❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

بین رومی و زنگی

ما آدما واقعا نمیتونیم توی قضاوتمون دیگران رو یه جایی بین رومی رومی یا زنگی زنگی قرار بدیم.

همیشه اونقدر موقع قضاوت احساساتی میشیم که اگر مثلا یه بدی بهمون کرده باشه طرف عمرا بتونیم توی اون لحظه بقیه خوبی هاش رو هم بیاریم جلو چشممون و به جای اینکه بهش بگیم همیشه خودخواهی، بگیم بعضی اوقات انگار یهو خیلی بی ملاحضه میشی ! 

و درد اینه که توی تعامل مون با خدا هم همین قیاس به نفس رو میکنیم. فکر میکنیم خدا هم مثل ما قضاوت میکنه، تا یه گناهی میکنیم یهو چنان از خدا ناامید میشیم که انگار دیگه هیچوقت ما رو نمیبخشه در‌حالی که خدا مطمئنا شما رو در لحظه قضاوت نخواهد کرد، ولی خب تاثیر گناه همینه که آدم نمیتونه این دیدگاه  خدا رو درک کنه دیگه.

از محیط کاری جدید راضی هستم و اگر ببینم میشه تا چندسال روش حساب کرد میدونم قدم های خوبی برای پیشرفت بردارم. فعلا میخوام یک هزینه ای کنم و یه لپ تاپ گیمینگ حرفه ای برای کارم بردارم و با اینکه پیشاپیش جای خرج کردنم داره دود بلند میشه اما دوست دارم بهش به چشم یه جور سرمایه‌گذاری روی حرفه کاری‌خودم نگاه کنم، چون حقیقت اینه که من توی این کار هستم حالا حالاها و اگر بخوام پیشرفت کنم با این پی سی خراب نمیتونم و بالاخره که باید عوضش کنم، پس بهتره الان اینکارو کنم تا باز اونقدری گرون نشده که دیگه دست طبقه زیر خط فقر مثل ما ازش کوتاه بشه.

البته از اونجایی که پیشاپیش میدونم خانواده مخالفت میکنند ( کالا هر کاری که بخوای بکنی مخالفت میکنن، بدون ذره ای فکر... عادت بد مخالفت کردن ! ) منم دارم چراغ خاموش میرم جلو تا یه موقع بفهمن که دیگه دستشون کاری بر نیاد و نهایت یکی دوتا داد ختم بخیرش کنیم و کار خودمون رو پیش ببریم، این تنها چاره ای هست که دارم وقتی که اطرافیانم درک نمیکنند مساله رو، باید نادیده گرفتشون و کار خودت رو با بی رحمی ببری جلو ( این تیکه خیلی به بحث‌ربطی نداشت البته اما جاش بود که به عنوان جمله قصار گفته بشه )

خانواده رو با بدبختی و اصرار فرستادیم که دختر ببینن، اونوقت برگشتن و کلا تنها اطلاعات بدردبخورشون این بود که طرف‌ یکم دندوناش فلان طور بود، دو ساعت حرف زدم که بابا قیافه رو یه کلمه بگید آره یا نه! توضیح نمی خوام بدید، تفسیر نمیخوام، تخلیل نکنید واسه من، فقط خروجی بدید که آره یا نه! به سختی آره رو ازشون شنیدم اونم با دلخوری که چرا تو به تفاسیر و حرفای ما گوش نمیدی!

طرف همسایه یکی از اقواممون هست و مادرم هم رفته بود پیش اونا، اما اینقدر که از تعریف کردناش با زن قوممون گفت از خانواده طرف نگفت! بهش گفتم که بپرسه که چرا داره میره سر کار، بعد گفته باباش مخالف بوده و این برا سرگرمی رفته ! اونوقت نپرسیده که خب دختر خانم شما چطور علارغم مخالفت پدرتون دارید میرید سر کار ! 

یعنی فقط تا اونجایی که خودمم میتونستم حدس بزنم پیش رفتن و دوزار اطلاعات بدردبخور در نیاوردن، رسما همه پروسه شناخت روی دوش خودمه، دلمون خوشه بزرگتر داریم تجربه بیشتر دارن، بی فایده!

منم اصلا خوشم‌ نمیاد قبل از دیدن دختر پاشم برم مثلا‌ خاستگاری، اصلا واسم غیر قابل هضمه، تصور اینکه بعد از جلسه اول بخوای برگردی بگی نپسندیدم یه جور بی ملاحضگی نسبت به شخصیت دختر از نظرم محسوب میشه. متاسفانه چاره ای نیست :/

زانوم گاهی خیلی درد میگیره، یه جای نشستن پیدا میکنم و به فکر فرو میرم، سعی میکنم جلو‌دوستام به روی‌خودم نیارم، اون موقع که جودو رو شروع کرده بودم مسخرم میکردن که بابا آسیب میبینی و ورزش نرو و این حرفا، ولی حقیقت اینه که هیچکدوم از انگیزه و هدف اصلی من خبر نداشتن. کمی زانوم رو‌مالش میدم و به آدمایی رهگذرِ بی تفاوت به من، نگاه میکنم. به این فکر‌ میکنم که چقدر همه چی اینور الکیه !! یه زندگی که با یه ثانیه اشتباه زارتش در میاد! 

نزدیکترین دونات فروشی رو پیدا میکنم و با یه دونات خوشمزه رشته افکارم‌رو پنبه میکنم تا همه چیز فراموشم بشه. البته خب چون رشته افکار ما سر دراز داره تا اثرات شکلات رو روی انگشتم لیس میزنم باز مغزم سر رشته رو بدست میگیره و شروع میکنه به بافتن، به اینکه چقدر خانه ما بی ستون هست، بی دلبل نبود که توی اون جلسه مصاحبه طرف با طعنه بهم گفت که چه کانون خانوادگی گرمی داری ! خب حق داشت، وقتی که میگم زیاد با برادرم حرف نمیزنم تا بدونم دو ماهه که چه رشته ای قبول شده که داره میره دانشگاه خب یعنی چی ؟ یعنی که ستون این خانه خراب است که همه فرزندان به فکر فرار ازش هستن، شاید بتونن خودشون رو نجات بدن. شاید! 

رشته بعدی این افکار وقتی که ما تحتم در اثر فشار‌نشستن طولانی مدت روی صندلی خشک خط واحد به خواب میره و حرکت جریان خون درش متوقف میشه، پنبه میشه و خودم رو یکم تکون میدم و باز شروع میکنم به تصور ویترین شیرینی فروشی و قرار دادن خودم بین دو راهی لذت بخش انتخاب بین شیرینی نارگیلی و گردویی.

راستی ممنون علیرضا بابت معرفی کتاب، نمیدونم این مطلب رو میخونی یا نه اما باعث شدی برم کتاب رو بخرم، نسخه ۹۵۰ صفحه ای و ترجمه خوب از نمایشگاه کتاب. واقعا کتاب خوبی هست. بازم از این کارها بکن :)


۱۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۰ ۴ نظر
محٌـمد
شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۲۷ ب.ظ محٌـمد
خوف و رجاء

خوف و رجاء

بچه که بودم همیشه یه سوال داشتم که خیلی صادقانه و ساده رو به خدا میکردم و می پرسیدم: نه واقعا تو درباره من چه فکری می کنی الان!

و همواره برام یه علامت سوال بود که خدا درباره من چطور فکر می کنه و نظرش درباره من چیه؟

گذشت و ما بزرگتر شدیم و فهمیدیم ای بابا، کجای کاری... این همون سوالی هست که عرفا و علما و اولیا الله تا لحظه مرگ، در این خوف و رجاء رضایت خداوند از خودشون طی طریق می کردند و ما هم بی خبر که اصلا این تنها سوالی هست که آدم باید در راه رسیدن به کمال همواره از خودش بپرسه و رو به جلو حرکت کنه.

اما خب نویسنده به دلیل مشغله زیاد! در ایام جوانی این سوال خود را در هیاهو و شیطنت های کلاس دنیا فراموش کرد و دیگر هم به این فکر نکرد که اگر الان خدا از من ناراضی باشد چه خاکی بر سر خود و بقیه نمایم!


۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۲۷ ۵ نظر
محٌـمد
جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ب.ظ محٌـمد
حقِ عبور از حق

حقِ عبور از حق

یکی از بهترین راه های امتحان کردن افراد اینه که به حق یا ناحق طرف رو عصبانی کنی و بعد ببینی که آیا در این حالت عصبانیت از حق عبور می کنه برای خالی کردن عصبانیتش یا نه.

این که میگم به حق یا ناحق خیلی مهمه، چون مومن اگر به ناحق هم عصبانی بشه باز از حق رد نمیشه، مثلا یکی به ناحق بهش فحش میده اما این سکوت می کنه و نمیگه چون اون به ناحق فحش داد پس منم می تونم بهش فحش بدم (از حق رد بشه).

مصداقش در کار هم اینه که طرف در مواقع مختلف هر جا که کم میاره شروع میکنه به چنین توجیه هایی و مثلا میگه چون مشتریِ من پول من رو سر وقت پرداخت نکرده منم حق دارم که حقوق کارمندام رو دیر بدم.

یا اینکه با طرف قرار بزارید اما دیر تر برید مثلا... یا هی زنگ بزنید بگید چند دقیقه دیگه میام... یه جوری از لحاظ روانی اونو توی فشار بزارید تا بهم بریزه بعد بشینید و تماشا کنید که آیا از حق رد میشه یا نه... مساله رو همونطور که هست میبینه ، نه بیشتر و نه کمتر.  واکنش باید به اندازه رخداد باشه وگرنه یه جای کار می لنگه.

یکی از بهترین مواقع برای شناخت هم توی سفر هست، هر بار که با یه سری آدمای جدید میرم سفر اربعین بیشتر به این قضیه میرسم. امسال وقتی که توی سامرا ماشین برای برگشت گیرمون نیومد و مجبور شدیم تا صبح کف جاده بیدار باشیم، بچه های گروه از لحاظ روانی تحت فشار قرار گرفتند و اینجا بود که هر کسی درون خودش رو بیرون میریخت.

مساله اینه که طرف باید بتونه توی شرایط غیرعادی و ناحق! حواسش به حق باشه و بتونه به خودش مسلط باشه.

خلاصه اینکه آدما رو وقتی که تحت فشار هستند بشناسید، وگرنه موقع خوشی نفس همواره ساز کوک میزنه و باهات خوش رقصی میکنه. امان از وقتی که مخالفش حرفی زده میشه! چنان آتش خشم و تکبر اش بلند میشه که وجود طرف رو میسوزنه و تازه می تونی ذات خنده رو و بذله گوی طرف رو از پشت نقاب ببینی.


پ.ن: مخاطب این بحث بیشتر خودم هستم، تا حواسم به خودم باشه. همون حاسبوا قبل أن تحاسبوا و از اینا !


۲۶ آبان ۹۶ ، ۲۲:۱۴ ۰ نظر
محٌـمد

اربعین چهارم

خب... ما هم تا ساعاتی دیگر راهی زیارت اربعین هستیم.

ان شالله که امسال شیطان نا امید باشد و ما امیدوار به لطف و توانایی حسین در تحول قلبمان

۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۳ ۲ نظر
محٌـمد

سفر چهارم

خیلی با خودم کلنجار رفتم، اون روز هر طور بود خودم رو راضی کردم که یه بار دیگه هم به مدیرم برای رفتن به کربلا توی اربعین اصرار کنم... گفتم حالا یه ذره هم تو اصرار بکن...ملت دست و پاشون برای زیارت قطع میشده این که چیزی نیست که اینقدر زود بخوام کوتاه بیام.
آخر وقت بود و نمی دونستم چطور برم پیشش و بگم، خودش یهو پیام داد که بیا صحبت کنیم، پرسید این یک ماه چطور بوده راضی هستی؟
گفتم که آره و در کل خوب بوده و فقط یکم بابت مسافت طولانی لونده دادیم، یهو دل و زدم به دریا و باز بحثش رو پیش کشیدم...
گفت مثل کش میمونی ، ولت کنن در میری که بری نجف.
مدیر فنی شرکت هم گفت که بیاد توی اتاق که یه بررسی کنن با هم...
نتیجه این شد که اوکی دادن :)
و من از خوشحالی ترکیدم! :))
البته زمانم خیلی کمه، فکر نکنم امسال بتونم کاظمین برم. بعدشم چون از زمانبندی عقب میافتم باید بیشتر فشار بیارم تا بتونم کارها رو سر وقت برسونم. اما ملالی نیست.
این وسط فقط خیلی دلم می سوزه که نتونم سر قولم وایسم. لاقل این دفعه...

_ عکسم رو که دید هوایی شد، وقتی فهمید دارم میرم خیلی خوشحال شد و ذوق کرد. فرداش گفت یه خبر خوب دارم واست، گفت دارم میرم پاسپورتم بگیرم ! :) خدا کنه اونم کارش بشه

_ ممنون حسین، من که خیلی بی ادبم اما شما خوب می دونید که چقدر محتاجم، همینم نباشه که دیگه هیچی... دورم نندازید، من می تونم.
۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۲:۲۸ ۳ نظر
محٌـمد