❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

پیشونی نوشت

_ انتهای قدرت می بینی اونی که خودتو واسش فروختی، اون شاه؛ یک آدم ضعیف و حقیر مثل خودت بوده و تو می مونی که اگر اینطور هست پس چرا خودم شاه نشدم، و این یعنی حسرت .
_ چقدر عشق و حال کردنامون تلخ و بدمزه میشه وقتی که به این فکر می کنیم که خدا بی حساب و کتاب لذت به کسی نمیده تو این دنیا! بالاخره یه جایی از توی دماغت می کشه بیرون، خوشی باشه اونور.
_ گویا این ماه قراره حقوق رو دیر تر بریزن، اگر اینجا که هستم هم توزرد از آب در بیاد دیگه شیراز نمی مونم برا کار، توی این مدت چه خودم و چه دوستام که هر کدوم جاهای مختلفی مشغول شدن و جاهای زیادی برا مصاحبه رفتن ، باید بگم که برنامه نویسی توی این شهر واقعا مزخرف و بی ارزش هست. اصلا ارزشش رو نداره.
_ یکی از همکارای قدیمیم که دختره، دایم زنگ میزنه و پیام میده و درباره شرکت هایی که میخواد بره برا مصاحبه یا رفته مصاحبه صحبت می کنه، نمی دونم چرا اما در کل خیلی هم پر حرفه. گاهی اوقات انگار اصلا حواسش نیست که داره با یه مخاطب حرف می زنه، حس میکنی همینطوری داره برا خودش حرف میزنه، اونم با سرعت زیاد! اون روز هم داشت میگفت که جای جدید چه مشکلاتی داره و نمی دونم چی شد که بحثش کشیده شد به اینکه بخواد شرایط خانوادگیش رو توضیح بده و اینکه تنهاست و شرایط خانوادش طوری بوده که منزوی بزرگ شده. در عین حال که باهاش احساس همدردی می کردم دیدم که خودم هم چقدر از شبیه همین شرایط رنج و سختی دیدم، اینکه الان اینقدر تنهام و آدمای کمی اطرافم هستن. همیشه ار فامیل دور بودیم، چون اونا شهرستان بودن و ما شیراز، رابطه مون هم سالی یکی دوبار اونم توی شلوغی بوده، در واقع انگار هیچوقت توی قوم و خویش نبودیم. بعدشم که همیشه سرم توی درس بود و تنها چیزی که خانوادم بلد بودن این بود که درس بخون، قرآن بخون. هر وقت میدید دارم می خندم ، یا با آتاری بازی می کنم باید اشکمون رو در میاورد.
بعدشم که فقط کار، کار، کار... تا شاید بتونم حداقل های زندگی خودم رو بدست بیارم. چیزایی که هیچوقت هیچکس بهم نداد.
گفت اینم پیشونی نوشت ما بوده، منم توی ذهنم تکرار کردم. واقعا چقدر سرنوشت ما به محیط پیرامونمون بستگی داره، جوری که انگار شقی از توی رحم مادرش مشخصه که آخرش میره جهنم، حالا هر چقدر هم که بگید این اختیار داشته، اما هیچوقت انتخاب های که داشته رو نمی بینیم.

_ از خودم بدم میاد. دلم میخواد نباشم یه مدت.
۰۳ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۵۵ ۳ نظر
محٌـمد
جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۵۲ ب.ظ محٌـمد
سه خواهر

سه خواهر

برام توصیفش کن همونطور که دیدی.

این دیالوگی از سریال مارکوپولو بود که خان خطاب به مارکو میگه، به عنوان تنها وظیفه ای که داره و باید به خوبی انجامش بده وگرنه ممکنه جونش رو از دست بده. اینکه وقتی به جایی فرستاه میشه به خوبی نگاه کنه و بعد برای خان توصیف کنه. توصیف واقعیت به دور  از هر گونه قضاوت شخصی و اعمال نظر. برام جالب بود!

فکر کنم باید یاد بگیرم که گاهی اینطوری به اطرافم نگاه کنم.

در سکانسی سه ستاره در آسمان کنار هم در یک راستا نشون داده میشه که اسمشون سه خواهر هست.

وقتی از خونه مادربزرگم به ستاره ها نگاه میکردم همیشه اونا رو میدیدم اما نمی دونستم اسمشون چیه و هر جای دیگه هم که به آسمان خیره میشدم دنبال اون ستاره ها میگشتم. واقعا چرا این سه تا خواهر باید همینطور مجرد مونده باشن تا چشم پسرای مجردی مثل من همیشه دنبالشون باشه ! :)))

خب تقصیر من چیه، چه میدونستم این سه تا ستاره، سه خواهر هستن :)


۲۷ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر
محٌـمد

برنامه دو 3

دویدن رو از امشب شروع کردم، تنهایی.

برنامه گوشی رو تنظیم کردم برا سه کیلومتر دویدن، اما دو کیلومتر که شد دیدن ریه هام به سرفه افتادن و بهتر دیدم که بیخیال بشم فشار بیشتر رو.

ببینم میتونم فردا کامبوجا هم گیر بیارم یا نه، بلکه بشه از شر این اضافه وزن و چربی کبد خلاص شد.


۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۳۲ ۸ نظر
محٌـمد

یه نفر

حس بدی دارم، انگار یه چیزی‌کمه.

شاید جای خالیِ یه نفر...

۲۳ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۰۹ ۲ نظر
محٌـمد

22 بهمنو و مصادره و گرین لند

اولش میخواستم فیلم لاتاری رو ببینم، وقتی رفتم بگیرم دیدم تموم شده همه سانس هاش.

بچه های شرکت همه بلیط مصادره رو گرفتن، من اما گفتم نمیام. چون سه تا از خانم های پشتیبانی هم قرار بود بیان و من معمولا چنین جمع هایی احساس راحتی نمی کنم.

تا اینکه شنبه دوتا کنسلی خورد و چون بلیط ها داشت سوخت میشد به اصرار بچه ها گفتم اوکی.

فیلم که از نظرم زیاد جالب نبود. شاید به سختی حتی بشه گفت فیلم طنز. هرچند یکی دو صحنه خیلی کمدی داشت.

بعد از فیلم هم پیشنهاد شام دادن که بریم بیرون ، اولش رفتیم یه جای خیلی باکلاس که بعد دیدیم عروسی اونجا هست و زدیم به کاهدون. رفتیم گرینلند و تا پاسی از شب به خندیدن و خوردن گذشت و البته شام هم گرون و خیلی خوشمزه بود.

صبح از زیر پتو به دوستم زنگ زدم میگم سلام

میگه سلام

میگم کاکو نیگاه، من ای بالشو اون وری میکنم قسمت خنکو میزارم زیر سرم میگم الله اکبر، تو هم پتو بکش رو سرت بگو مرگ بر امریکا

:)

البته رفتیم راهپیمایی اما خب زیاد راه نرفتیم :) [ اصنم بادکنک نگرفتیم انگار بجه ها بگیریم دست ] و ظهر هم دوستم گفت پیتزا بزنیم و خودش حساب کرد و منم چون هر سری باید دو ساعت باهاش بجنگم که کاکو شماره حساب بده دیگه گفتم چون حوصلتو ندارم یکی طلبت :)


از دوستم شماره یه خانوده خوب گرفتم که بدم مادر مثلا برام آمار بگیره، بعد از سه هفته اصرار تازه میگه زنگ زدم گوشی بر نداشت، و همه چیز تا کنون فراموش شده. انگار واقعا دلشون نمیخواد اتفاقی بیافته. عافیت طلب شدن، نمیخوان از کنج راحتی خودشون بیان بیرون و همه چیزو به چندتا دعا حواله میکنن که اینطور بشه و آنطور بشه ولی حاضر نیستن خودشون دست به اقدامی بزنن و پا پیش بزارن.

بعد از کلی داستان تازه برگشته میگه حالا زنگ زدم چی باید بگم؟ شما بگید :|

بعد تازه میگه حالا باز سفت و سخت میخوای؟ :|

و من عاجز می مونم از توصیف این حالت سفت و سخت ! میگم دقیقا چطور باید سفت و سخت بگیرم؟ که شما دیگه قبول کنی و هی نپرسی برای در رفتن از زیر بار مسئولیت.

هعی.

مدتیه که فکرم فرصت کرده به چیزهای دیگه ای توی زندگی غیر از کار فکر کنه، می بینم که تا الان چقدر زندگی نکردم! اصلا انگار هنوز متولد نشدم.

چقدر زندگیم تا الان خطی بوده، همیشه پشت کامپیوتر و تنها. و انگار به این وضعیت عادت؛ نه انس گرفتم و می ترسم که نتونم با یکی دیگه جمع بشم. واقعا هیچ شناختی از خودم ندارم و نمی دونم ممکنه چطور به نظر بیام.

میخواستم بدونم واقعا مرد از لحاظ قانونی چه وظایفی داره؛ داشتم قوانین مربوط به نفقه رو میخوندم، به این نتیجه رسیدم که از لحاظ قانونی ... مرد واقعا داره سر خودشو زیر گیوتین میزاره با ازدواج! مسئولیت هاش خیلی سنگینه ، مگه ما میخوایم چیکار کنیم ؟ واقعا خیلی اوضاع بد شده، بعضی ها واقعا متوجه نیستن، فقط کافیه اسم حلال خدا رو بیاری.... باید از هفت خان رستم بگذری اما حرام خدا رو در عرض چند ثانیه هم میتونی داشته باشی :(((

همه هم کر، کور. هیچ کس انگار براش مهم نیست. دختره با کلی منت قبول کرده که مهریه اش 70 سکه باشه، بعد شرط گذاشته که حتما خود حضرت آقا باید خطبه اش رو بخونه! و اینقدر ایشون نمی فهمیدن که آقا خطبه ای که مهریه دختر بالای 14 سکه باشه رو نمی خونن! اینم حال روز این روزهای خیلی از دختر های مذهبی ما.

حالا ایشون خوبه بگیم که شما که خودت سر کار میری، دیگه من چرا باید هم خرجت رو بدم، هم مهریه اونم 70 سکه! تو اصلا خودت میتونی اینقدر درآمد کسب کنی که توقع داری پسر بتونه اینقدر بهت پرداخت کنه؟

از استخر بر می گشتیم، دوستم میگه محمد فقط خانم کارمند بگیر، واقعا نمی رسونی محمد، خودتو بدبخت نکن، و من سکوت میکنم.

خانم خودش پرستاره، دختر خاله اش هست، بهش میگم فقط برو خدا رو شکر کن. تو خیلی شرایطت جور بود، همسرت هم معلومه خیلی خوبه، همسر خوب بهترین نعمته، قدر بدون. میگه می دونم، واقعا هر روز شکر میکنم. باز سکوت میکنم.

اندکی پول هست که نمی دونم ماشین بگیرم، بزارم بانک سودش بگیرم تا بعدا بتونم هزینه های عروسی و رهن خونه رو بدم، زمین بگیرم تا گرون بشه ... یا هیچ کاری نکنم.

این بود لونده نوشت به مناسبت پیروزی انقلاب.


۲۲ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۲ ۴ نظر
محٌـمد