌـمد

روز دختر

روز دختر، نامزد برادرم بعد از غروب با برادرم اومد خونمون، اولین بار بدون پدر و مادرش، بعد یهو اومد جلوم و به مناسبت روز دختر این بسته نقل و شکلات که یه یادداشت هم داخلش بود رو داد بهم!
و من یهو چقدر حالم بد شد که این فرصت خوب رو برای دادن یه هدیه خوب بهش از دست دادم! واقعا دلم می خواست که بهش به نشونه اینکه خانواده ما بهش توجه داره یه چیزی هدیه بدم اما خب چون هیچوقت توی خانواده ما دختر نبوده اصولا این روز برامون ناشناخته هست.
البته مادرم در حرکتی انقلابی مقداری پول رو توی پاکت بهش هدیه داد. و جالب که پدرم اصلا عین خیالش نبود :)

از دویدن که میام خونه می بینم مادرم داره با خانواده که صبح خودم شماره اش رو از دوستم گرفته بودم صحبت می کنه پای تلفن. گویا مادر دختره نمی تونسته درست حرف بزنه که البته برداشت من نداشتن فن بیان خوب بود، که خواهر دختر گوشی رو میگیره و به مادرم اینطور میگه که خواهرش جوابش نه بوده و پس از چندبار اصرار مادرم اینطور علت رو بیان می کنه که یه خواستگار دیگه هم تازگیا براش اومده که هنوز بهش جواب قطعی ندادن و خواهرش گفته که نمی تونه الان خواستگار دیگه رو بپذیره. مادرم جواب منفی رو می پذیره و خداحافظی می کنه!
بهم که جریان رو میگه بهش اعتراض می کنم که چرا اینطور سریع جواب منفی رو قبول کردی! چندتا سوال می پرسم و می فهمم که علت اصلی چی بوده، بعد میگم که دوباره بهشون زنگ بزنه و اینطوری بگه که پیشنهاد میدم به هر صورت شما تا هفته آینده جوابتون برای اون خواستگار قطعی خواهد شد،ما هفته دیگه بهتون دوباره زنگ میزنیم و اگر جوابتون مثبت شده بود که براتون آرزوی خوشبختی می کنیم و در غیر اینصورت ما قرار بزاریم و برسیم خدمتتون... که بعد از تماس مادرم با این پیشنهاد موافقت میکنند!
من در حالی داشتم اونها رو به تماس دوباره قانع میکردم که حضرت دوست هی وسط حرفم می پرید و میگفت دیگه میگن نه خانم نمیخواد زنگ بزنی دوباره... و هی سعی داشت با نگاه عاقل اندر سفیه و حق به جانب بگه که ما که نباید بهشون فشار بیاریم و به زور که نمیشه!
منم میگفتم کجای این حرف من زور هست آخه! دارم حرف میزنم... من دارم حرف میزنم هنوز حرفم تموم نشده... یه لحظه... منم میتونم حرفمو بزنم...
اونقدر گفتم تا بالاخره قهر کرد و رفت مشغول خوردن شد :)) هاهاها

۲۶ تیر ۹۷ ، ۲۲:۲۳ ۰ نظر
محٌـمد