❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۰۴ ب.ظ محٌـمد
ذهن غوطه ور

ذهن غوطه ور

از سونا بیرون میام و بی معطلی دماغ گیر رو میزنم و با کله میرم توی حوضچه آب سرد! از نوک موهای سرم تا نوک ناخن پام جزر و مد میشه از سرما یهو سرم رو بیرون میارم و نفس نفس زنان سمت تخت های استراحت میرم و ولو میشم.

به فکر فرو میرم، یهو انگار ذهنم باز شده باشه یهو چند سال گذشته ام در چند ثانیه از جلو چشمان رد شد، با خودم میگم خودمونیما، هر جا تلاشی کردم و یه نیم نگاهی هم به کمک خدا داشتم آخرش هر اتفاقی افتاده بعد فهمیدم که به نفعم بوده! و هرجا خودم گرفتم نشستم و دست رو دست گذاشتن و غر غر کردن آخرش ضرر کردم.

الان که به روزهای که پیشگامان میرفتم و صبح تا شب عذاب می کشیدم فکر می کنم می بینم چقدر تجربه اونجا برای من لازم بود و چقدر همه چیز اتفاقی جوری جور شد که من وارد اونجا بشم و بعدشم صحیح و سالم بیام بیرون! انگار از وسط آتیش از روی بند رد شده باشم دقیقا.

و الان می بینم محال بود که اون موقع که وسط آتیش و سختی بودم، می تونستم پی به حکمت اون سختی ها ببرم که اگر می دونستم و عاقبتش رو خبر داشتم ذره ای آرامشم بهم نمی ریخت و اینقدر خودم رو زجر نمیدادم و خودخوری نمی کردم به خاطر اتفاقاتی که نمی فهمیدم دارم از کجا می خورم و چه به سرم میارن!

مثل شترسواری بودم که افسارش رو از دست داده بود و از بالا فقط نگاه می کردم و حرص می خوردم.

چشمام رو باز می کنم و به سقف استخر خیره میشم، پیش خودم فکر می کنم که همون بهتر که کار تهران جور نشد، توی غربت و تنهایی برای مثل منی که همین الانم دارم افسردگی میگیرم چه به سرم میومد! تازه آخرشم هر طور حساب کردم دیدم عمرا می تونستم اندازه الان پس انداز داشته باشم. بهرحال دیگه خرج خانه وخوراک و اینچیزا رو ندارم و بالاخره چندتا دوست و آشنا اطراف آدم هست که گاهی سری بزنی و دلت باز بشه.

ذهنم تا اومد که سر رشته این بحث رو که همیشه در هر حالی در حال آزمونی هستی به دست بگیره و سعی کنه بفهمه الان که اینجا هستم قراره چی بهم اضافه بشه و خدا چی برام تدارک دیده دوستم از توی استخر گفت که بابا توی خونه هم میتونستی بخوابی ها!

ذهنم بیخیال بقیه ماجرا شد؛ شیرجه زدیم به درون آب و ترجیح دادیم از حال لذت ببریم.

۱۲ دی ۹۶ ، ۲۲:۰۴ ۱ نظر
محٌـمد
دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۱۹ ب.ظ محٌـمد
او

او

::Cry::

۱۱ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۹ ۰ نظر
محٌـمد

فرزندم ...

فرزندم، همه تلاش من این بود که نسخه بهتری از پدر و مادر خود باشم، و تو را نسخه بهتری از خودم تربیت کنم.

پس منو ببخش اگر به اندازه که تو می خواهی قوی نیستم.

بدان که بزرگترین خیانت من به عنوان پدرت این است که طعم توکل به قدرتی بزرگتر، مزه داشتن حامی و پشتیبان رو به تو نچشانم تا تو بتوانی از طریق آن پی به مزه توکل به خدا ببری.

من رو ببخش اگر بابت نعمت های خدا در حضور تو شکر گذار نبودم و به تو نشان ندادم که شکر گذار بودن چگونه است و خدا تا چه اندازه شکر گذاران رو دوست دارد.

اما توی سعی کن خودت حقیقت رو بفهمی و بدان که تو انسانی هستی که فقط از طریق ما به هستی پا گذاشتی، ما صاحب تو نیستیم، فقط امانتی هستی که لحظاتی از دنیا با تو در آمیخته ایم و به زودی ما را از هم جدا خواهند کرد و هر کدام را جداگانه به قضاوت خواهند نشست.

پس تو ما را ببخش، روی خود را به سمت خدا کن و فقط برای او کار کن، فقط برای او زندگی کن ... وگرنه هیچوقت طعم آرامش ابدی را نخواهی چشید... که ما نیز ناقصیم و ضعیف.


۰۵ دی ۹۶ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر
محٌـمد

قفل آهنی


به قدری از خودآگاهی رسیدم که زنجیر های بسته شده به پای و دست روحم رو می تونم حس کنم.

درد آهنی که به مچ پایم قفل شده است و در گذر سال ها در گوشت و استخوانم فرو رفته و پیوند خورده و هر بار‌ که تکانی به خود میدهم زخمش را حس می کنم و درد شدیدش آزارم می دهد و زیر لب در تاریکی قفس جسم خود فقط زمزمه میکنم که نمی توانم، نمی شود!

ضخامت زنجیر ها زیاد است و من می بینم که راهی ندارم جر اینکه اینها را از خودم باز کنم، هر بار که دست سمت قفل میبرم جیغ و داد نفسم بلند می شود که نه درد دارد، نمی شود، نمی توانیم. و من دست باز پس می کشم و باز سر در گریبان فرو میبرم و زانوی غم بغل می گیرم از اینکه می دانم آسمان تا کجاست و من در‌چنین بندی گیر افتاده ام و نمی دانم چاره چیست.

چشمانم که در کاسه سر میچرخد و می بیند و دل می بندد نیک محکم تر شدن قفل بردگی نفس را بر پای خودم حس میکنم و به خود میگویم که نگاه کن اما‌ نبین و دل نبند که راه آسمان طولانیست و اگر این قفل محکمتر در گوشت پایت فرو رود وقتی هم که بتوانی آنرا با هر زحمت و‌رنجی باز‌کنی شاید دیگر نتوانی از درد و خونریزی آن زیاد قدم برداری به سمت قرارگاه آرامش خود و تاب و طاقتت تمام شود، آنگاه چه؟

آزاده ای با پای زخمی و خونین که در مسیر افتاده است و تقدیر چنین فراری از بند قفس، گیر افتادن دوباره به دست همان نفس و بازگردانده شدن به قفسی تنگتر و سردتر است، با قفل و زنجیری محکمتر!

پس باید مطمئن شد که توان کافی در پاها برای بعد از فرار از قفس وجود داشته باشد.


ازش گذشتم، باشد تا ما را نیز در زمره تنهایان شهر درآورند.


۰۲ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۴ ۰ نظر
محٌـمد

اعتماد به سقف

بهم میگه که تو هم مغروری هم اعتماد به سقفی اما از نوع خوبش !

گفتم خدایی مغرور نیستما ! اعتماد به نفسم  هم خیلی زیاد نیستا !

گفت که ولی خدایی حاضر جواب که دیگه هستی، البته حاضر جوابیت بد نیست و آدم رو ناراحت نمی کنه، بر عکس فلانی.

گفتم فقط توی چت متنی اینطوری هستم، وگرنه اتفاقا آدم کمرو و خجالتی هستم.

.

.

.

در کل برام جالب بود که گاهی قضاوت ما تا چه اندازه اشتباه که نه ، می تونه اصلا برعکس باشه !

البته خدایی اعتماد به نفسم توی کار کامپیوتر و برنامه نویسی بالا هست و وقتی نظری میدم اصلا تن صدام هم محکم هست، جوری که وقتی توی جلسه تیم وقتی که عبا رو که روی سر کشیدم و سر در خویشتن فرو بردم بر می دارم و سر به بالا می کنم و میگم یه مساله ای ! همه ساکت میشن تا ببینن این شیخ سر در گریبان فرو برده چی میخواد بگه :)

بقیه موارد هم بماند تا وقتش برسد.

۲۸ آذر ۹۶ ، ۱۹:۲۵ ۲ نظر
محٌـمد