❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

روز هفتم

رسما یه هفته هست باهاشون حرف نزدم، هیچ.

دیروز میخواست مثلا جوری وانمود کنه که انگار شرایط عادی هست، گفت بیا موهای پشت گردنم رو درست کن، گفتم کار دارم و رفتم توی اتاق.

الانم رفتن شهرستان.

امیدوارم کمی فکر کنند و به خودشون بیان که دارند چیکار میکنند. هرچند بعید میدونم اما اینطوری بهتره برام، ما که توی حالت عادی هم حرفی با هم نمی زدیم الانم فقط اسمشه که قهریم. وگرنه تنها فرقش همون سلام اول کار هست و چیزی که به نفع منه اینه که دیگه حداقل کمتر به پام می پیچند سر مسایل بیخودی.

و اما چیزی که یهو درباره خودم متوجه شدم این بود که چقدر واقعا توی تصمیم گیری هام ضعیفم و وابسته؛ یه جورایی این موضوع که اونا همش سعی دارند بچه هاشون رو وابسته به خودشون نگه دارن عصبانیم میکنه. هر بار که مثلا برادرم از پشت تلفن میگه که میخوام فلان کار رو انجام بدم و مامانم یهو شروع میکنه به منفی بافی و هزار تا عجز ناله کردن برای منصرف کردن برادرم از تصمیمش عصبانی میشم و باهاشون بحثم میشه.

واقعا گاهی بزرگترین خیانت رو همین پدر و مادرا به بچه هاشون میکنند، از روی محبت! پوف. چه محبت بی ارزش و خطرناکی.


۱۰ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۵۴ ۶ نظر
محٌـمد

دوتا داد

فقط دوتا داد زدم، اما صدام تا الان گرفته، حقشون بود.

الانم دو روزه که باهاشون حرف نزدم، حتی سلام هم نکردم وقتی میام خونه. نگاه هم نکردم. غذا هم از بیرون گرفتم که سر سفره هم اتفاقی باهاشون مواجه نشم، از در میام داخل و بدون یه کلمه حرف میام بالا توی اتاق و این روند رو میخوام ادامه بدم.

نمیدونم اما اینبار دیگه واقعا بدجور بریدم. خسته تر از اونی هستم که باز بخوام همه چیز رو مثل روال عادی ادامه بدم و دوباره بعد از مدتی، احساس سرخوشی کنند و عروسی بپا کنند.

فعلا در همین حد.

۰۶ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۴۳ ۷ نظر
محٌـمد

پیشونی نوشت

_ انتهای قدرت می بینی اونی که خودتو واسش فروختی، اون شاه؛ یک آدم ضعیف و حقیر مثل خودت بوده و تو می مونی که اگر اینطور هست پس چرا خودم شاه نشدم، و این یعنی حسرت .
_ چقدر عشق و حال کردنامون تلخ و بدمزه میشه وقتی که به این فکر می کنیم که خدا بی حساب و کتاب لذت به کسی نمیده تو این دنیا! بالاخره یه جایی از توی دماغت می کشه بیرون، خوشی باشه اونور.
_ گویا این ماه قراره حقوق رو دیر تر بریزن، اگر اینجا که هستم هم توزرد از آب در بیاد دیگه شیراز نمی مونم برا کار، توی این مدت چه خودم و چه دوستام که هر کدوم جاهای مختلفی مشغول شدن و جاهای زیادی برا مصاحبه رفتن ، باید بگم که برنامه نویسی توی این شهر واقعا مزخرف و بی ارزش هست. اصلا ارزشش رو نداره.
_ یکی از همکارای قدیمیم که دختره، دایم زنگ میزنه و پیام میده و درباره شرکت هایی که میخواد بره برا مصاحبه یا رفته مصاحبه صحبت می کنه، نمی دونم چرا اما در کل خیلی هم پر حرفه. گاهی اوقات انگار اصلا حواسش نیست که داره با یه مخاطب حرف می زنه، حس میکنی همینطوری داره برا خودش حرف میزنه، اونم با سرعت زیاد! اون روز هم داشت میگفت که جای جدید چه مشکلاتی داره و نمی دونم چی شد که بحثش کشیده شد به اینکه بخواد شرایط خانوادگیش رو توضیح بده و اینکه تنهاست و شرایط خانوادش طوری بوده که منزوی بزرگ شده. در عین حال که باهاش احساس همدردی می کردم دیدم که خودم هم چقدر از شبیه همین شرایط رنج و سختی دیدم، اینکه الان اینقدر تنهام و آدمای کمی اطرافم هستن. همیشه ار فامیل دور بودیم، چون اونا شهرستان بودن و ما شیراز، رابطه مون هم سالی یکی دوبار اونم توی شلوغی بوده، در واقع انگار هیچوقت توی قوم و خویش نبودیم. بعدشم که همیشه سرم توی درس بود و تنها چیزی که خانوادم بلد بودن این بود که درس بخون، قرآن بخون. هر وقت میدید دارم می خندم ، یا با آتاری بازی می کنم باید اشکمون رو در میاورد.
بعدشم که فقط کار، کار، کار... تا شاید بتونم حداقل های زندگی خودم رو بدست بیارم. چیزایی که هیچوقت هیچکس بهم نداد.
گفت اینم پیشونی نوشت ما بوده، منم توی ذهنم تکرار کردم. واقعا چقدر سرنوشت ما به محیط پیرامونمون بستگی داره، جوری که انگار شقی از توی رحم مادرش مشخصه که آخرش میره جهنم، حالا هر چقدر هم که بگید این اختیار داشته، اما هیچوقت انتخاب های که داشته رو نمی بینیم.

_ از خودم بدم میاد. دلم میخواد نباشم یه مدت.
۰۳ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۵۵ ۳ نظر
محٌـمد
جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۵۲ ب.ظ محٌـمد
سه خواهر

سه خواهر

برام توصیفش کن همونطور که دیدی.

این دیالوگی از سریال مارکوپولو بود که خان خطاب به مارکو میگه، به عنوان تنها وظیفه ای که داره و باید به خوبی انجامش بده وگرنه ممکنه جونش رو از دست بده. اینکه وقتی به جایی فرستاه میشه به خوبی نگاه کنه و بعد برای خان توصیف کنه. توصیف واقعیت به دور  از هر گونه قضاوت شخصی و اعمال نظر. برام جالب بود!

فکر کنم باید یاد بگیرم که گاهی اینطوری به اطرافم نگاه کنم.

در سکانسی سه ستاره در آسمان کنار هم در یک راستا نشون داده میشه که اسمشون سه خواهر هست.

وقتی از خونه مادربزرگم به ستاره ها نگاه میکردم همیشه اونا رو میدیدم اما نمی دونستم اسمشون چیه و هر جای دیگه هم که به آسمان خیره میشدم دنبال اون ستاره ها میگشتم. واقعا چرا این سه تا خواهر باید همینطور مجرد مونده باشن تا چشم پسرای مجردی مثل من همیشه دنبالشون باشه ! :)))

خب تقصیر من چیه، چه میدونستم این سه تا ستاره، سه خواهر هستن :)


۲۷ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر
محٌـمد

برنامه دو 3

دویدن رو از امشب شروع کردم، تنهایی.

برنامه گوشی رو تنظیم کردم برا سه کیلومتر دویدن، اما دو کیلومتر که شد دیدن ریه هام به سرفه افتادن و بهتر دیدم که بیخیال بشم فشار بیشتر رو.

ببینم میتونم فردا کامبوجا هم گیر بیارم یا نه، بلکه بشه از شر این اضافه وزن و چربی کبد خلاص شد.


۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۳۲ ۸ نظر
محٌـمد